نمیدانم چه چیزی را فراموش کردهام. فقط میدانم این مداد و کاغذ مرا به آگاهیای هل میدهند که از انتهایش ناآگاهم. ذهنم پر از صاعقههاییست که مرا سوق میدهند به تصاویر غریبی که من در آنها آشنام. یادم میآید وقتی به فرماندهی گفتم من چیزهایی میبینم، چیزهایی یادم میآید؛ پس از سکوتی طولانیای با چند صدای دیگر مشورت کرد و با نیشخندی لرزان گفت: «این از آثار تنهاییست هرمان عزیز. نباید به آنها فکر کنی و وقتت را صرف این توهّهمات کنی.»
به این میکروفون و بلندگوی نقرهایِ چسبیده به دیوار میگویم فرماندهی و آن تنها منبع صداییست که من دارم. تصاویری که میبینم توهم نیست، شبیه خوابیست که قبلاً زندگیشان کرده باشم. من در ذهنم دنیایی میبینم که نور دارد. سنگینم. وقتی به این تصاویر و احساسها تمرکز میکنم صدای فرماندهی به گوشم میخورد که مرا دعوت میکند به کار و آرامش.
کار من چیست؟ من ناجیام. یعنی گفتهاند که ناجیام. مخزنهایی پر از اسپرم و تخمک دارم که باید به انتخاب خودم در محفظههای رحم مصنوعی ترکیبشان کنم و منتظر باشم تا جفت شکل بگیرد. میگویند این کار من که به این سادگی انجام میشود، موجب نجات نسل بشر میشود. ولی نسل بشر چیست؟ گفتهاند بشر منم و من در واقع خود و نسل خودم را نجات میدهم. نمیدانم نسل من کیست و چیست.
میبینم که مقابلم زمینی پر از آب است که به سوی من موج میزند. دستم گرم میشود. دستم را نگاه میکنم. دست دیگری را گرفته است. دست دیگر را نگاه میکنم. ظریفتر، درخشانتر و حرکاتش آرامتر است. سرم را که بالا میآورم نور شدیدی از آسمان به چشمم میخورد. نور…نور…نور. چیز دیگری نمیبینم. صدای خندهای در گوشم میپیچد. نه از آن خندههایی که از فرماندهی میشنوم. خندهای که مرا میخنداند.
برای امروز کافیست. پنج نطفهی جدید شکل گرفت و تنها یک ماه مانده تا قدیمیترین نطفهها به دنیا بیایند. گفتهاند این نطفهها که بزرگ شوند جانورانی شبیه خودم به وجود میآیند. شبیه خودم یعنی دست دارند، پا دارند و صورت. قرار است اطرافم پر شود از بشر. یعنی خودم. من ناجیام. ناجیام؟
روی این زمین تاریک قدم میزنم. تاریکِ تاریک نه، ولی نسبت به تصاویری که میبینم اینجا تاریک است. قدمهایم در خاک فرو میروند. اجازه ندارم زیاد پیادهروی فضایی داشته باشم، چون هرلحظه ممکن است برای نطفهها مشکلی پیش بیاید.
میشنوم، حس میکنم. گرمای هوای لطیفی که به گوشم میخورد و صدایی نازکتر از صدای من و فرماندهی. صدایی که گوشهایم را نوازش میکند. میگوید: «اگر بمونی تموم میشی، توباید بری و بمونی.» کلماتش در سرم میچرخد. چیزی نمیفهمم. ولی میدانم این از همان آگاهیهاست که انتهایش ناآگاهیست.
برمیگردم. رحمها سالمند و هیچ آلارمی به صدا در نیامده است. فرماندهی پیامی دارد:
هرمان! حالت خوبه؟
نه.
میتونی تعریفی از خوبی و بدی بیان کنی؟
نه.
پس چطور میتونی بگی حالت خوب نیست؟
نمیخوام این تصاویر توی سرم باشن
توهّم.
توهّم یا هرچی.
– از قرصهایی که در صندوق «سندروم تنهایی» گذاشتیم بخور. فقط یه دونه.
اگر بخورم چی میشه؟
– برای مدتی میخوابی. ولی نه اونقدر عمیق که صدای آلارمی بیدارت نکنه.
نمیخوام. راستش تصاویر رو لازم دارم.
ولی تو گفتی نمیخوای توهّمها باشن.
گفتم؛ ولی حال تازهای بهم میبخشن.
حال تازه یعنی چی؟
وقتی یک اتفاق جدید توی این کرهی خاکی میبینم، وقتی مسئلهی سختی رو حل میکنم یا مشکلی رو رفع میکنم و شما تشویقم میکنید، حالی بهم دست میده که این حالِ تازه هم از همون جنسه.
هرمان تو نباید به توهّماتت دامن بزنی. این باعث میشه مأموریتت از دست بره.
چشم قربان.
قرص رو بخور.
چشم قربان.
موفق باشی.
ممنون.
دستها را در دستم حس میکنم. این گرمای بیبدیل. سرم را میچرخانم. چشمانم را به نور میدوزم. میخواهم از نور سیر شوم. در میانهی نور سایهای تکان میخورد. دست را به سوی خود میکشم. سایه نزدیکتر میشود و نور را کمتر میکند. موهایی بلندتر از موهای من. نرمتر، در جریان هوا به پرواز در آمدهاند. در میان سایه، سفیدیای میبینم. دندانهایی که از لبخند پرشدهاند.
روی تخت خوابیدهام. چندین بشر اطرافم در رفتوآمدند. دست و پا و سرم به تخت بسته شده است. انگشتانم را حس میکنم. نرمتر از همیشه است. صدایم صدای خودم نیست. نمیتوانم تکان بخورم. فریاد میزنم: «موفق باشید!» صدای آلارم میآید…
دست دیگرش را هم میگیرم. نزدیکم میشود. تمام اجزای صورتش را میبینم ولی حفظ نمیشوم. پیشانیاش را به پیشانیام میچسباند. صدایی از من میگوید تو تنها میشوی. صدای لطیف و نازک میگوید تو میخواهی کاری کنی تا تنهایی بیمعنی شود.
سوزشی در دستم حس میکنم. صداها دورم چرخ میزنند. کسی میگوید بیهوشی آغاز شده است و دیگری میگوید همهچیز آماده است و صداها محو میشوند. صدای آلارمی در سرم میپیچد.
دستم را در موهای نرمش فرو میبرم. صدا میگوید: «آرومتر. خونریزی میکنه…» صدای آلارم میآید.
از خواب میپرم. صدای آلارمِ یکی از رحمها بلند شده است؛ دمایش کم شده. مجدداً دما را تنظیم میکنم. علائم حیاتیاش مشکلی ندارد. آلارم قطع شده است. سرم گیج میرود. روی صندلیِ معاینه مینشینم تا علائم حیاتیام چک شود. فشارم پایین است. باز هم هوس خواب دارم. هرگز تا این حد به خواب علاقه نداشتهام. ولی این خواب نیست. دنیای دیگری را میبینم. دنیایی پر از نور.
صدای لطیفش میپرسد تو موهایم را دوست داری؟ با صدای غریبم میگویم نه. چرا گفتم نه. چرا؟ من آنها را دوست دارم. نرمترین حسیست که دستهایم چشیدهاند.
نمیدانم چه کسی هستم ولی خوب میدانم چطور با این دکمهها و تجهیزات کار کنم. شمارش معکوس آغاز میشود. ده… صورتش را لمس میکنم. نُه… میدانم چشمانم این صورت را حفظ نمیکند… هشت… از انگشتانم برای یاد گرفتن صورتش استفاده میکنم. هفت… لبهایش را لمس میکنم. لبهایش زیر دستم میلرزند. هفت… سارا نمیخوام برم. شش… گونههایش سرد و خیس شده است. پنج… تو باید بری، اینجا چیزی برامون نمونده. شش… چرا تو نمیری؟ چون فقط تو سوادشو داری. پنج… هرمان در هرصورت تنهاییم. چهار… به دیواری سرد تکیه دادهام و صداهای غریبی از دهانم میشنوم. سه… صورتم خیس شده است و چشمانم میسوزند. دو… من دوستت دارم هرمان یک… دوستت دارم سارا. جداسازی آغاز شد.
بیدار میشوم. صندلی معاینه فشارم را پایینتر نشان میدهد. صورتم خیس است. لمسش میکنم. چشمهایم میسوزند. صدای فرماندهی میآید.
هرمان!
بله قربان!
گریه کردی؟
گریه چیه؟
چشمات خیس شده؟
بله.
سکــــــوت…
هرمان!
بله!
از تصاویری که میبینی بگو.
چیز دقیقی یادم نیست.
هیچچیز؟
سارا کیه قربان؟
سکــــوت…
صدایی از فرماندهی نمیآید. ارتباطم قطع شده است.
هرچه دیدهام را مینویسم و قرص دیگری میخورم. خواب میخواهم. نزدیک رحمها میخوابم تا اینبار زودتر صدای آلارم بیدارم کند.
مقابلم زمینی پر از آب است. دستم را میکشد و میدود. سنگینم. پاهایم در زمین فرومیرود. بهزور دنبالش میدوم. میخندد. از همان خندهها. صدای غریبم میخندد.
دستهایمان در نور بالا میروند. انگشتانمان کش میآیند سمت نور. انگشتانش در انگشتانم فرو میرود. موهایش به صورتم میخورد.
صدای فرماندهی بیدارم میکند. سرم سنگین است. نمیتوانم از جایم بلند شوم.
هرمان! صدامو میشنوی؟
بله قربان.
به دستور مقامات ارشد به دلیل اینکه تصاویری که میبینی ممکنه موجب از دست رفتن مأموریتت بشه، صدایی ضبطشده رو برات پخش میکنیم. قبلش باید بهت بگم این تصاویری که میبینی توهّم نیست و اگر بهت گفتم توهّمه، من رو ببخش. این تنها در راستای موفقیت در مأموریت و سلامت روانیت بود. آمادهای هرمان؟
بله قربان.
سلام هرمان. وقتی این صدا رو میشنوی یعنی برخلاف تمام تلاشهای پزشکا و دانشمندا تو به یاد آوردی. دوست ندارم مأموریتت خراب بشه ولی خب این افتخار منه که با اینهمع تلاش و اختراع، باز هم تو من رو به یاد آوردی. هرمان عزیزم. تو زیباترین و قشنگترین همسر دنیا بودی. همسر یعنی عشق. یعنی کسی که دستاشو بگیری و بفهمی همهچیز، همهی دنیا همین دستهاست. الان که داری این صدا رو میشنوی، من توی این دنیا نیستم. دنیا که نه؛ یعنی من دیگه روی زمین نیستم. زمین جاییه که ما با هم زندگی میکردیم. تو باهوشترین دانشمند و فداکارترین دانشمند نسل بشر بودی. تو مغزت رو اهدا کردی به علم. بدنی که الان داری بدنیه که خودت با همکاری گروه بزرگی از پزشکا و فیزیکدانها درستش کردی. تو این مأموریت رو جوری طراحی کردی که همهچیز از ذهنت پاک بشه جز علمت. علمت رو به سیارهی دیگهای بردی که امکان حیات داشت. تصمیم گرفتی اونجا با یهعالمه اسپرم و تخمک دوباره نسل بشر رو شروع کنی. اگر با بدن خودت میرفتی، نمیتونستی به اونجا برسی چون بدن ما خیلی زود میمیره و فاصلهمون تا اون سیاره چندین برابر عمر زمینیمون بود. نمیدونم وقتی صدامو میشنوی چندین سال از نبودن من گذشته؛ ولی همین که من رو به یاد آوردی یعنی من زندهام. من ازت میخوام مأموریتت رو مثل همهی کارهات دقیق انجام بدی و بشر رو نجات بدی. تو ناجیای هرمان عزیزم. دوستدار تو، سارا.
هرمان! هرمان!
بله.
خوبی؟
خوب یعنی چی؟
نمیدونم هرمان. حالا میتونی مأموریتت رو مثل همیشه و منظم انجام بدی؟
بله. اما سارا چی شد؟ چرا من تنهاش گذاشتم؟
سارا سرطان داشت و همین موضوع تو رو به جایی رسوند که تصمیم گرفتی با فداکاریت کاری کنی تا بشر با نسلی سالمتر تو زمینی بهتر زندگیشو از نو شروع کنه. سرطان میدونی چیه؟
بله میدونم.
حالت خوبه؟
من فراموشی میخوام قربان. میخوام برگردم به عقب. نمیخوام تصویری ببینم.
مطمئنی؟
بله مطمئنم.
از کمد اضطراری قفسهی ایکس یک عدد قرص بردار.
اجازه نداشتم هرگز به کمد اضطرار نزدیک شوم. کمد را باز میکنم. در قفسهی ایکس یک خشاب قرص آبی دهتایی است که نه تا در آن باقیمانده است…