حدود ساعت دوی بعدازظهر به محل قرارمان، روبروی دفتر نشریهی «آسفالت»، نشریهی بیخانمانها در شهر هانوفر، رسیدیم. مسئول پروژهی گروهِ کاریمان در اداره، برنامه ریخته بود که یکی از مسئولان آنجا به نام «پتر»، گروه دهنفری ما را در شهر بگرداند و از بیخانمانهای شهر برایمان صحبت کند. پتر به استقبالمان آمد؛ مردی میانسال با موهای جوگندمی و صورتی اصلاحکرده که شلوار جین آبی با پُلیوری سبزرنگ پوشیده بود و تعداد زیادی نشریه در دستش بود.
– «سلام. قبل از اینکه راه بیفتیم، میخواستم بپرسم کسی نشریهی جدید آسفالت را میخواهد؟»
همهمان یکی از آن را گرفتیم و بیشتر از قیمت معمول پرداخت کردیم. کاری که معمولاً در هنگام خرید از بیخانمانها در شهر میکنیم، وقتی که توی شهر آسفالتبهدست برای فروش ایستادهاند.
پتر تشکر کرد و گفت: «فروش نشریه به عهدهی بیخانمانهاست. اینطوری مقداری دستمزد هم نصیبشان میشود.»
با هم در پیادهرو راه افتادیم، از خیابان گذشتیم و روبروی ساختمان بلندِ خیلی قدیمیِ بدون پنجره با دیوارهای گرافیتی که در کنارش برجی بلند داشت، ایستادیم.
– «این ساختمان، در جنگ جهانی دوم، پناهگاه حملههای هوایی بوده. بعدها برای نگهداری از بیخانمانها استفاده شد ولی آنقدر شرایطش بد بود که آن را بستند. «گونتر والراف»، نویسنده و ژورنالیستِ آلمانی، را که میشناسید؟ کافی است که به او این خبرهای ناگوار را بدهند. او سریع خودش را آمادهی اقدام میکند. سال ۲۰۰۹، والرف خودش را شبیه بیخانمانها کرد تا ناشناس بماند و به داخل این پناهگاه راه پیدا کند. تعداد زیاد افراد در جای کم که منجر به برخوردهای فیزیکی میشد و نبودن بهداشت از یک طرف و قفل بودنِ درِ پناهگاه، شب تا به صبح بدون نگهبانی از طرف دیگر، ازجمله شرایط سخت و غیرانسانیای بود که والراف بعد از چند روز اقامت تجربه کرده و به دولت گزارش داده بود که آن پناهگاه باید بسته شود. خوشبختانه با پیگیری زیاد، پناهگاه بسته شد.»
یکی از همکارانم پرسید: «الان چه استفادهای از آن میشود؟»
– «محلی برای نگهداری خفاشهای زخمی از طرف ادارهی محیط زیست.»
با هم به راهمان ادامه دادیم، از چند خیابان گذشتیم. به روبروی کافهای رسیدیم. پتر گفت: «اینجا با قیمت خیلی پایین، حدود یک یورو، میشود غذا خورد. برای بیخانمانها تدارک دیدهاند.»
همانجا که ایستاده بودیم، پتر آهی کشید و گفت: «من خودم سالها بیخانمان بودم. آدم خیلی راحت میتواند به این وضعیت نابسامان دچار شود، حتی در کشوری مثل آلمان با امکانات اجتماعی. من شاغل بودم و در آپارتمانی زندگی میکردم. تا اینکه یکی از دوستان نزدیکم را در تصادف از دست دادم. شرایط روحیام به هم ریخت. مرتب مشروبات الکلی مینوشیدم. مدتی بعد از آن، مادر و پدرم را از دست دادم. آنچنان دچار افسردگی شدم که نمیتوانستم به سر کار بروم. تنها با مشروب زندگی میکردم. از کار اخراج شدم. صاحبخانه از خانه بیرونم انداخت. حتی انگیزهی رفتن به ادارهی تأمین اجتماعی برای کمک را نداشتم. مدتها بیرون ولو بودم. شبها حوصلهی رفتن به خوابگاههای بیخانمانها را نداشتم. آنجا اجازهی الکل نوشیدن را نمیدهند. به دفتر نشریهی آسفالت که راه پیدا کردم، کمکم مسیر زندگیام عوض شد. همینجا کار میکنم و دیگر الکلی نیستم.»
همه سراپا گوش بودند. پتر که از زندگیاش تعریف میکرد، حس خودمانی و نزدیکی بین گروه و او به وجود آمده بود. کلمهی «تو» جای «شما» را گرفت. یکی از همکارها پرسید: «الان از زندگیات راضی هستی؟»
پتر نگاهی به ما انداخت و گفت: «راضیام. از برزخ بیرون آمدهام. زندگی سادهای دارم. زیاد کتاب میخوانم و بخشی از ساعتهای روزانه را در دفتر نشریهی آسفالت میگذرانم.»
به ایستگاه مرکزی قطار که نزدیک میشدیم، پتر دفتری را نشان داد. محلی برای مراجعهی بیخانمانها برای درمان و معرفی خودشان. کنارش هم حمام برای دوشگرفتن و نظافت بود.
پتر همینطور که جلو راه میرفت با دستش به جایی اشاره کرد و گفت: «اینجا هر از چند مدت، ماشین سیّار برای درمان دندانِ آنها میآید. افراد داوطلبی مانند راننده، دندانپزشک و مددرسانها در آن کار میکنند.»
از آنجا که میگذشتیم، گروهی از بیخانمانها آن اطراف نشسته بودند. پتر، خوابگاه زنان بیخانمان را آنطرف خیابان به ما نشان داد.
به پشتِ ایستگاه مرکزی قطار رسیدیم. جایی که محل تجمع افراد معتاد بود. بهطور گروهی روی زمین نشسته بودند. با دستهای زخمی و صورتهای بیطراوت. پیکرهای فرسودهای که کمر خم کرده بودند. صحنهای دردناک که طاقت دیدنش را نداری. از طرفی میدانی که هیچ کاری از دستت برنمیآید، از طرف دیگر فکر میکنی شاید راهی برای نجات آنها از این جهنم ساختگی وجود دارد. توقف کوتاهی کردیم. پتر با انگشت به ساختمانی بلند اشاره کرد و گفت: «اینجا خوابگاه موقتی آنهاست، تا لااقل شبها بیرون سرگردان نباشند. خانمی که مسئول بردن آنها به خوابگاه است، کار سختی برای سروکله زدن با آنها دارد و بارها تهدیدش کردهاند.»
یکی از همکارانم که کنارم ایستاده بود، با چشمهایی غمگین و ابروهای کشیده به بالا رو به من کرد و پرسید: «ایران با این آدمها چهکار میکند؟»
با لبهای افتاده، نگاهی به او کردم و جواب دادم: «آنها کارتنخوابند.»
به زمان پایان دورهگردی گروه رسیده بودیم. روبروی ایستگاه مرکزی قطار ایستادیم. از پتر تشکر کردیم. قبل از اینکه برود، نگاهی به بیخانمانی که کنار درِ ورودی بزرگِ ایستگاه نشسته بود کرد و گفت: «دو نکتهی مهم پایانی را هم بگویم. اگر خواستید با آنها صحبت کنید، ایستاده و از بالا صحبت نکنید. بنشینید تا نگاهی همتراز داشته باشید. هیچوقت بیآنکه سؤال کنید، برایشان ساندویچ سوسیس نگیرید. شاید گیاهخوار باشند.»