باید زودی برگردم. باید باید باید. تا خونه‌ی دخترخاله‌م تندتند پا می‌زنم. یه سطل قرمز آویزون کردم به دسته‌ی دوچرخه‌م. زندایی توشو پر یخ کرده. خودشم یه لگن پر از یخ ورداشت، چادرشو سرش کرد دوید خونه‌ی ما. خدایا خدایا خدایا کاشکی تا برگردم، اینا آب نشن. اصلاً نباید می‌اومدم اینجا. مامان گفت فقط همین دوروبر باش. خونه‌‌ی دخترخاله دورتره. کوچه‌شون پر قلوه‌سنگ شده. ولی توو کوچه‌ی ما بیشتر سنگ ریخته بود. مواظبم از روشون رد نشم. خدایا خدایا خدایا، تو رو خدا منو ببخش که دامن پوشیدم سوار دوچرخه شدم. ببخشید که قولمو شکوندم دوباره سوار دوچرخه شدم. آخه مامان گفت زودی برو برگرد. پیاده که نمی‌شد.

دستمو می‌ذارم روی زنگ. صدای زنگشون شبیه صدای طوطی اسماعیله. طوطی اسماعیل از صبح داره هی پراشو می‌کّنه می‌کنّه می‌کنّه. دخترخاله از پنجره پایینو نگاه می‌کنه. چادرسفید انداخته سرش. می‌گه: «چه خبرته زینب؟ مگه سر آوردی؟»

می‌گم: «سلام. مامانم گفت یخ دارید؟»

دخترخاله میاد پایین. دو تا قالب یخ مستطیلی دستشه. می‌گه: «علیک سلام قرتی خانوم! روسریت کجاست؟ فقط همون روزای بعد از جشن تکلیف سرت می‌کردی؟ ماشالا بهت!»

یهویی یادم می‌افته اصلاً روسری سفیدمو سرم نکردم. خدایا خدایا خدایا نکنه توو جهنم منو از موهام آویزون کنی؟ دخترخاله می‌گه: «مامانت مهمون دعوت کرده توو این اوضاع؟ کوچه‌ی شما هم شلوغ بود؟»

می‌گم: «دستتون درد نکنه. خدافظ.»

می‌گه: «چیو خدافظ؟ یخا رو نگرفتی! اگه موتور یخچالتون داغ کرده، بگو مامانت بیاره گوشت و مرغا رو بذاره اینجا که خراب نشن بو بگیرن. من فریزرم جا داره. حداقل یه شلوار بپوش قرتی خانوم!»

بعد قالبا رو می‌ندازه توو سطلی که از دسته‌ی دوچرخه‌م آویزونه. منم دور می‌زنم که برگردم خونه. باید زود برسم. باید باید باید. صدای دخترخاله میاد که انگار داره می‌گه تنها توو کوچه نرو یا نمی‌دونم چی. این‌قدر تندتند پا می‌زنم که نمی‌شنوم. خدایا خودت دیدی که به‌جز امروز که باید قضاشو بخونم، همه‌ی نمازامو اول وقت خوندم همیشه. خودت دیدی که توو مسابقه احکام مدرسه‌مون اول شدم. مامان گفت: «خودت بگو جایزه چی واسه‌ت بخرم؟» گفتم: «از اون تسبیح دونه سبز درشتا.» اسماعیل همه‌ش می‌خنده می‌گه: «حالا این‌قدر کله‌تو رو مُهر فشار نده زینب. سوراخ می‌شه مغزت می‌ریزه بیرونا!» منم می‌گم: «آخه معلممون می‌گه اگه سجده‌ی طولانی کنین، فرشته‌ها واسه‌تون بیشتر ثواب می‌نویسن.»

خونه‌ی سهیل‌اینا سر راهه. مامان گفت از هر کی شد یخ بگیر. فقط زود زود بیا. خودشم رفت توو کوچه، همه‌ی زنگای ساختمون بغلی رو زد. پرسید یخ دارن یا نه. کاش سهیل دوسوته بپره پایین یه‌خورده یخ برام بیاره. مامان می‌گه حرفای پسرونه نزن. نگو دوسوته! یخایی که توو سطلن دارن آب می‌شن. ترمز می‌گیرم جلوی خونه‌ی سهیل. خدایا اگه زودی برسم، دیگه نه دوچرخه سوار می‌شم، نه میام توی کوچه که با پسرا فوتبال بازی کنم. امام جماعت مدرسه‌مون می‌گه: «شما دخترا فرشته‌اید. مث گل پاکید. حیف نیست با نامحرما حرف بزنید آلوده و پژمرده بشید؟» به اسماعیل که اینا رو گفتم، بازم زد زیر خنده. مامان بهش گفت: «کجاش خنده داره؟» اسماعیل هیچ‌چی نگفت، ولی بعدش یواشکی بهم گفت به این حرفا گوش نباید کنم اصلاً. چون دخترپسر نداره. همه‌مون آدمیم می‌تونیم دوست هم باشیم، هیشکی هم آلوده نمی‌شه، هیشکی هم هیشکی رو نمی‌بره جهنم. می‌دونم اسماعیل دروغ نمی‌گه، ولی خدایا من خیلی می‌ترسم ازت. قول می‌دم که دیگه آلوده نشم. دوچرخه رو می‌برم اصلاً می‌ذارم توو زیرزمین. دیگه با سهیل‌اینا بازی نمی‌کنم.

مث همیشه واسه‌ سهیل سوت‌بلبلی می‌زنم که زودی بیاد پایین. اون دفعه که توی کوچه سوت‌بلبلی زدم، مامان گفت: «به خدا یه بار دیگه کار جلف کنی می‌زنم دهنت پر از خون شه!» خدایا به قرآن مجید دیگه کار جلف نمی‌کنم. طوطی اسماعیل یاد گرفته همین‌جوری عین من سوت می‌زنه. خودشو داغون کرده از بس پرهاشو کنده. مامان همه‌ش می‌گه: «این حیوون پس کی می‌خواد دو کلمه حرف یاد بگیره؟» اسماعیلم می‌گه: «صبر داشته باش.»

سهیل از لب بالکن دلا می‌شه پایین، می‌گه: «زینب! قرار بود امروزم فوتبال بازی کنیم؟ آخه مامانم می‌گه الان خطرناکه بازی توو کوچه!»

می‌گم: «به مامانت بگو مامانم گفت یخ دارید؟»

سهیل دوسوته میاد پایین. سطلو که می‌بینه می‌گه: «واسه چیه اینهمه یخ؟» بعد مامانش میاد توی پله‌ها. زیر چشاش یه جوری سیاهه انگار تازه گریه کرده و اون مداد مشکیایی که همیشه توو چشمشو باهاشون پررنگ می‌کنه ریخته پایین. می‌گه: «زینب، زینب جان! چرا تنهایی اومدی توو این اوضاع؟ همین الان مامانت زنگ زد بهم گفت. الان دو تا کلمن یخ از فریزرصندوقی زیرزمینمون پر می‌کنم می‌دم بابای سهیل بیاره دم خونه‌تون. خب؟ خوبی دخترم؟ خوبی؟

می‌گم: «خوبم»، ولی نزدیکه که گریه‌م بگیره. یخای توی سطل آب شدن. نمی‌خوام دست خالی برم. تندتند پا می‌زنم برگردم خونه. بوی سیم‌ سوخته میاد. روی در و دیوارها با اسپری سیاه یه‌ چیزایی نوشتن. وسط کوچه کلی سنگ و پاره‌آجر ریخته. باید حواسم باشه لاستیکم نره روشون. ولی یهویی چرخم می‌ره رو یکی‌شون می‌خورم زمین. دامنم می‌ره هوا. خدا کنه هیچ نامحرمی از اینجا رد نشه. سطلم پرت می‌شه زمین. یخا می‌ریزن کف کوچه. زانوم پوست پوست شده می‌سوزه. پوست آرنجمم کنده شده. صدای آژیر میادش از دور. نزدیکه که بزنم زیر گریه‌ی بلند، ولی لبمو گاز می‌گیرم گریه‌م در نیاد. اسماعیل اون روزی چرخ‌کمکیای دوچرخه‌مو درآورد، گفت: «دیگه بزرگ شدی زینب! می‌تونی خودت تنهایی پا بزنی.» ولی من هنوز بچه‌م. هنوز بچه‌م. هم نمی‌تونم بدون کمک پا بزنم، هم همه‌ش نزدیکه که گریه‌م در بیاد و آبروم جلوی بقیه بره. اسماعیل می‌گه بچه و بزرگ نداره. اصلاً اشکالی نداره آدم بلند گریه کنه. خودشم همیشه با آهنگای گریه‌دار گریه می‌کنه. پای طوطی زخمی می‌شه گریه می‌کنه. اخبارو می‌بینه گریه می‌کنه. شبا کتاب می‌خونه گریه می‌کنه. توو کامپیوترش فیلم می‌بینه گریه می‌کنه. بلندبلند گریه می‌کنه. ولی من نمی‌تونم. نمی‌تونم. اکبرآقا برقی، سرشو از مغازه‌ش میاره بیرون. کرکره رو تا نصفه کشیده پایین. صدای جیغ قناریهاش از توو مغازه میاد. اسماعیل گفته بود تابستون قناری‌ هم می‌گیریم با هم بزرگ می‌کنیم. مامان گفته بود: «نخیر. به اندازه‌ی کافی گندکاریای همین طوطی هست. دختربچه رو چه به پرنده‌بازی؟ از توو کوچه‌ها بتونم جمعش کنم هنر کردم!» حالا طوطی اسماعیل که پراشو داره دونه دونه دونه می‌کنّه رو ببریم کجا که خوبش کنن؟ اکبر آقا می‌گه: «چی شدی زینب خانوم؟ آخ آخ، شلوارت کو شما؟ خانوم شدی ها مثلاً! چی می‌بردی؟»

آب دماغمو پاک می‌کنم. پا می‌شم وایمیسم. خیلی خجالت می‌کشم که اکبر آقا داره پاهامو می‌بینه. هی می‌خوام گریه نکنم ولی نمی‌شه نمی‌شه نمی‌شه. به اکبر آقا می‌گم: «سلام. داشتم یخ می‌بردم.»

حتماً مامان کلی دعوام می‌کنه. می‌گه غلط کردی راه دور رفتی. غلط کردی با دوچرخه رفتی! غلط کردی با دامن رفتی! روسریت کو؟ مگه نگفتم توو کوچه‌ی خودمون باش؟ خدایا تو رو خدا تو باهام آشتی باش. اکبر آقا با یه فازمتر که توو دستشه، موهاشو می‌خارونه می‌گه: «یخ واسه چی؟»

می‌گم: «خب مامانم گفت مأمورا میان می‌دزدنش. واسه همین خودمون یواشکی آوردیمش خونه. دم صبح کوچه‌مون قیامت بود. شما نشنیدین؟ مامانم گفت باید توو خونه‌مون نگهش داریم فعلاً. نذاریم هیشکی بیاد ببردش. می‌دونین؟»

بابای سهیلو می‌بینم که از دور داره بدوبدو میاد. اکبر آقا می‌پرسه که: «چیو مأمورا می‌دزدن؟ ببین بچه، من که مرد گنده‌ام الان دارم می‌رم خونه، توو این اوضاع که کوچه خیابون جای بچه نیست، تو یه ذره بچه، با این سر و وضع راه افتادی دوچرخه‌سواری واسه چی؟ یخ‌هاتم همه‌ش ریخت که!»

توو دستای بابای سهیل دو تا کلمن سفید گنده‌س. سهیلم داره پشت‌سرش بدوبدو میاد. از خوشحالی خنده‌م می‌گیره. اشکم می‌ریزه ولی فوری با آستینم پاکش می‌کنم. به اکبر آقا می‌گم: «آره ولی دیگه اشکال نداره. چون الان بابای سهیل داره یه‌عالمه یخ واسه‌مون میاره. ببین!»

اکبر آقا می‌پرسه: «این‌همه یخ واسه چی؟» دخترخاله‌م داره از اون‌ورتر پشت‌سر سهیل‌ و باباش میاد. چادرش از سرش افتاده. دستاش یه جوری توو هواست انگار داره می‌کوبه توی سرش. سهیل یه کلمن کوچولوی سبز زیر بغلشه. خون زانوم داره همین‌جوری شرشر می‌ریزه پایین. اشکمو دوباره محکم با آستینم پاک می‌کنم. به اکبر آقا می‌گم: «واسه داداش اسماعیلم. واسه جنازه‌ی داداش اسماعیلم.»

2 نظرات در حال حاضر

  1. قدرتمند و دردناک بود.

  2. تلخ، واقعی، با نثر قوی، جذاب و گیرا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *