سر سوزنی به ما رحم نکردن. ما رو تو گونیِ ازپیش‌ساخته و ریسیده‌ای گذاشتن که خدا می‌داند چه ریسنده‌ی باایمانی این گره‌ها را برای رضای خدا بدون اهمال‌کاری بست زده. مریم و آمنه هم درون گونی‌های جدا از هم بودند. من هم یک گونیِ سراسری شبیه به تابوت مسیحیان داشتم، با این فرق که در اندازه، مثل کفن مسلمانان قاره‌ای بود. آمنه شاید صدایش را با فریاد می‌رسانید. شاید می‌خواهیم بگوییم تنگنایی بود که این بی‌شرفان، سر تعظیم به ما برعکس عمل کردن و آبروی ریخته‌ی ما را خرج امامزاده‌ی قلابی‌شان کردند.

مریم گفت: «نامسلمان.»

من گفتم حتماً مریم از کشفی به این رسید که نامسلمانان بودند و این تانکرِ حمل آب است و جای اجسادِ زنده‌مانده‌ی مثل ما نبود.

یکی دیگر از زنده‌مانده‌ها گفت: «تا مرز راهی نمانده، بعدِ مرز همگی دفن می‌شویم مثل یک گورِ دسته‌جمعی برای مخالفان سیاسی دهه‌ی شصت.»

گفتم خدای همه‌ی دورانهای گذشته خواب است. خدای این دوران بیدار شده و امکانش نزدیک صفر است، ما دفن نمی‌شویم.

از نطق بیجای من همه سکوت کرده بودند و تلق‌تلق و تکانهای ماشین بود که می‌لرزاند ما را.

در محفظه‌ی تانکر از اکسیژن هم، که عامل حیات کره‌ی زمین است، می‌گویم به‌راحتی از ما دریغ شده.

ماشین به مقصدش رسید. مأمور مضطرب از بیم خدا فکر نمی‌کرد ما زنده‌ایم؛ شاید اگر بودیم تا به حال! یکی یکی ما را می‌شمرد و در گودالی می‌‎انداخت. این هم از شانس ما است که مخالف سیاسی درآمدیم و عشق به امام حسین داریم. آخر مأمور، دوست قدیمی من و رفیق و برادرِ مذهبی من بود. با هم جهبه رفته بودیم، چی بگم دیگه! صحنه‌ی دفن به‌صورت گور دسته‌جمعی، نیاز داره کاملاً فوکوس و تصویر از بالای بالای ماجرا باشه تا بفهمید این گونیِ سیب‌زمینی نیست که پرت میشود. اما چه کنیم هر که ناله کرد تیر خلاص خورد و هر که ناله نکرد مثل مَرد زیر خاک دفن شد. این است رفیق من، روزگار من، سرزمین من، رهبر من، فرمانده‌ی من.

 *کلیه‌ی ایرادهای نگارشی – ویرایشی تعمد نویسنده می‌باشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *