مدت زیادی نیست که همبندی ما شده؛ دقیق خاطرم نیست اما خانهی پرش یک سال باشد؛ حالا یک ماه کمتر یا بیشتر. روزهای اولی را که آمد، دقیق بهیاد نمیآورم اما دقیقاً یادم هست که چطور سریع خودش را در دل بچهها جا کرد. البته خودش تلاشی نکرد برای اینکه به دهان کسی شیرین بیاید، شوکه بود و این هم خیلی طبیعی است! هرکسی که وارد بند ما میشود، حتی اگر واقعاً جرمی انجام داده باشد که درخور این فضا باشد، شوکه میشود. اوایل بچهها از او دوری میکردند چون گفته بودند که قاتل است اما نه یک قاتل معمولی، چو انداخته بودند که قاتل یک بچه است. در بند ما قاتل زیاد است، حتی قاتل زنجیرهای هم پیدا میشود. از هجده سال به بالا، هر سنی که بخواهی. هرکدامشان اخلاق متفاوتی دارند. اما خشم فروخورده و زنگزدهی توی چشمهای همهشان یکی است. اما در چشمهای او خبری از این خشم نبود. به جایش یک بیپناهی گسترده در اقیانوس چشمانش موج میزد.
اما چه شد که در دل بچهها جا باز کرد؟ همهچیز از آن شب شروع شد… یا نه خدایا، از شب قبلترش که جرمش را کامل در بند فاش کرده بودند. عموماً وقتی زندانیای موردِپسند رئیس زندان نباشد، توی بند پخش میکنند که جرمش چه بوده. اکثر اوقات هم ماجرا دروغ است. لابهلای اتهامات زندانی، یک تابوی ناموسی میگذارند یا هر چیزی که به مزاج گندهلاتها و قدیمیهای بند خوش نیاید تا گوشمالیاش بدهند یا حتی او را بکشند طوری که خونشان گردن زندانبانها و رئیس زندان نیفتد. گندهلاتها و قدیمیها، یکجورهایی بند را خانهی خودشان میدانند؛ برای همین آبروی بندشان جلوی بندهای دیگر خیلی مهم است و نمیخواهند میزبان کسی باشند که مبادا یک خطای ناموسی کرده باشد. در بند ما زدن زن، یک خطای ناموسی حساب نمیشود بلکه یک ننگ مردانگی است که زیرمجموعهی ضعیفکشی به حساب میآید. اما رها کردن زن بعد از خیانتش قطعاً یک خطای ناموسی حساب میشود. گاهی فکر میکنم که چه میشود که انسان ترجیح میدهد گرگ خونخواری بشود اما باغیرت به حسا بیاید. اصلاً غیرت یعنی چه؟ چه کسی اولین بار این توهم را به صفت اخلاقی تبدیل کرد؟ بگذریم. بعضی خطاهای دیگر هست که حتی از خطای ناموسی و بیغیرتی بدتر است، مثل تجاوز و کودککشی.
در بند چو انداخته بودند که او یک بچه را کشته. گندهلاتها قرار گذاشتند که شبانه به تختش هجوم ببرند و در سکوت شب خفهاش کنند تا درس عبرتی بشود برای کودککشهای آینده. تمام ماجرا از همین شب شروع شد. من اتفاقی شنیدم که قرار است چه بشود. اما به او خبر ندادم. خبرچینی هم از خطاهای سنگین بند است. ترسیدم، البته داشتم خودم را قانع میکردم که کودککش است و باید تقاص کارش را قبل از حکم قاضی پس بدهد. با اینکه حدس میزدم چون در دوران اعتراضات دستگیر شده و با توجه به اینکه همهجا پخش کردهاند جرمش چیست، ممکن است به او تهمتی زده باشند و پاپوش برایش ساخته باشند. البته فقط من و حسام و کیانوش میدانستیم که بیرون شلوغ است. بالاخره خبرنگار بودیم و هرجور که بود، خبر نفوذ میکرد از شیار دیوارهای زندان و به ما میرسید؛ اما به بقیه نمیگفتیم چون هنوز جای شلاقهای قبلی کاملاً خوب نشده است. بههرحال گوش ناشنوایم را دادم به شنیدن این نقشهی قتل و رفتم ناهارم را بگیرم. غذا را که در دهانم میگذاشتم، مثل خمپارهی عملنکرده پایین میرفت. این وجدان چیست که میتواند عذابت بدهد و مثل طناب دار دور گردنت بپیچد و اوقاتت را تلخ کند؟! اما جان هم برایم ارزشمند بود، مخصوصاً که این روزها امید پیروزی را بیشتر از هرچیزی حس میکردم، دوست داشتم بمانم و فردای پایکوبی را ببینم. احساس میکردم که خودخواهی مثل عنکبوت در من داشت تار میبافت. دوست داشتم بعد از اینهمه جنگیدن، به مقصد برسم. البته کیانوش مثل من فکر نمیکند. او میگوید: «ما همین الانشم پیروزیم. ما تأثیری رو که باید میذاشتیم رو گذاشتیم.» حسام هم گویا اصلاً به پیروزی فکر نمیکند. او دوست دارد که فقط روزنامهنگاری کند. انگار از همهچیز جداست.
بههرحال از ظهر تا شب شاید صد سال برایم گذشت، اما گذشت. شب بیدار بودم و ضربان قلبم داشت قفسهی سینهام را چاک میداد. خودم را شریک جرم میدانستم و این موضوع داشت دیوانهام میکرد با اینکه هنوز اتفاقی نیفتاده بود. منِ دیگری داشت از سینهام زاییده میشد. شاید هم من دفنشدهای داشت خودش را نبش قبر میکرد.
سرتان را درد نیاورم. شب رفته بودند که او را به قصد مرگ بزنند. از چهار نفر، سه نفر را زده بود و نفر آخر فرار کرده بود؛ او دنبالش نکرده بود و خوابیده بود. اما اینکه توانسته بود از خودش دفاع کند باعث نشد توی بند محبوب بشود. دلیلش کاری بود که فردایش کرد. روز بعد، رفته بود به سلول آنهایی که شب به تختش حمله کرده بودند، با دست پر. برای هرکدامشان یک پاکت سیگار خریده بود و عذرخواهی کرده بود. در زندان ما سیگار حکم پول را دارد و از اهمیت بسیاری برخوردار است. هرکسی که یک پاکت کامل سیگار را هدیه بدهد، آدم دستودلبازی شناخته میشود. بله؛ سیگار هدیه داده بود و گفته بود چرا در زندان است. من که در فاصلهی قابل توجهی از در سلول ایستاده بودم، درحالیکه وانمود میکردم حواسم نیست، داشتم گوش میکشیدم. بیرون که آمد، با همان چشم چپ کبودش به من چشمک زد، من هم لبخند زدم و رفت. معذرتخواهیاش باعث شد نظر زندانیها در موردش عوض شود. با اینکه همسلولیهایش با او رفیق شده بودند اما با بچههای دیگر خیلی گرم نمیگرفت؛ در حد سلاموعلیک در صف غذا و لبخند ردّوبدل کردن با بقیه در ارتباط بود.
خیلی دوست داشتم که با او حرف بزنم، نه فقط برای اینکه بفهمم دقیقاً کیست؛ دلم میخواست از اوضاع بیرون از این دیوارها شفافتر باخبر بشوم. زیاد با کسی حرف نمیزد و سخت بود که با او ارتباط بگیرم. کارش این بود که در هواخوری، وقتی که همه با هم بگوبخند داشتیم، گوشهای کز کند و هیچ حرفی نزند. به آسمان زل میزد و پرندهها را تماشا میکرد. از دور که نگاهش میکردی، میفهمیدی که به آزادی پرندگان حسادت میکند. یاد روزهای اول خودم افتادم. آن روزهایی که با خودم دودوتاچهارتا میکردم که چند روز از حبسم را گذراندهام و چند روز دیگر آزاد میشوم، خیالبافی میکردم که ثانیه به ثانیهی آزادی را چگونه بگذرانم. نفهمیدم چه شد که به غذای چندش زندان عادت کردم و دستپخت مادرم یادم رفت. نمیدانم چند وقت شده که به آسمان نگاه نکردم. فقط میدانم که الان جامعهی من همین آدمها هستند، همینها که روزی اخبارشان را دنبال میکردم و یا دربارهشان خبر مینوشتم. میدانم که الان دیگر دیوارهای زندان را روی دوشم حس نمیکنم و احساس میکنم جزئی از من شدهاند. دنیا خیلی کوچک است و دنیای زندان کوچکتر. ما زندانیها مثل ماهیای هستیم که داخل تنگ باشد. یک ماهی، که نفس میکشد اما زندگی نمیکند؛ فقط روزها را میگذراند.
یک روز که به آسمان زل زده بود، دلم را زدم به دریا. رفتم و کنارش نشستم بدون آنکه سلام کنم یا اصلاً سری تکان بدهم. من حرفی نزدم و او هم حرفی نزد. نمیدانستم از کجا باید شروع کنم. همیشه در پیدا کردن دوست جدید ضعیف بودم و این روزها ضعیفتر. بالأخره هرچه سن آدم بالا میرود، منزویتر میشود. آدم وقتی نوجوان است باید کیسهی دوستهای خودش را پر کند و در ادامهی زندگی از آن استفاده کند. این نکته هم لازم به گفتن نیست که شراب کهنهتر، گیرایی بالاتری دارد. دوستیهای میانسالی مثل شراب جدید است، آن گیرایی و کیفیت شراب کهنه را ندارد. آه. همهاش از بحث اصلی دور میشویم؛ حتی زندان هم نتوانسته پرحرفی مرا درمان کند.
روز دوم هواخوری بود که بالأخره او به حرف آمد.
: «من عباسم. و شما؟»
– «سروش، خوشوقتم از آشنایی با شما.»
فکر میکردم که مکالمه ادامه پیدا خواهد کرد اما اشتباه میکردم. من تشنهی شنیدن از بیرون بودم اما سقایی که مشک آب در دستش بود، به من بیاعتنایی کرد. از جایم بلند شدم و دست راستم را به دور سرم کشیدم. کیانوش از دور داشت به سمت من میآمد. میدانستم که برای فضولی میآید. او هم تشنهی خبرهای بیشتر از آنطرف میلهها بود. این را هم میدانستم که آدم توداری مثل عباس دلش نمیخواهد که کسی در موردش حرفی بزند. برای اینکه اعتماد عباس را جلب کنم، به کیانوش اشاره کردم که سمت من نیاید. گوشهی دیگری از حیاط نشستم و از گوشهی چشم راستم، به عباس نگاه کردم. طوری به پرندگان نگاه میکرد که انگار روزی پرنده بوده. با خودم فکر کردم نکند کبوترباز باشد و دلش برای کبوترهایش تنگ شده باشد. شاید هم دارد در آسمان رؤیاپردازی میکند.
طولی نکشید که کیانوش آمد و کنار من نشست.
: «خب سروش، بگو ببینم چی شکار کردی؟»
– «همینطوری خشک و خالی که نمیشه.»
به پاکت سیگار وینستون قرمزی که در جیب پیراهن مردانهاش بود اشاره کردم. درش آورد و یک نخ را از پاکت به بیرون هل داد و سمت من گرفت. از لای سبیلم سیگار را فرو کردم و روی لبم گذاشتمش.
: «حرف بزن خب!»
– «والا اعتماد نکرد حرف بزنه.»
: «سروش تو تا کار خودتو نکنی دست بردار نمیشی. بگو ببینم بیرون چه خبره.»
– «جدی میگم. فقط اسمش رو گفت و بعد ساکت شد.»
با دو انگشت سیگار را از لبم دزدید و با غرغر گفت: «سیگار در قبال اطلاعات بود. اطلاعات که ندادی، از سیگار هم خبری نیست. مردک دلقک.» از جایش بلند شد؛ باسنش را تکاند و رفت. کیانوش دور میشد و من همچنان عباس را نگاه میکردم که به آسمان زل زده بود.
◼
برای شام ما را به خط کردند. من و کیانوش پشت هم بودیم. تعداد کمی از افراد بند ما غذای زندان را میخوردند. مابقی از بوفه خرید میکردند؛ حق هم داشتند. غذای زندان خودش یک جور شکنجه بود؛ خشک و کثیف و بیمزه. ما هم مجبور بودیم بخوریم. میخوردیم که نَمیریم. پولهایمان در حد کشیدن سیگار کفاف میداد. مگر سه روزنامهنگار چقدر درآمد داشتند که بتوانند برای روز مبادا پولی را کنار بگذارند؟! در کشوری که تمام اخبار واضح است، چه کسی پول خرج روزنامه میکند تا خبر دست اول را بخواند. همه، همهچیز را میدانند. تازه ما هم خبر دست اولی چاپ نمیکردیم؛ یعنی سانسور اجازه نمیداد. اگر حسام به بخش خیاطی زندان نمیرفت و درآمد ناچیزی نداشت، احتمال اینکه پول سیگارمان را هم نداشته باشیم زیاد میشد. ظرف غذا در دستم بود و داشتم به فلاکت نوشتن در کشورم فکر میکردم که کیانوش ضربهای به پایم زد و در گوشم گفت: «عباس نیومده واسه غذا، حواست هست؟»
دور و اطراف را نگاه کردم ودیدم حق با کیانوش است. عباس نه از بوفه خریدی کرده بود و نه در صف غذا ایستاده بود. اما چه ربطی به من داشت؟
: «چه ربطی داره به من؟»
– «برو حالش رو جویا شو، شاید مریض شده باشه.»
درست میگفت، بهترین زمان برای نزدیکتر شدن به عباس همین الان است. باید با دست پر بروم و حالش را جویا شوم. ظرف غذا را بین دست راست و چپم بازی دادم. آنقدر این حرکت سریع بود که مقداری از سوپ بیرون ریخت. به کیانوش چشمک زدم و دو به یک پاهایم را به جلو بردم. با دست چپم بند شلوار راحتیام را گرفتم و بالا کشیدم و به سمت سلول عباس رفتم. دو تا ضربه زدم به میلهها و با سرفه، عباس را باخبر کردم که مهمان دارد.
به هیچجایش حسابم نکرد. سلام کردم و جوابی نگرفتم. آدم بیادبی نبود. بسیار اتوکشیده و باادب بود. همیشه پیراهن تمیز و مردانهای میپوشید و یک شانهی کوچک همراهش بود که دائماً موهایش را با آن مرتب میکرد. این بیاعتنایی او به حضور من، از روی بیادبی نبود؛ واضح بود که کشتیاش غرق شده. اما اینکه کدام کشتیاش و در کدام دریا و به چه شکل غرق شده است معلوم نبود. سنگینی قرنیهی چشمش را که از لابهلای کرکرهی پلکش به من دوخته شده بود، احساس میکردم. جوّ سلول طوری سنگین شده بود که انگار عباس دارد داد میزند «گمشو بیرون!» شاید هم میخواهد به من زل بزند و بگوید: «گورتو گم کن.» اینها را حس میکردم اما در سلول ماندم و به فرش کثیف کف سلول زل زدم. باید کنارش میماندم، شاید شانس به دادم میرسید و وارد دیالوگ میشدیم. شاید میشد کلمهای به او بگویم که حالش بهتر شود. اما سکوت تنها کلمهای بود که فضای سلول را پر کرده بود. صدایم را در گلویم انداختم و با لحن دوستانهای گفتم: «بخور تا از دهن نیفتاده.»
– «میل ندارم.»
: «قاشق اول رو که قورت بدی، راه باز میکنه.»
این را گفتم و قاهقاه خندیدم. میدانستم که خندهام مصنوعی است. او هم فهمید. برای همین هم لبخند مصنوعیای تحویلم داد. برخلاف چیزی که پیشبینی میکردم که دیگر کلمهای حرف نمیزند، لبهایش تکان خورد اما صدایش از ته چاه میآمد.
: «سنگ به پاهام بستن.»
– «منظورت چیه؟»
: «من کاری نکردم. اینا میخوان از گردن خودشون رد کنن. یه طناب دستشونه و دربهدر دارن واسش دنبال گردن میگردن.»
میخواستم حرف بزنم اما اجازه نداد و بعد از یک مکث کوتاه، دوباره مثل یک مسلسل در حال شلیک که منتظر بود تا خنک شود، دوباره شروع به شلیک کلمات کرد.
: «دنبال گردنن و چه کسی بهتر از من؟ کسی که نتونستن توی کوهستان شکارش کنن رو با طناب میکشن بالا. اینطوری هم یک ننگ کمتر پاشون نوشته میشه و هم از شرّ من خلاص میشن. هر یه نفر از ما که کم بشه، اینا بهتر میتونن توی کوهستان جولان بدن. من خار چشمشون بودم قبول دارم اما بچهکشی اصلاً تو مرام من نیست…»
داشتم قدم به قدم و جمله به جمله او را کشف میکردم که به در بسته برخوردم. حرفش را خورد. به ظرف یخ ستهی غذا چشم دوخت. انگار حرفهایی را زده بود که نباید میزد و الان از من خجالت میکشید؛ مثل بمبی که ناخواسته ترکیده باشد و لاشهاش از صورت هراسان کودکان خجالت بکشد. ترجیح دادم مکالمه را ادامه ندهم و غذای یخ را داخل شکمم بریزم.
میتوانستم صورت کیانوش را تصور کنم که از کنجکاوی شکل جنون به خودش میگیرد. آن چشمهای یشمی که از پشت فریم قهوهای و گرد عینکش به زبان من زل خواهد زد. نمیدانم چون فضول است خبرنگار شده یا چون خبرنگاری میکند فضول شده است.
بدون اینکه حرفی بزنم، از سلول عباس خارج شدم و به سلول خودم رفتم. لبخندی به لب داشتم و احساس سنگینی عجیبی روی سینهام احساس میکردم. لبخند برای این بود که درست حدس زده بودم، برایش پاپوش درست کرده بودند و سنگینی سینه هم بهخاطر همین موضوع بود؛ اینکه دوباره برای بیگناهی پاپوش درست کردند. دوباره که چه عرض کنم! هزارمینبار است، واقعاً از ته قلبم آرزو میکنم که خدایی وجود داشته باشد هرچند که ترجیحم این است که خودمان انتقام بگیریم اما فعلاً علیالحساب حوالهشان میدهم به خدا تا دستِکم تا روز پیروزی دق نکنم. به پیروزیمان شک ندارم، زمانش را نمیدانم.
همانطور که حدس میزدم، کیانوش چهرهاش علامت سؤال بود. در زندان سرگرمی کم است؛ برای همین طفره میرفتم. هی من طفره میرفتم و هی او بیشتر کنجکاو میشد. هی من میدویدم و هی او دنبال من نفس نفس میزد؛ در نهایت سطل آب یخ را رویش ریختم. به کیانوش گفتم که او چیزی از بیرون نگفت و فکر کنم کیانوش از من ناراحت شد. اطلاعاتی را که کسب کرده بودم، بهعنوان عذرخواهی به او تقدیم کردم.
◼
برای صبحانه در صف بودیم. عباس آمد با یک پنیر بزرگ که از بوفه خریده بود. من را دعوت به سلولش کرد. مدت زیادی بود که جز صبحانهی بخورونمیر زندان، چیز خوبی نخورده بودم. در واقع جز ماه اول که از بوفه خرید میکردم، دیگر غذایی نخوردم که سیر بشوم. زندان است دیگر.
با شوق به سلول عباس رفتم و دلی از عزا درآوردم. در ذهنم با خودم حرف میزدم. میگفتم: «نکنه عباس این کار رو کرد تا من دهنم سفت بمونه و چیزایی که بهم گفته رو به کسی نگم. یعنی عباس به من زیرسیبیلی داد؟ چطور به خودش اجازه داد که فکر کنه من دهنلقم. چرا فکر کرده که خریدنیام؟ اونم با یک پنیر و نون سنگک؟!» آدم سیر که میشود، مغزش به کار میافتد. در همین نشخوار فکری بودم که یاد آن روزی افتادم که سیگار هدیه داده بود. شخصیت و محبتش را به خاطر آوردم. افسار خودم را کشیدم. کاش میشد قضاوت کردن را از انسان گرفت. کاش میشد مثل بند ناف، کاری کرد که این عمل مزخرف را، این قدرت قضاوت کردن را از انسان گرفت. اگر میشد این کار را کرد شاید زندگی سبکتری را انسان تجربه میکرد. به خودم آمدم. شاید بهتر است بگویم خودم را رها کردم چون باور دارم وقتی انسان فکر میکند درواقع به خودش فرو رفته است. بههرحال، فکر را رها کردم. عباس را صدا میزدند. عباس به آرامی قدم برمیداشت و دور میشد.
به سلول خودمان برگشتم. کیانوش در حال خواندن مجلهی جدیدی بود که برایش آورده بودند و روی تخت دراز کشیده بود. حسام با انگشتان دست چپش داشت گلبرگهای صورتی گلش را لمس میکرد و با آبپاش سبز در دست راستش به آرامی به روی گلبرگها آب میپاشید. پشتم را به لبهی تخت تکیه دادم و زانوهایم را در شکمم جمع کردم. حسام برگشت و نگاهی به من انداخت و با دست اشارهای به تیپ و قیافهام کرد و دوباره به سمت گلش چرخید. نمیدانم چقدر گذشته بود که صدای حسام به سکوت سلول تجاوز کرد.
: «اگر خانوادهی مقتول رضایت بدن، اعدام نمیشه؛ یه مدت میمونه اینجا و بعدش آزاد میشه.»
چپچپ نگاه کردم به کیانوش. کیانوش خودش را به کوچه علیچپ زده بود. پیشانیام را جمع کردم و خشنتر به او زل زدم که بالأخره دهانش را باز کرد.
: «خب چیکار کردم مگه؟ حسام بهتر عقلش کار میکنه.»
– «فقط به حسام گفتی دیگه؟»
: «آره بابا. بچه شدی؟»
عباس کفری و عصبانی، مثل باد از جلوی سلول ما گذشت. توجهام را جلب کرد و دنبالش به راه افتادم. اولین بار بود که اصلاً برایم مهم نبود که کیانوش چه کلمهای از دهانش بیرون میآید. عباس به دلم نشسته بود و اگر با ارفاق نگاه کنیم، رفیق شده بودیم. دلم میخواست کنار او باشم و آرامش کنم. قبل از این کار باید میفهمیدم چه چیزی این کوه آرامش را تبدیل به آتشفشان خشم کرده بود. به عباس رسیدم و دستش را کشیدم و از راه منحرفش کردم. به آخر سالن رفتیم و دوباره قبل از اینکه من حرفی بزنم، به حرف آمد:
«من همیشه سعی کردم احترام مادرم رو نگه دارم اما اون هیچوقتِ خدا برای من ارزش قائل نمیشه. توی این مدت هزار بار بهش گفتم که انقدر از این لجنها درخواست نکنه. اینا دنبال گردنن واسه طنابشون. بخت من همینه، با سرنوشت که نمیشه بجنگی اما لااقل میشه سربلند مرد و جلوی هر کس و ناکسی، گردن کج نکنی…»
اجازه ندادم جملهاش را تمام کند. کلمهای هم صحبت نکردم. مثل گرگ وحشی و گرسنه که به طعمه حمله میکند، او را در آغوش کشیدم. گاهی لازم است چیزی نگوییم و فقط در آغوش بکشیم. او را چند دقیقهای در آغوش کشیدم و دستش را گرفتم و به سمت سلول خودمان کشاندم.
کتری برقی جوش آمده بود. خم شدم و در قوطی حلبی کنارش را باز کردم. دقیق شمردم، سه قاشق کلهمورچهای چای در کتری ریختم تا دم بکشد. حسام ادامه داد: «پس اینطور که میگی، اولیای دم رضایت دادن. دیگه دلیلی برای اعدامت نیست. نگران چیزی نباش چند مدتی ممکنه اینجا نگه دارنت و بعدش آزادت کنن. شاید هم دم آزادی بترسوننت.» چشمهای عباس با هر کلمهی حسام، برق میزد. میتوانستم در چشمانش آزادی و شوق را ببینم. بعد از اینکه حسام حرفهایش تمام شد؛ عباس به کُردی جملهای گفت که متوجهش نشدم. لیوانها را که چیدم جلوی کتری، عباس از جایش بلند و به سمت بیرون رفت.
: «کجا میری؟ نترس نمک نداره.»
– «لان میام، الان میام.»
چند دقیقهای نگذشته بود که با ظرف شفاف دربستهای آمد. داخل ظرف کلوچهی خرمایی بود. واقعاً این چای به همهی ما چسبید. چرت زدن کیانوش بعد از خوردن کلوچه و چای میتواند سندی بر حرفم باشد.
◼
هوا سرد شده بود و هرکس در سلول خودش خزیده بود. سالن بند آنقدر گرم نبود که زندانیان با هم چندان مراوده داشته باشند؛ مخصوصاً شبها. عباس با ما رفیق شده بود و گاهی به ما سر میزد. ما هم گاهی به او سر میزدیم. ما که میگویم منظورم خودم و کیانوش است؛ حسام از گلدانهایش دل نمیکند. اما این سر زدنها خیلی کمرنگ و انگشتشمار است. شبها حتی قبل از خاموشی، سکوت قابل توجهی در بند حاکم میشود. سرما یکج ور حکومتنظامی ایجاد میکند. کیانوش پازل حل میکرد و من مجلهای از او گرفته بودم و میخواندم؛ حسام هم داشت با خودکارش چیزی مینوشت. یکهو صدای بلند و شادی از سلول عباس حواسم را به خودش جلب کرد. طبق معمول کیانوش قبل از هرکسی سرش را از سلول بیرون آورد. عباس با خوشحالی بیرون آمد و به داخل سلولها میرفت و چند دقیقهی بعد صدای شادی از آن سلول میرسید. تا به ما برسد توانستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده. به ما رسید و مثل کسی که دوباره زنده شده باشد گفت: «به من گفتن فردا وسایلم رو جمع کنم. قراره از اینجا برم.» حسام در آغوشش کشید و بعد هرکداممان این کار را کردیم. دروغ نمیگفت، فردا آمدند و او را بردند. تقویمم را نگاه کردم، سه شنبه بود. روز بعد که به آسمان زل زدم. هیچ پرندهای در آسمان نبود. با انگشتم روی زمین نوشتم: «عباس دیگر آّب خنک نمیخورد.»
عالی بود منتظر داستان های بعدی شما هستیم استاد عزیز