انسان غمآلودهی در بند زمان
درگیر خرافات یهودا شده است
در عمق دروغ و دغل و تاریکی
در گوشهی زندان زمین جا شده است
در راه پر از دغدغهی دینداری
با آیهی کجکردهی خودمحوریاش
با ژست پسافلسفهی امروزی
این لاشهی ما را به کجا میبریاش؟!
در بُعد زمینسوز زمان میسوزم
با چشم پر از مستی و دیوانه شدن
از مسخرهی مسخ جهان سوسک شدم
در فصل پر از بلبل و پروانه شدن
چشمان پر از بغض و پر از تنهایی
بر صورت غمگین جهان میبارد
ای مرگ بر این زندگیِ یاغیکُش
از هر طرف اینجا خفقان میبارد
از چشم هوسباز خدا میبینم
این چرخش و سگدو زدنِ هستی را
پایین بکش این کرکرهی دنیا را
پایان بده این فازِ بدِ مستی را
از چرخش این چرخ دمر میفهمی
از چکچکِ این خون جگر میفهمی
از حالت چشمان پدر میفهمی
دنیا شب و روزش به سیاهی ختم است
داوود محمدینیا