خب، گمان می‌کنم کارم دیگر تمام شده. هویج را با وسواس و دقت زیاد از تره‌بارفروشی محمدزاده ورچیدم. نزدیک خانه است و جنسش هم همیشه‌ی خدا جور. دروغ نگویم، حداقل دویست تا هویج را از توی کیسه، زیر و رو کردم تا این‌یکی چشمم را گرفت. خیلی مناسب به نظر می‌رسید. کج و کولگی هم نداشت. هیچ دوست نداشتم آخرش این‌طور شود. ولی حالا که شده. گناهش هم افتاده روی گردنم. قوز بالای قوز؛ قوز بالای یک‌عالمه قوز. پای راستم را می‌آورم بالا و توی وان می‌گذارم. پاهایم مثل بلور برق می‌زنند. حتی یک تار مو رویشان نیست. چند رگه‌ی خون، دارد از بین پاهایم سُر می‌خورد روی رانم و راهش را می‌گیرد به پایین. نه که فکر کنی ترسیدم یا پشیمانم‌ ها! روی لبم لبخند است. دارم می‌خندم. گوش کن. هاهاها. دروغ نگویم، احساس گناه هم هست. ولم نمی‌کند. اما تصمیم گرفته‌ام بهش کم‌محلی کنم. خسته شدم از بس روی گرده‌ام بوده؛ کل این سال‌ها. آب وان گرم است. خوشم می‌آید. آن یکی پایم را هم توی وان می‌گذارم و یله می‌دهم توی آب گرم. آب، بین پاهایم صورتی می‌شود. پناه بر خدا. دارم می‌سوزم. انگاری توی تشت فلفل قرمز نشسته‌ام. درد و سوزش، زبانه می‌کشد توی شکمم. فکر کنم هویج، کارش را به خوبی انجام داده. نمی‌دانستم زن شدن اینقدر سوزناک است و درد دارد. راستش هر بار این اتفاق را با تو تصور کردم…. آه خدای من. آخر همه‌ی تصوراتم این بوده که با هم می‌رویم زیر پتو. هیچ وقت فکر نکردم زیر پتو به بعد، چه می‌شود. حتی حالا در این سن و سال که می‌شد مادربزرگ کسی باشم، تا همین الان نمی‌دانستم بعد از زیر پتو رفتن، اینقدر درد دارد و تمام دل و روده‌ی آدم می‌سوزد.

صدایم را از این فاصله می‌شنوی؟ گوشی را گذاشته‌ام روی یک حوله‌ی دست و صورت تمیز و سفید. لبه‌هایش را خودم شماره‌دوزی کرده‌ام. خیلی سال است. قرار بود حوله‌ی جهازم باشد. اندازه‌های بزرگ‌ترش را هم دارم. برای حمام، برای سفر، برای مهمان سرزده، برای خشک کردن ماتحت شسته‌شده‌ی بچه‌هایمان وقتی خرابکاری می‌کنند و… همه‌شان نو، تاخورده و شماره‌دوزی‌شده نشسته‌اند توی بقچه. بقچه را هم گذاشته‌ام توی کمد که گرد و خاک نگیرد. دروغ نگویم، همه‌شان را یواشکی خریدم و شماره‌دوزی کردم؛ وقتی که مامان دیگر ویلچرنشین شده بود و نمی‌توانست توی کمدم سرک بکشد. وقت‌هایی که با قرص‌ها می‌خوابید، فرصت داشتم تا یواشکی و باحوصله، لبه‌های حوله‌ها را شماره‌دوزی کنم و با فرو بردن هر سوزن توی پارچه، رؤیا ببافم و زیر لب بخوانم «زنی که جهاز نداره، این‌همه ناز نداره» و بعد خوشحال شوم که هم جهاز دارم و هم لابد تو نازم را می‌کشی. آن وقت‌ها هنوز امید داشتم…. امید با تو بودن. آه چقدر خوش‌دل بودم. شاید هم احمق.

 حوله‌ی دست و صورت را همین یک ساعت قبل، از بقچه بیرون کشیده‌ام. چندلا تایش کردم و روی شوفاژ حمام گذاشتم، که محکم باشد و گوشی موبایلم از رویش سُر نخورد. فکر کردم اگر دفتر و خودکار بیاورم توی حمام، خوب نیست، هم نمی‌گذارد به برنامه‌هایم برسم و هم ممکن است کاغذ خیس شود و جوهر پس بزند. صدا بهتر است. یکی که اسمش الان یادم نمی‌آید، گفته بود تنها صداست که می‌ماند. کلی با گوشی ور رفتم تا سر در بیاورم چطوری صدا را ضبط می‌کند. بالاخره بلد شدم. برنامه‌ی ضبط صدای گوشی را روشن کرده‌ام و الان دارد حرف‌هایم را واو به واو ضبط می‌کند. گمانم بهتر از نامه باشد. می‌ماند. خراب و زرد و پوسیده نمی‌شود.

حالا سوزش بین پاهایم کمتر شده. چیزی مثل مار دارد زیر شکمم خیز برمی‌دارد و اغواگرانه پیچ و تاب می‌خورد و نوازش می‌طلبد. دوست ندارم دست بزنم به خودم؛ به آن مار تشنه‌ی نوازش. بدم می‌آید لای پاهایم را لمس کنم. چندشم می‌شود. شاید هم فقط می‌ترسم. دروغ نگویم، وسوسه‌اش همیشه با من بوده؛ همه‌ی آن شب‌هایی که تشکم را کنار تخت مامان پهن می‌کردم، زیر لحافم داشتم با وسوسه‌اش می‌جنگیدم. هر بار که دستم می‌خواست سُر بخورد لای پاهایم، حرف‌های مامان یادم می‌آمد که می‌گفت عیب است دختر خودش را دستمالی کند. گناه کبیره است. خدا قهرش می‌گیرد. فرشته ملائکه غضب می‌کنند. از همه بدتر، خدای نکرده، زبانم لال ممکن است…

آه! شعله‌ی شمعی که کنار وان روشن کرده‌ام، همین الان زبانه کشید و لرزید! فکر کنم روح مامان آمده توی حمام. می‌بینی چقدر مراقبم است؟ شاید هم هنوز دست از سرم بر نداشته و آمده که ببیند خودم را دستمالی می‌کنم یا نه. برای همین است که زیرپوش پوشیده‌ام. بلند است و جای شورت نداشته‌ام را هم پر کرده. به‌هرحال زیرپوش حریر رکابی و نازکِ تن‌نما، بهتر از کاملاً لخت بودن است. روح مامان هم از دیدن بدن لختم معذب نمی‌شود. اصلاً شاید اگر الان لخت لخت بودم، مامان اینجا نمی‌آمد. آخر با برهنگی همیشه مشکل داشت. خودش هم همیشه‌ی خدا با لباس دوش می‌گرفت که شیطان با او جماع نکند. دروغ نگویم، بخشی از وجودم دلش می‌خواهد الان لخت بودم. کاش مامان حداقل امروز و اینجا دست از سرم برمی‌داشت. کاش لخت بودم. کاش مامان از این حمام می‌رفت توی گور خودش.

شمع هنوز دارد می‌لرزد و شعله‌اش دود می‌کند. گمانم مامان قصد ندارد برود. بابت هویج عصبانی است. خوب می‌شناسمش. شاید هم حق دارد. گناه کمی که نبود. بود؟ راستی بگذار یک رازی را بهت بگویم؛ توی تصوراتم با تو، همیشه شمع هم بوده. اصلاً ای‌نطوری بوده که تو می‌آیی، شمع‌ها را روش می‌کنی، محجوبانه لپم را می‌بوسی و با همدیگر می‌رویم زیر پتو و… بعدش دیگر چیزی برای گفتن ندارم. مثل برفک تلویزیون است. صفحه‌ای خالی و خالی. عوضش در دنیای واقعی، چشم‌انداز اتاق، همیشه با حضورت پر بود؛ با میز بزرگ و باشکوهت، کلی زونکن غول‌پیکر روی میز و پوشه‌های رنگارنگ چیده شده در قفسه‌های چوبی پشتِ‌سرت. همیشه داشتی چیزی را امضا می‌کردی و من از این‌ور اتاق، پشت میز کوچک و ساده‌ام، زیرچشمی می‌پاییدمت و تو مرا نمی‌دیدی. آخر چه کسی حواسش به دختری سی و هفت هشت ساله که هنوز پشت لبش یک ردیف کامل سبیل سبز و دست‌نخورده روییده و ابروهایش یک سور زده به چمن‌های زمین فوتبال، می‌رود؟ دختری با مانتوی گشاد، مقنعه‌ی بلند چانه‌دار و کفش‌های پیرزنانه‌ی طبی و فکی جلوآمده و نوک‌تیز، توجه کدام مردی را به خودش جلب می‌کند که تو دومی‌اش باشی؟ آن روزها که تازه به اداره‌ منتقل شده بودی و تو را دیدم، با شرم و ترس به مامان اصرار کردم که اجازه بدهد موهای پشت لبم را بردارم. گریه کردم. التماس کردم. به دست و پایش افتادم. نمی‌خواستم با این وضع رقت‌بار مرا ببینی. خجالتم می‌آمد. شبیه پسری تازه‌بالغ و گوشت‌تلخ بودم که مقنعه سر می‌گذارد. مامان اما یکی خواباند زیر گوشم. آن روزها هنوز زمین‌گیر نشده بود. دستش هنوز سنگین بود. مثل همه‌ی روزهای بچگی و نوجوانی‌ام. مامان لندید. سرم داد کشید. گفت می‌خواهی آبروی مرا بین در و همسایه ببری و همه به گور پدر خدا بیامرزت تف بیندازند؟ بگویند دختر فلانی بی‌عفت شده؟ تشرم بزنند که فلانی کلاهت را بالاتر بگیر و رسوایی دخترت را تماشا کن؟ مردم زیر گوش هم پچ‌پچ کنند که دختر فلانی جنده و خراب شده؟ عمراً. مگر از روی جنازه من رد بشوی. موهای پشت لبم نشانه‌ی پاکدامنی‌ و آفتاب‌مهتاب‌ندیدگی‌ام بودند و محال بود مامان بگذارد دامنم لکه‌دار شود.

مجبور بودم یواشکی، صبح‌ها وقتی توی تاکسی نشسته‌ام، قبل از رسیدن به اداره، از کرم پودر ارزانی که خریده بودم و توی آستر کیفم پنهان بود، روی سبیل‌هایم بزنم. کرم پودر سفید، لابه‌لای موهای سیاه می‌ماسید و مضحک‌تر می‌شدم. شبه دلقک سیرکی که فقط دماغ قرمزش جا مانده. شاید اگر مامان کل حقوقم را سر هر ماه نمی‌گرفت و می‌شد پول بیشتری برای کرم پودر بدهم و یک مدل باکیفیت‌ترش را بخرم، نتیجه‌اش آنقدر توی ذوق نمی‌زد. البته حالا که فکر می‌کنم، موضوع خیلی مهمی هم نبود. تو مرا کلاً نمی‌دیدی. به چشمت فرقی با دیوار پشتِ‌سرم نداشتم. حتی متوجه نمی‌شدی که با چه دقتی، هر روز پوشه‌های توی قفسه‌ها را بر اساس رنگشان دسته بندی می‌کردم؛ شاید که خوشت بیاید و بخواهی بدانی کار چه کسی بوده. توجهی به چیزی جز کار نداشتی. شاید هم فقط داشتی وانمود می‌کردی به همه‌چیز، از جمله من، بی‌توجهی. فقط با آن ته‌ریش همیشه منظم، پیراهن‌هایی که یقه‌شان از تمیزی برق می‌زدند و اخم ناشی از غرورت، دل می‌بردی و نمی‌گذاشتی حواسم جمع خودم و کار باشد. و عطرت…هنوز بعد از این‌همه سال عطرت فراموشم نشده.

الان سرم را کمی بالا آورده‌ام. هنوز دارد از بین پاهایم خون می‌رود. انگار در برکه‌ای کوچک و صورتی رنگ، دراز کشیده‌ام. دروغ نگویم، حالا حس گناهم کمی بیشتر شده. ولی مگر چیزی هم برای از دست دادن مانده؟ این حرف‌ها را ولش کنیم. گفتنش فایده‌ای به حال امروزم ندارد. بهترم که نمی‌کند. فقط حس گناهم را دوباره زیاد و زیادتر می‌کند. یادت می‌آید برایت نامه نوشتم؟ راستش را بگو، متوجه شدی نامه کار من است؟ می‌دانی بابت نوشتنش چقدر با خودم یخه به یخه شدم؟ آخر مامان همیشه می‌گفت ارتباط زن و مرد نامحرم، به هر شکلی که باشد، گناه کبیره است. زناست اصلاً. خدا از هر چه بگذرد، سر این یکی نه ستارالعیوب است و نه ارحم‌الراحمین. جبار‌الجابرین است. اما من بین غضب الهی و آتش جهنم از یک‌سو و تو از سوی دیگر، دومی را انتخاب کردم. مگر نه اینکه زندگی بی تو، دست‌ِکمی از جهنم نداشت و من همچنان توی جهنم دارم دست و پا می‌زنم؟ برایت دو سه خط نامه نوشتم و گفتم که چقدر عاشقت شده‌ام و آرزویم وصال با توست. جرأت نکردم اسمم را بنویسم. امیدوار بودم خودت بفهمی. اما نفهمیدی. شاید هم فهمیدی و به روی خودت نیاوردی. یک روز صبح، با دستانی لرزان و نفسی بریده‌بریده، نامه را قبل از رسیدنت روی میز کارت گذاشتم و جَلدی پریدم پشت میز خودم. تظاهر کردم حواسم به کارهای خودم است. اما چهارچشمی داشتم می‌پاییدمت و قلبم مثل قلب جوجه گنجشک، توی سینه می‌زد. نامه را باز کردی. نفس من گرفت. وانمود کردم دارم صورتحساب‌ها را چک می‌کنم و با هم تطبیقشان می‌دهم. چند ثانیه به کلمه‌های روی کاغذ چشم دوختی و بعد خیلی بی‌تفاوت دو پاره‌اش کردی و انداختی توی سطل آشغال کنار میزت. یک پوشه‌ی صورتی باز کردی و سرگرم خواندن برگه‌های تویش و امضا زدن شدی. نفسم را با ناامیدی بیرون دادم و چیزی درونم شکست. غرورم، قلبم، احساسم، شاید هم همه‌شان با هم. شانس با من یار بود که مثل هر روز، توجهی به من نداشتی. وگرنه قطره اشکی که بی‌هوا از چشمم افتاد، رسوایم می‌کرد. حالا که فکر می‌کنم، به گمانم همان لحظه فهمیدی نویسنده‌ی آن نامه من بودم. به‌هرحال، هر روز دست‌خط مرا در نامه‌های اداری می‌دیدی و زیرش امضا می‌زدی. کم‌هوش هم نبودی. رییس بودی. دانشگاه رفته بودی. سری میان سرها داشتی. فهمیدی، اما جدی‌ام نگرفتی.

هرچند برایت مهم نیست، اما بگذار بگویم، بعد از جریان نامه، حال بدی داشتم. حس گناه بزرگی که مرتکب شده بودم داشت مرا از درون می‌کشت. مامان همیشه می‌گفت عشق حرام، کم گناهی نیست. غرورم هم زیر پاهایت، با آن کفش‌های ورنی همیشه براق، له شده بود. پیردختری بودم سرخورده و تحقیر‌شده و از خودم بدم می‌آمد؛ حتی بیشتر از مامان. من دختر زیبا و لوندی نبودم و جذابیتی برای هیچ موجودی نداشتم. از حق نگذریم امّل و از مد رفته و زشت بودم. حتی همکاران زن هم مرا ندیده می‌گرفتند، چه برسد به مردها، مخصوصاً تو. لباس‌هایم مثل بیوه‌های پیر، گشاد و دلگیر بودند و خیلی روزها بدنم بوی عرق می‌داد. چون مامان نمی‌گذاشت هر روز حمام بروم. نگران بود شیطانی شوم و خودم را دور از چشمش در حمام، دستمالی کنم. عطر هم که ممنوع بود. دختر عزب که نباید آراویرا می‌کرد. و همین‌ها، حالم را بدتر می‌کرد. حس گناه و حقارت‌دیدگی، در هم می‌آمیختند. از آمیزششان عصاره تلخی به کامم می‌چکید. مجبور بودم به تو حق بدهم که مرا نبینی، مرا نخواهی، مرا پس بزنی و فکر کردن به یکی مثل من، با آن چشم‌های ریز مشکی، باعث شود پوزخندی از سر تمسخر بزنی. یک سر دیگر این جنگ درونی، مامان بود. مامانی که اگر می‌فهمید چه گناهی مرتکب شده‌ام، شامورتی‌بازی در می‌آورد و آورد. نمی‌دانم روی چه حسابی، یک روز که از اداره آمده بودم، دستم را گرفت و مرا بی‌خبر برد پیش ماما. شاید گریه‌های شبانه و استغفارم به درگاه باری‌تعالی بابت عشق ممنوعه‌ام را شنیده و مشکوک شده بود. می‌خواست مطمئن شود هنوز دختر هستم یا نه و من ناباورانه در این فکر بودم که مگر چه کرده‌ام که باید مورد راستی‌آزمایی قرار بگیرم؟

میان پاهایم پر از حجم وسیعی از مو بود. موهایی که با تک‌تک سلول‌های تنم، تنی که همیشه قوز داشت، مبادا برجستگی سینه‌ام جلب توجه کند، از آن‌ها متنفر بودم. اما هرگز جرأت نکرده بودم از شرشان خلاص شوم. باید چطور از شرشان خلاص می‌شدم وقتی مامان عادت داشت بعد از حمام کردنم، صافی روی چاهک را به دقت بررسی کند؟ دسته تیغ را توی گنجه خودش گذاشته بود و کلیدش را هم همیشه توی جیب پیراهنش نگه می‌داشت. همین چند هفته‌ی قبل، روزی که مامان مرد، قبل از اینکه همسایه‌ها و فامیل بیایند و خانه شلوغ شود، کلید گنجه را از جیب پیراهنش درآوردم و محکم توی مشتم گرفتم و چشم‌هایم درخشیدند. وضعیت عجیبی بود. از مردن مامان ترسیده بودم. وحشتِ بعد از او چطور زندگی کردن، سرم هوار شده بود. با این حال، حس رهایی عمیقی داشتم. یک جور خوشحالی که بابتش عذاب‌وجدان هم بیخ گلویم را سفت چسبیده بود و ولم نمی‌کرد. گرفتن کلید گنجه از جیب مامان، بعد از همه‌ی آن سال‌ها، ظفرمندی باشکوهی برایم به حساب می‌آمد. مضحک بود که در این سن و سال، حس بَرندگی می‌کردم؛ آن هم درست بالای جسدِ هنوز سردنشده‌ی مامان.

خجالت می‌کشیدم ماما که منشی‌اش اصرار داشت خانم دکتر صدایش بزند، مرا با آن وضعیت ببیند. فرض محال که محال نیست. بیا فرض کنیم آن روز، از خوردن آشی که مامان برایم پخته بود سر باز می‌زدم و از آن مطب فرار می‌کردم. آن وقت چه می‌شد؟ فتنه‌ی جدیدی به پا می‌شد. سند محکمی بود بر اینکه عصمتم لکه‌دار شده. آن وقت مامان حتماً مرا می‌کشت. با نانجیبی و هرزگی محال بود کنار بیاید. گذشته از همه‌ی این‌ها، من حیوان خانگی و دست‌آموز مامان بودم. کدام حیوان خانگی علیه صاحبش عصیان و طغیان می‌کند؟ نمی‌توانستم از آن مطب بیرون بیایم. جرأت و شهامتش را نداشتم. رام مامان بودم و برای خوش خوشانش، دم تکان می‌دادم. آن روز، دوست داشتم زمینِ کف مطب خانم دکتر دهان باز کند و مرا توی خودش فرو ببرد. یا سکته کنم و بمیرم و پایم به آن صندلی ترسناک معاینه نرسد. اما هیچ‌کدام اتفاق نیفتاد. با پای خودم، مثل اسماعیل که به قتلگاه خویش رفت، سمت آن صندلی تهوع‌آور رفتم. بدون شلوار و شورت، ساق یک پا را روی نگهدارنده مخصوص قرار دادم و پای دیگر هم روی آن یکی نگهدارنده. با پاهایی باز از هم، به لامپ نئونی بزرگ بالای سرم خیره شدم و منتظر بودم ماما در اتاق معاینه را باز کند. قلبم داشت در سینه می‌کوبید و به گمانم صدایش تا سقف می‌رسید. به کل تنم عرق سردی ماسیده بود. ماما آمد و همین که چشمش به لای پاهایم افتاد، لب و لوچه‌اش جمع شد و جوری که معلوم بود چندشش شده گفت اوووووه چه خبر است؟ می‌خواهی با این پشم و پیلی‌ها فرش ببافی مگر؟ سکوت کردم. چیزی برای گفتن نداشتم. با چه رویی می‌گفتم مامان به پیردخترش که چند قدم بیش‌تر تا چهل سالگی‌اش نمانده، اجازه نمی‌دهد برای پشم و پیلی‌های بالا و پایینش تصمیم بگیرد و مرا آورده آنجا تا از باکرگی‌ام مطمئن شود؟ ماما نزدیک آمد و بلافاصله دور شد. سمت میز کوچک کنار اتاق رفت و از توی کشوی میز، ماسک درآورد. ماسک زد و سرش را بین پاهایم برد، بلکه از لای آن جنگل انبوه، چیزی را که مامان از او خواسته بود، کشف کند. و من از خجالت مثل بستنی وا رفتم و در خود شکستم. معاینه، شرم‌آور بود و دردناک. حس تحقیرشدگی‌ام را صد برابر کرد. نگاه مشمئزشده‌ی خانم دکتر به آن انبوه موی زائد که هر چقدر می‌شستمش، هچنان بوی عرق و ترشیدگی می‌داد، تحقیرم کرده بود. حق هم داشت. صحنه‌ی دیدنی‌ای نبود. اما مامان از نتیجه‌ی کار خوشحال شد. دخترش دست‌نخورده مانده بود. طبق گواهی دکتر، از قیمت نیفتاده بودم. کارنامه‌ی اعمالم را دست راستم داده بودند و مامان در پوست خودش نمی‌گنجید. دروغ نگویم، خودم هم ته دلم خوشحال بودم. چون مامان از من راضی بود. شکاری بودم که می‌داند به دام افتاده، با این حال هم عاشق صیادش است و هم از او دلی پر از خشم و نفرت دارد.

شعله‌ی شمع هنوز دارد پیچ و تاب می‌خورد. مامان هنوز برنگشته توی قبر خودش. آب وان دارد کم‌کم رو به سردی می‌رود. فکر کنم باید آب گرم را باز کنم. اما نه این کار را نمی‌کنم. آن وقت صدای شرشر آب نمی‌گذارد حرف‌هایم را بشنوی. کمی آب ولرم که به جایی بر نمی‌خورد. مثل آن روز که چای ولرم ریخت روی دستم و به جایی بر نخورد. یادت هست؟ خانم بصیری خبرش را به من داد. لیوان چای ولرم دستم بود که آمد توی اتاق. دو سه روزی بود که رفته بودی مرخصی و آن روز، تازه برگشته بودی سرکار. خانم بصیری با یک بغل پوشه آمد توی اتاق. پوشه‌ها را روی میزم گذاشت. با چشم و ابرو، تو را نشانم داد و بعد سرش را نزدیک آورد و گفت خبر داری این رییس عنقت دوماد شده؟ دنیا دور سرم چرخید. لیوان چای چپه شد و ریخت روی دستم. جیغ خفیفی کشیدم، نه از بابت سوزش دستم، بلکه از مهیب بودن چیزی که بصیری زیر گوشم پچ پچ کرده بود. بصیری هول شد. از ترس خیس شدن پرونده‌ها، پوشه‌ها را فوری زد زیر بغلش و از اتاق رفت بیرون. نگاهی به دستم انداختم. فقط کمی صورتی شده بود. تو حتی متوجه نشده بودی که لیوان چای روی دستم چپه شده. از اتاق آمدم بیرون و در راهرو، پشتِ‌سر خانم بصیری راه افتادم. وقتی به او رسیدم گفتم چی؟ چه اتفاقی افتاده؟ نشنیدم راستش؟ و بصیری با صبر و حوصله گفت که داماد شده‌ای و دو روز قبل، جشن عقدت بوده. ناباورانه به دهان بصیری چشم دوخته بودم. کلمه‌هایش داشتند روی سرم آوار می‌شدند. اتفاق، ویران‌کننده بود. با بی‌تفاوت‌ترین حالتی که می‌شد به آن تظاهر کنم، پرسیدم حالا عروس کی هست؟ و بصیری گفت که آن دختر واحد روابط عمومی را گرفته‌ای. همانی که سفید و بالابلند بود و گیس‌بافته‌ی موهای خرمایی‌اش، یک وجب از زیر مقنعه بیرون می‌زد. با کل وجودم به آن دختر حسودی کردم. نفرت، خشم و حسادت داشت درونم زبانه می‌کشید.

از اینجا که دراز کشیده‌ام، اگر کمی سرم را بالاتر بیاورم، می‌توانم خودم را در آیینه‌ی حمام ببینم. زیر چشم‌های ریزم، کیسه‌های کوچک پر چروکی آویزان شده. مثل مامان. با این تفاوت که کیسه‌های زیر چشم مامان بزرگ‌تر بودند و سردی و بی‌احساسی نگاهش را دلهره‌آورتر جلوه می‌دادند. موهایم دیگر جوگندمی شده. یعنی خیلی بیشتر از این حرف‌ها؛ تقریبا همه‌ی موهایم دارد سفید می‌شود. ولی آن روزها سیاه بودند. اگر مامان می‌گذاشت بلندشان کنم، موهای من هم یک وجب از پشت مقنعه بیرون می‌زد. آن وقت شاید دل تو را با گیس بافته‌هایم می‌بردم. خیلی زودتر از اینکه آن دختر واحد روابط عمومی این کار را بکند. می‌بینی؟ مامان، با بی‌رحمی همه‌ی راه‌ها را به رویم بسته بود. سالی دو سه بار با قیچی می‌افتاد به جان موهایم و تا جایی که از زیر مقنعه بیرون نزند، کوتاه‌شان می‌کرد. می‌گفت گناه است که مردی، موی زنی را ببیند. روز قیامت، زن را از موهایش آویزان می‌کنند تا بفهمد فقط باید برای شوهرش با موهایش دلبری نکند، نه مردهای نامحرم کوچه بازار.

تا چند روز دعا می‌کردم بصیری دروغ گفته باشد. اما حقیقت داشت. حلقه‌ی توی انگشت چپت دروغ نمی‌گفت. هر بار دست بلند می‌کردی که چیزی برداری، حلقه‌ات از آن‌ور اتاق به من دهن‌کجی می‌کرد. چند باری هم زنت را در راهروهای اداره دیدم. ابروهایش را نازک هلالی برداشته بود و بفهمی نفهمی آرایش داشت. گیس بافته‌هایش هم مثل همیشه یک وجب از زیر مقنعه بیرون زده بود. دروغ نگویم، هر شب، وقتی روی تشکم دراز می‌کشیدم و می‌خزیدم زیر لحاف، به این فکر می‌کردم که اگر من هم ابروهایم را هلالی و باریک بردارم و از شر موهای سیاه پشت لبم خلاص شوم و ماتیک صورتی بمالم، مثل او لوند می‌شوم یا نه؟ من روی زمین، کنار تخت مامان، زیر لحافم خیال می‌بافتم و مامان آن بالا روی تخت، محال بود اجازه دهد خیالاتم واقعی شوند.

بگذار از این برکه‌ی صورتی کوچک بیرون بیایم. باید مطمئن شوم صدا دارد همچنان ضبط می‌شود. حیف است اگر ضبط نشود. می‌خواهم چیزهای مهمی بگویم. حرف‌هایی که نمی‌دانی. تا‌به‌حال برای کسی نگفته‌ام. اما گمانم حالا وقتش است. حالا که دیگر چیزی برای از دست دادن و افسوس خوردن نمانده. خب خدا را شکر. صدا دارد ضبط می‌شود و ثانیه‌ها تند تند رد می‌شوند و مثل عمر من، در انتظار تو. تا الان بیست و شش دقیقه برایت حرف زده‌ام. گمانم وقت هست؛ آن‌قدری که همه‌ی حرف‌هایم را برایت بگویم و چیزی درز گرفته نشود. از دراز کشیدن در وان خسته شده‌ام. می‌خواهم روی لبه‌اش، کنار شمعی که شعله‌اش هنوز دارد با خشم پیچ و تاب می‌خورد و دود می‌کند، بنشینم و برایت بگویم که باعث و بانی همه‌ی آن اتفاق‌ها من بوده‌ام. همین من، که دارد از داخل آیینه به سینه‌های چروک و پژمرده‌اش، از زیر تاپ حریر و خیس نگاه می‌کند. سینه‌هایی که هرگز در دهان هیچ کودکی نرفت و سیرش نکرد. از این نظر چقدر شبیه زنت هستم. مگر نه؟ ولی باور کن، به روح مامان قسم، نمی‌دانستم که زنت… شاید اگر می‌دانستم، همه چیز فرق می‌کرد.

دو هفته مرخصی گرفته بودی و میزت و صندلی‌ات خالی بود. یکی دو نفری را که برایشان کارت دعوت نوشته بودی، گفته بودند جشن عروسی‌ات است و بعدش هم با زنت می‌روید ماه عسل. مرا که منشی‌ات بودم، هر روز توی یک اتاق کنارت کار می‌کردم، ندیده بودی. دعوت نداشتم. قابل پیش‌بینی بود البته. اگر هم دعوتم می‌کردی، رخت و لباس مناسبی برای آمدن نداشتم و آبرویت را جلوی فامیل زنت می‌بردم. مامان هم محال بود اجازه بدهد تنهایی جایی بروم. آن هم شب. همان بهتر عقل کردی و برایم کارت ننوشتی. حسادت داشت نفسم را می‌گرفت. فکر اینکه در لباس دامادی می‌روی آرایشگاه دنبال زنت، تورش را بالا می‌زنی، برایت ناز می‌کند و تو پیشانی‌اش را می‌بوسی و به آرایشگر بابت درست کردن عروسی به این قشنگی شاباش می‌دهی، داشت دیوانه‌ام می‌کرد. خوش‌دلانه فکر می‌کردم اگر زنت از سر راه‌ کنار برود، تو مرا می‌بینی. مرا می‌خواهی. اصلاً باید می‌دیدی. مگر نه اینکه هشت ساعت از روز، در یک اتاق بودیم؟ زنت سد بزرگی بود. چشم‌هایت را به رویم بسته بود. باید از میان برش می‌داشتم. برای اولین بار، می‌خواستم به هر دری بزنم تا به چیزی که می‌خواهم برسم. چه می‌خواستم؟ تو. فقط بودن با تو. اما باید کدام در را می‌زدم که تو از آن بیرون بیایی و دستم را بگیری؟

شنیده بودم ملامریم نامی هست که کارش این جور چیزهاست. عشاق را به وصال هم می‌رساند، پای هوو را قطع می‌کند، دهان مادرشوهر عیب‌گیر غرغرو را می‌بندد، کاری می‌کند اجاق کورها بچه‌شان بشود و… قصد داشتم بروم پیش ملامریم. یعنی حتماً باید می‌رفتم. راه بهتری نبود. دروغ نگویم، هیچ راهی جز همین ملامریم برایم نبود. فکر همه‌جایش را هم کرده بودم. پول لازم داشتم. گردنبندم را جای دستمزد، برای ملامریم درنظر گرفته بودم. می‌خواستم به مامان بگویم گردنبندم پاره شده و تا به خودم بجنبم رفته ته چاه خلا. البته که سرکوفتم می‌زد و به من می‌گفت دست‌و‌پاچوبی. مثل همیشه. می‌دانستم بعدش عذاب‌وجدان خفتم می‌کند. دروغ گفتن به مامان، آن هم در محضر خدا، برای یک عشق حرام کم گناهی نبود. اما چه اهمیتی داشت؟ به چنگ آوردن تو و خلاص شدن از شر مامان و زنت مهم‌تر بود.

خانه‌ی ملامریم جو سنگینی داشت. وسط حیاطش یک حوض خالی با ترک‌های عمیق بود. چند درخت خشک هم توی باغچه‌ی لخت و عور ایستاده بودند. لای شاخه‌های خشک یکی از درخت‌ها، لانه‌ی پرنده بود. از توی لانه‌ صدا می‌آمد. کلاغ سیاه درشتی، پر کشید و آمد لبه‌ی بام خانه‌ی ملامریم. چند ثانیه به منی که توی حیاط ایستاده بودم تا نوبتم شود، خیره شد و بعد پرکشید سمت لانه. جوجه‌هایش بلندتر صدا کردند و کلاغ از منقارش، چیزهایی ته حلق جوجه‌ها ریخت.

دروغ نگویم، همان لحظه دودل شدم. می‌خواستم برگردم. آخر مامان همیشه می‌گفت کلاغ بدشگونی می‌آورد. چشم‌های ریز و سیاه کلاغ مادر، مرا ترسانده بود. یک چیز نحسی توی چشم‌هایش بود. اگر همان موقع ملامریم توی چارچوب پنجره نمی‌ایستاد و صدایم نمی‌زد، شاید از آنجا رفته بودم. آن وقت هیچ‌کدام از آن اتفاق‌ها نمی‌افتاد.

ملامریم دلم را گرم کرد. گردنبند را که کف دستش گذاشتم، گفت حتماً می‌تواند کاری کند که از زنت دل بکنی و من به چشمت شیرین‌تر از عسل بیایم. وعده داد کاری می‌کند که یک دل نه، صد دل عاشق من شوی. جوری که مجنون عاشق لیلی بود و بیژن برای منیژه می‌مرد. قول داد به یک سال نکشیده، من عروس خانه‌ات می‌شوم. گفت که اول برای جدایی تو و زنت طلسم می‌نویسد و بعدش هم طلسم دیگری به اسم من و تو قلم می‌زند تا در نظرت خواستنی شوم و سمتم بیایی. همه‌چیز عالی به نظر می‌رسید. همانی بود که آرزویش را داشتم. قلبم از شوق داشت می‌زد. توی باسنم عروسی بود. اما مشکل کوچکی هم بود. باید از موهای زنت برای ملامریم می‌بردم. بدون مو، نمی‌شد که طلسم بسازد. ملامریم روانه‌ام کرد. گفت هر وقت موی رقیبت را به دست آوردی، دوباره بیا. لازم نیست گیس بافت بیاوری. حتی یک تار مو هم کفایت می‌کند.

آن دو هفته که با زنت رفته بودی دریاکنار و خوش می‌گذراندید، من داشتم زجر می‌کشیدم. یواشکی و بی‌صدا هر شب زیر لحافم اشک می‌ریختم، مبادا مامان بفهمد. از حسادت و خشم به خودم می‌پیچیدم و با تصور اینکه در ماه عسل دارید چه کار می‌کنید، غرق نفرت ‌می‌شدم. بالاخره آمدی. آب زیر پوستت رفته بود و لپ‌هایت هم حسابی گل انداخته بودند. حالا وقتش بود که سراغ زنت بروم و موهایش را شکار کنم. بهانه‌ای جور کردم، چند پرونده دستم گرفتم و رفتم طبقه‌ی بالا. درِ اتاق روابط عمومی را زدم و بی‌ آنکه منتظر جواب باشم، بازش کردم. زنت پشت میزش نشسته بود. خوشحال به نظر می‌رسید. عمداً به او تبریک نگفتم. وانمود کردم خبر ندارم که عروسی کرده. موهایش را طلایی کرده بود. با موهای طلایی بالا جمع شده، در لباس پفی عروس و ماتیک قرمز تصورش کردم. از فکر اینکه حتماً عروس قشنگی برایت شده بود، شکمم چنگ شد. حس کردم دلم می‌خواهد توی صورت زنت بالا بیاورم. ولی وقت این حرف‌ها نبود. من مو لازم داشتم. باید هر طور شده، وادارش می‌کردم برگردد، بعد یک تار مو شکار می‌کردم و بعد دیگر، هرگز پایم را توی اتاقش نمی‌گذاشتم و چشمم به چشم‌های میشی درشتش نمی‌افتاد. یکی از پرونده‌های توی دستم را نشانش دادم و گفتم که یک رقم از شماره تلفن صاحبش خط خورده و نیاز دارم که نسخه‌ی اصلی پرونده را بدهد دستم تا شماره را از روی آن پیدا کنم.

زنت از روی صندلی‌اش بلند شد. سمت دیگر اتاق رفت. همان سمتی که تا سقف، پوشیده از قفسه بود و در هر قفسه کلی پوشه و زونکن و پرونده. همین‌طور که داشت لای پرونده‌ها می‌چرخید، به پشتش خیره شده بودم. این بار، گیس بافته‌های طلایی، یک وجب از زیر مقنعه‌اش بیرون زده بود. فکری بودم که چطور، بی آنکه بفهمد، یک تار مو با خودم برای ملامریم ببرم. کمی چشم چرخاندم و پیدایش کردم. یک تار موی طلایی بلند، چسبیده بود روی مقنعه‌اش. آهسته دست بردم و مو را برداشتم. زنت چرخید و با تعجب نگاهم کرد. گفتم چیزی نیست، مو چسبیده بود که برداشتمش. و وانمود کردم تار مو را توی سطل زباله انداخته‌ام. درحالی‌که تار مو، محکم توی مشتم بود. نفسم از هیجان بالا نمی‌آمد. فکر نمی‌کردم اینقدر آسان باشد. کارم با زنت تمام شده بود. باید می‌رفتم. ولی او همچنان داشت لای پرونده‌ها می‌چرخید. کلید کرده بود. گفتم هر زمان پرونده را پیدا کرد، شماره‌ی صاحبش را با تلفن برایم بخواند و از اتاق زدم بیرون و خودم را به نزدیک‌ترین دستشویی رساندم. غنیمتم را از لای مشتی که حسابی عرق کرده بود بیرون کشیدم. تا بناگوش لبخند زدم و فکم جلوتر آمد. تار موی طلایی و لَخت را با دقت لای دستمال کاغذی گذاشتم. دستمال را تا زدم و توی جیبم قرار دادم و خوشحال و پیروز، از دستشویی آمدم بیرون.

می‌دانی کدام روز را می‌گویم؟ همان روزی بود که برگه‌ی مرخصی نوشتم و برای اینکه امضایش کنی، گذاشتم روی میزت. گمانم یادت باشد. اتفاق هر روزه‌ای برای من نبود. کم پیش می‌آمد مرخصی بگیرم. دروغ نگویم، مرخصی را برای رفتن به خانه‌ی ملامریم گرفته بودم. حالا که تا اینجا برایت گفته‌ام، بگذار یک اعتراف شرم‌آور دیگر هم بکنم. آن روز یک اتفاق دیگر هم افتاد. بعد از اینکه از دستشویی آمدم بیرون، راه کج کردم سمت اتاق حراست اداره. پیش رییس حراست از زنت بد گفتم. گفتم که ماتیک می‌مالد و موهایش هم همیشه‌ی خدا یک وجب از زیر مقنعه بیرون زده. محرم و نامحرم حالی‌اش نمی‌شود و شئونات دینی را رعایت نمی‌کند. رییس حراست هم مشتاقانه داشت گوش می‌داد. بابت احساس مسئولیتم تشکر کرد و قول داد که به حرف‌هایم ترتیب اثر بدهد. از اتاق حراست که آمدم بیرون، دلم کمی خنک شده بود. لبخند زدم و از پله‌ها راهم را کشیدم به طبقه‌ی پایین.

فردا صبحش مثل هر روز، از خانه زدم بیرون. مامان نباید می‌فهمید مرخصی گرفته‌ام و سر کار نمی‌روم. نباید به چیزی شک می‌کرد. دو ساعت در کوچه‌ پس کوچه‌های شهر، راه رفتم تا درِ حیاط خانه‌ی ملامریم باز شد. اولین نفر بودم و سریع پریدم توی اتاقش. دستمال کاغذی را دستش دادم و او تار موی طلایی را از لایش بیرون کشید. لبخندی زد و دندان طلایش معلوم شد. گفت که با همین تار مو، مهرش را از دل تو بیرون می‌کند. کاری می‌کند که تو دیگر او را دوست نداشته باشی و پسش بزنی و آخرش، زنت خسته شود و خودش برود. پرسیدم چقدر طول می‌کشد؟ ملامریم گفت که لازم است طلسم را طبق آداب مخصوص آماده کند و هر قسمتش را باید در ساعت نجومی خاصی و روز مخصوصی از ماه بنویسد. بعد با مراسم ویژه، طلسم را فعال کند که همه‌ی این‌ها دو تا چله زمان می‌برد. بعد از فعال شدن طلسم هم تا سه ماه و ده روز بعدش، حتماً اثر می‌کند. حساب و کتاب کردم. شش ماه دیگر، کمتر و بیشتر، چرخ سرنوشت من هم می‌چرخید و طالعم سفید می‌شد. بالاخره توی کوچه‌ی ما هم عروسی می‌شد. ته دلم غنج رفت. دلم می‌خواست بپرم و ملامریم را ماچ کنم. ملامریم قول داد که بعد از اثر کردن طلسم اول، دست به کار می‌شود و طلسم مهر و محبت به نام من و تو قلم می‌زند. پرسیدم آن یکی چقدر طول می‌کشد تا اثر کند؟ ملامریم باز هم وعده‌ی دو تا چله داد. اشکم از شادی درآمد. دست ملامریم را گرفتم. روی چشم‌هایم گذاشتم و بعد بوسیدمشان. خم شدم و پاهایش را هم غرق در بوسه کردم.

روزها کند و آهسته سپری می‌شد. انگار قرار نبود دوتا چله‌ی اول تمام شود. مثل کسی که شاشش گرفته و مستراح در دسترس نیست، بی‌قرار بودم. و منتظر برای فعال شدن طلسم. دیدن هر روزه‌ی حلقه‌ی توی دستت آزارم می‌داد. خنجری بود که با هر تکان دستت، توی قلب و چشمم فرو می‌بردی. تماشای منتظر ماندنت برای پایین آمدن زنت از پله‌ها و رفتن‌تان به خانه، حسادت و نفرتم را بیش‌تر می‌کرد. به هر طریقی که بود، هشتاد روز گذشت. دوباره برگه‌ی مرخصی نوشتم و روی میزت گذاشتم. باید سراغ ملامریم می‌رفتم.

آه خسته شدم. نشستن روی لبه‌ی یک وان قدیمی، برای زنی به سن و سال من کار راحتی نیست. مهره‌های کمرم درد می‌گیرد و به لگنم فشار می‌آید. باید دوباره به برکه‌ی صورتی خودم برگردم. بگذار پاهایم را داخل وان ببرم و دراز بکشم. راستی، دروغ نگویم از دیدن پاهایم کیف می‌کنم. برق می‌زنند. عین مرمر. حتی یک تار مو بهشان نمانده و هر بار یادم می‌آید که از شر آن‌همه پشم و پیلی راحت شدم، کیفور می‌شوم. روز سوم مامان اتفاق افتاد. وقتی آخرین نفر هم تسلیت گفت و از خانه بیرون رفت، کلید گنجه مامان را از مخفی‌گاهم درآوردم و توی قفل چرخاندم. در گنجه باز شد. لحظه‌ی عجیبی بود. یک‌آن حس کردم فرزند نالایقی برای مامان بودم. فرزندی که مثل یک دزد، به گنجه‌ی مادر تازه مرده‌‌اش شبیخون زده و قصد غارت و چپاول دارد. از اندوه مرگ مامان داشتم می‌مردم. با این حال احساس سبکی و بی‌وزنی می‌کردم. انگار کوله‌باری چند صد کیلویی را بعد از هزاران سال، زمین گذاشته‌ام. اول از همه دسته تیغ، بین آن همه خرت‌وپرتش به چشمم آمد. با تردید از گنجه بیرون آوردمش. یک تیغ نو را از لفاف کاغذی‌اش درآوردم و توی دسته تیغ انداختم. بعد غش غش زدم زیر خنده و بشکن و بالا انداختم. دسته تیغی واقعی توی دست‌هایم بود و مامان نبود. همان‌جا، روی تخت مامان که ملافه‌اش را دو روز قبل، بعد از بردن جسدش به گورستان عوض کرده بودم، نشستم. پاهایم را بالا آوردم و موها را با دقت و حوصله تراشیدم. دروغ نگویم یکی دو جا را هم خراش دادم. ولی مگر مهم بود؟ کارم که تمام شد، پاهای سفید و بی مویم را توی بغل گرفتم و زار زار گریه کردم. هق‌هق‌کنان گفتم که مامان مرا ببخش و آنقدر اشک ریختم تا همان‌جا، خوابم برد.

آه. دراز کشیدن توی آب چقدر خوب است. دردها را سبک می‌کند. به بدن خسته و رنجور، آرامش می‌دهد. لابد تو هم وقتی روی آب دراز کشیده بودی، دردهایت بالاخره ته کشیدند و آرام شدی. مگر نه؟

تا کجا برایت تعریف کرده بودم؟ آهان یادم آمد. حرف طلسم و ملامریم بود. بعد از گذشتن دوتا چله، خودم را به خانه‌ی ملامریم رساندم. طلسم را آماده کرده بود. یک چیزی را کف دستم گذاشت و گفت بدون اینکه نگاهش کنم ببرم و در آب روان بیندازم. کاغذی چندتاشده هم به من داد و گفت باید نیمه‌شب بسوزانمش و خاکسترش را هم توی چاه مستراح بریزم. یک چاقوی فلزی هم بود البته. روی چاقو پر از شکل‌های عجیب و غریب بود. یک عقرب درشت را بین آن همه شکل، تشخیص دادم. اسم تو و زنت هم بود. نیش عقرب تا روی اسم زنت کش آمده بود. ملامریم چاقو را دستم داد و گفت این مهمترین بخش طلسم است و باید بعد از غروب آفتاب، در گورستان دفنش کنم. به محض اینکه چاقو را دفن کنم، برگه را بسوزانم و آن توده‌ی عجیب و غریب را به آب روان بسپارم، موکلین طلسم احضار می‌شوند و طلسم شروع به کار می‌کند و تا سه ماه و ده روز دیگر جواب می‌دهد. از هیجان، خوشحالی و البته ترس، دل و روده‌ام داشت به هم می‌آمد. از تاریکی وهمناک قبرستان در شب می‌ترسیدم. اصلاً از قبرستان، حتی سر صلات ظهر هم می‌ترسیدم. اما چه اهمیتی داشت؟ قرار بود چیز با ارزشی به دست بیاورم. قرار بود تو را مال خودم کنم. و برای همیشه از سد مامان رد شوم.

چاقو را همان روز، بعد از غروب آفتاب، کنار قبر بابا توی زمین دفن کردم و با عجله و نگرانی از مسیر کنار رودخانه آمدم خانه. بسته‌ی عجیب و غریب را هم بین راه پرت کردم توی آب. قلبم داشت می‌آمد وسط حلقم. می‌دانستم مامان الم شنگه راه می‌اندازد. هوا تاریک بود و من هنوز خانه نرفته بودم. اولین بارم بود. مامان مثل زندانبانی خشمگین از فرار زندانی، چادرش را کیپ گرفته و جلوی در خانه ایستاده بود. با آن چشم‌های بی‌روح پرسید کجا بودی تا این وقت شب؟ الکی گفتم رفته بودم سر قبر بابا. دلتنگش بودم. خرما خیرات کردم. کمی قرآن سر قبرش خواندم. اذان که دادند، تازه فهمیدم خیلی وقت است آنجا مانده‌ام و بعدش تندتند برگشتم خانه. چیزی نگفت اما مظنون نگاهم کرد و تا وقتی توی تختش رفت، کلمه‌ای با من حرف نزد.

فقط مانده بود کاغذی که باید می‌‌سوزاندم و خاکسترش را توی چاه مستراح می‌ریختم. کاغذ را توی مشتم نگه داشته بودم. آن شب، زیر لحاف، داشتم به نفس‌های مامان گوش می‌دادم و منتظر بودم خوابش ببرد. وقتی خوابش می‌برد، منظم و متوالی خروپف می‌کرد. خروپفش که بلند شد، آهسته لحاف را کنار زدم. خودم را به مستراح رساندم. کبریت را روشن کردم و زیر کاغذِ چندتاشده گرفتم. کاغذ گر گرفت و سوخت و خاکسترش ریخت کف سنگ مستراح. شیر آب را باز کردم و رویش یک آفتابه آب ریختم. همه‌چیز طبق توصیه‌های ملامریم، عالی پیش رفته بود. حالا باید فقط منتظر می‌ماندم که موکلین طلسم احضار شوند، سه ماه و ده روز بگذرد و طلسم عمل کند.

دروغ نگویم، واقعاً فکر نمی‌کردم آن‌طور شود. من فقط می‌خواستم از زنت دل بکنی. می‌خواستم جای او، مرا ببینی. جای او، مرا دوست داشته باشی. جای پستان‌های او، پستان‌های مرا نوازش کنی و در مشتت بفشاری. آرزو داشتم هرچه زودتر عروس شوم. عروس تو. موهای پشت لبم را بردارم. ابروهایم را باریک و هلالی کنم و به آرایشگر بگویم زلف‌های مرا هم مثل زنت طلایی کند. ماتیک قرمز و صورتی می‌خواستم و اینکه هر شب قربان صدقه‌ام بروی و با هم بخزیم زیر پتو… باور کن. این همه‌ی چیزی بود که آرزو داشتم. واقعاً نمی‌خواستم آن بلا سر زنت بیاید.

یکی دو ماهی می‌شد که زنت سر کار نمی‌آمد. دروغ نگویم خوشحال بودم. فکر می‌کردم طلسم دارد اثر می‌کند؛ سر ناسازگاری گذاشته‌ای و دیگر اجازه نمی‌‌دهی زنت بیاید سرکار. که اذیتش کنی و به او بفهمانی قدرت دست خودت است و او توی خانه غصه بخورد، از تو متنفر شود و آخرش بگذارد برود. راستش خودم آرزو داشتم وقتی زنت شدم، بمانم توی خانه؛ دیگر به من اجازه ندهی بیایم سرکار. این‌همه سال کارکردن و پولش را تمام و کمال به مامان دادن، خسته‌ام کرده بود. از اینکه مامان فقط به خاطر پول گذاشته بود بیرون از خانه کار کنم، بدم می‌آمد. اما مگر می‌شد اعتراض کنم؟ یا دستِ‌کم، پول‌هایم را به او ندهم؟ آن‌وقت اجازه نمی‌داد بروم سر کار. هر دویمان هم از گرسنگی می‌مردیم. اما نه، مامان از گرسنگی نمی‌مرد. مستمری بابا بود. اما کفاف مخارجش را نمی‌داد. هر ماه، بساطِ چیدن روضه حضرت فاطمه و پهن کردن سفره‌ی ابوالفضل، پول می‌خواست. دیگ‌های حلیم شب ضربت خوردن آقا هم بود البته. و قیمه‌ی نذری روز عاشورا. شله‌زرد نیمه‌شعبان و آش روز شهادت پیامبر هم کلی هزینه داشت. هر ماه هم کلی پول توی ضریح شابدوالعظیم می‌ریخت، به نیت دو طفلان مسلم. مقرری بابا برای این‌همه خرج کافی نبود. مامان پول اینجور کارها را از حقوق من می‌داد. اگر لب به شکایت تر می‌کردم، همه‌ی این‌ کارها تعطیل می‌شد. گناهش هم می‌افتاد گردن من. گناه بی‌مهری با اهل بیت پیامبر، کم گناهی نیست. مامان هم هرگز مرا نمی‌بخشید. نتیجه‌اش هم فقط این می‌شد که مرا توی خانه حبس می‌کرد. آن‌وقت همین اندک معاشرت و ارتباط با دنیای بیرون از خانه را هم دیگر نداشتم و دنیایم خالی‌تر و پوچ‌تر می‌شد. اما اگر شوهر می‌کردم، داستان فرق می‌کرد. می‌شد الکی بگویم شوهرم اجازه نمی‌دهد بیرون از خانه کار کنم. بی ‌رضایت شوهر هم که نمی‌شود رفت سرکار. آن وقت به میل خودم توی خانه می‌ماندم. ماتیک قرمز و صورتی می‌زدم. شورت توری و دامن کوتاه می‌پوشیدم. کیک و رب گوجه‌فرنگی می‌پختم. ترشی و شوری می‌انداختم. بچه می‌زاییدم و سینه‌هایم را توی دهانش می‌گذاشتم تا بمکد و سیر شود و هر شب با هم می‌رفتیم زیر پتو.

هر وقت سرم خلوت می‌شد، به دعواهای احتمالی‌تان فکر می‌کردم. به اینکه زنت التماس می‌کند بگذاری برگردد سر کار. اما تو یکی می‌خوابانی زیر گوشش. خون از دماغ زنت فواره می‌زند و تو هلش می‌دهی عقب و از خانه می‌زنی بیرون. اینجور فکرها لبخند روی لبم می‌آورد. توی خیالاتم هر چقدر محکم‌تر زنت را می‌زدی، لبخند من پت و پهن‌تر می‌شد.

حالا دیگر تقریباً سه ماه از مراسم فعال سازی طلسم‌ها گذشته بود. بی‌تاب و بی‌قرار بودم و هر لحظه انتظار می‌کشیدم یکی از در بیاید داخل و خبر خجسته‌ی جدا شدنتان را بدهد و من بابتش مشتلق بیندازم توی ضریح شابدوالعظیم. دو سه روزی می‌شد که نبودی. می‌گفتند برای مأموریت رفته‌ای یک شهر دیگر. من اما توی دلم به حرف‌های‌شان می‌خندیدم. مطمئن بودم که داری زنت را طلاق می‌دهی و اصلاً شاید برای قهر، ولش کرده و با دوستانت رفته‌ بودی سفر. که بیشتر بچزانی‌اش و جان به لبش کنی. آن‌ها که نمی‌دانستند طلسم ملامریم دارد اثر می‌کند.

شب بود. صدای خرناسه‌ی مامان بلند شده بود. داشتم برای خودم رؤیا می‌بافتم و مثل هر شب، خودم را در لباس عروس پف‌پفی، کنار تو می‌دیدم که ناگهان صدای ترسناکی سکوت شب را شکست. آژیر قرمز بود. باورم نمی‌شد جنگ به تهران هم رسیده. هول کرده بودم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. تا مامان بیدار شود و به خودمان بیاییم، موشک باران تمام شده بود. صدای آمبولانس و ماشین آتش‌نشانی می‌آمد. مادرهای ترسیده، جیغ می‌زدند و بچه به بغل از خانه‌ها بیرون آمده بودند. توی کوچه ولوله بود. به مامان گفتم ما هم برویم بیرون. مامان همان‌جا روی تختش گفت که چه بشود؟ مؤمن نباید در مشیت الهی دخالت کند. اگر قرار باشد با موشک بمیریم، می‌میریم. اگر هم قرار نباشد، چیزیمان نمی‌شود. از پنجره‌ی خانه‌ی ما، ستون دود غلیظی که به آسمان رفته بود، دیده می‌شد. نمی‌توانستم حدس بزنم کدام خیابان را زده‌اند. هرچه بود، خیلی دور به نظر نمی‌رسید. مجبور بودم صبر کنم. فردا حتماً خبرش می‌آمد و می‌فهمیدم چه شده است.

آن شب، بد و کم و بی‌کیفیت خوابیدم. کل آن سه چهار ساعتی که خواب بودم، کابوس ولم نکرده بود. با سردرد بیدار شدم. خسته بودم و انگار توی خواب، کوه کنده‌ام. لباس پوشیدم و راهم را کشیدم سمت اداره. از داخل تاکسی داشتم بیرون را نگاه می‌کردم. می‌خواستم بدانم خرابی‌های دیشب چقدر بوده. راننده می‌گفت چند خیابان بالاتر از خانه‌ی ما، چند ساختمان با موشک خورد خاکشیر شده‌اند و یک خشت سالم هم از خانه‌ها نمانده. پنجره‌های زیادی هم بی‌شیشه بودند. موج انفجار شکسته بودشان.

مامان باز هم خشمگین شده. به گمانم حتی بیشتر از قضیه‌ی هویج. شعله‌ی شمع دارد بال بال می‌زند. کاش مامان دست از سرم بردارد و از این حمام بیرون برود. برود توی گور خودش. اصلاً برود به جهنم. فقط دست از سرم بردارد. دلم نمی‌خواهد این چیزها را بشنود. وقت کمی هم برایم نمانده. سرم دارد کم‌کم دور می‌خورد. حالا، گفتنش فرقی به حال هیچ کدام‌مان ندارد. چیزی قرار نیست عوض بشود. اما حق داری بدانی. باید بدانی اصلاً.

بصیری خبرش را داد. نمی‌دانم از کجا می‌دانست. این بار بدون پوشه آمد توی اتاقمان و یکراست رفت سر اصل مطلب. گفت که خانه‌ی تو و زنت دیشب توی موشک‌باران با خاک یکسان شده. جوری که تقریباً چیزی از زنت باقی نمانده. گفت که تو هنوز نمی‌دانی و بال دستی‌ها دارند فکر می‌کنند که به اداره‌ی شهرستانی که برای مأموریت اعزام شده‌ای تلفن بزنند و خبر را به تو بدهند و تسلیت بگویند یا نه؟ چیزهای دیگری هم گفت البته. اینکه مادرت هم دیشب در آن خانه بوده. پیش زنت آمده بود که تنها نماند. که مراقب زنت باشد. آخر زنت دوقلو، شش ماهه، کمتر و بیشتر، حامله بود. دنیا دور سرم چرخید. نی‌نی چشم‌هایم داشتند دودو می‌زدند. به چشم‌های بصیری خیره شدم و وحشت‌زده گفتم راست می‌گویی؟ مطمئنی که زنش دوقلو حامله بود؟ راست می‌گفت و تو، زن، مادر و دو بچه‌ای که چندماهی بیشتر تا دنیا آمد‌شان نمانده بود را از دست داده بودی و هنوز این خبر فلج‌کننده را نمی‌دانستی. این را هم نمی‌دانستی که همه‌چیز تقصیر من است؛ تقصیر طلسم عقرب ملامریم. بین آن‌همه خانه در تهران، موشک صدام صاف افتاده بود روی خانه‌ی تو و همه‌چیز را متلاشی کرده بود. خانه‌ای که زن حامله و مادرت تویش بودند. بصیری می‌گفت بدن‌هایشان قابل تشخیص نبوده. حجم زیادی خون و گوشت له‌شده ازشان مانده بوده، آن هم زیر تلی از خاک و آجرپاره. این‌ها اتفاقی نبود. اثر طلسم بود. نحسی توی نگاه آن کلاغ مادر بود که دامن همه ما را گرفت. خانواده‌ی تو را کشت و مرا هم تا ابد گناهکار کرد، تا بیشتر از خودم متنفر باشم و از عذاب‌وجدان جر بخورم. ولی باور کن، این چیزی نبود که من می‌خواستم. من برای زنت با آن کمر باریک و گیس بافته‌های بلندش مرگ نمی‌خواستم. فقط می‌خواستم جای او، کدبانوی خانه‌ات باشم.

تا چند ماه سرکار نیامدی. می‌گفتند بالادستی‌ها مرخصی بلندمدت برایت رد کرده‌اند تا با ماجرا کنار بیایی. ولی مگر می‌شود آدم با دیگر نداشتن چیزهایی که عاشقشان است کنار بیاید؟ مثل من، که هیچ‌وقت نتوانستم با نداشتنت، با به دست نیاوردنت کنار بیایم.

دو سه ماه مانده به سالگرد آن شب نحس لعنتی، برگشتی. با ریشی بلند تا سینه، موهای آشفته و پیراهن و شلواری سیاه. حلقه‌ی ازدواجت هنوز توی دستت بود. با کسی حرفی نمی‌زدی. فقط سرت را آهسته و نامحسوس، به همکارانی که برای عرض تسلیت و سرسلامتی پیشت می‌آمدند، تکان می‌دادی. می‌ترسیدم نگاهت کنم. می‌ترسیدم بفهمی که همه‌ی این نحسی‌ها از صدقه سر پیردختر زشت توی اتاقت، سرت آمده. عذاب‌وجدان و احساس گناهم دو خَمم را گرفته بود و داشت فیتیله‌پیچم می‌کرد. اما دوباره دیدنت، یادم انداخت که چقدر می‌خواهمت. هیچ تغییری در احساسم به تو ایجاد نشده بود. حتی عاشق‌تر از قبل هم شده بودم. حالا که زن و بچه‌ای برایت نمانده بود، چه کسی بهتر از من می‌توانست جای خالی آن‌ها را در زندگی‌ات پر کند؟ چه کسی می‌توانست بیش‌تر از من دوستت داشته باشد؟

تو مردی عزب بودی و دیر یا زود، باید دنبال زن می‌گشتی. فکر کردم سالگرد آن‌ها را که بگیری، به صرافت می‌افتی برای زن گرفتن. آن وقت، همه چیز همانی می‌شد که آرزویش را داشتم. با خودم در درگیری و جنگی شدید بودم. هر شب قبل از خواب، وقتی زیر لحاف می‌خزیدم، توی کله‌ام چندین صدا شروع می‌کردند به بحث کردن با همدیگر. یکی‌شان اصرار داشت که کشته شدن زن و بچه‌های دنیانیامده و مادرت تقصیر من است. طلسم ملامریم باعث این جنایت شده. اگر من برای زنت طلسم نمی‌گرفتم، آن موشک کوفتی جای دیگری فرو می‌افتاد. آن یکی می‌گفت جنگ است دیگر. این‌همه آدم هر روز کشته می‌شوند. تقصیر کیست؟ همه‌شان با طلسم و جادو کشته شده‌اند؟ صدای مامان هم توی سرم تکرار می‌شد که می‌گفت با مشیت الهی نمی‌شود جنگید. اگر قرار باشد با موشک بمیریم، می‌میریم. اگر هم قرار نباشد، چیزی‌مان نمی‌شود. دوست داشتم باور کنم که مردن آن‌ها تقصیر من نبوده. تقدیرشان بوده. اما خودم خوب می‌دانستم چه کرده‌ام.

چیزی به سالگرد نمانده بود. آشفته بودی و بی‌قرار. حتی یک کلمه هم با کسی حرفی نمی‌زدی. با خودم فکر کردم الان وقتش است که باز سراغ ملامریم بروم. که طلسم مهر و محبت به نام من و تو قلم بزند و وقتی از عزا درآمدی، توی قلبت جا باز کنم.

چند روز مانده به سالگرد، باز غیبت زد. می‌گفتند رفته‌ای دریاکنار. همان‌جا که با زنت برای ماه عسل آنجا بودی. چند هفته بعد از سالگرد برگشتی. همچنان در رخت و لباس سیاه و ریش و مویی بلند و آشفته. هنوز دو تا چله برای نوشتن طلسم مهر و محبت ملامریم تمام نشده بود. مشتاقانه انتظار می‌کشیدم و امیدوار بودم که همین روزها، رخت عزا را از تن در بیاوری و بوی عطرت اتاق را بردارد. بالاخره وقتش رسید. طلسم آماده شده بود. ملامریم روی نعل اسب چیزهایی کشیده بود. چیزهای شرم‌آور و خاک‌برسری. وقتی دید سرخ شده‌ام، گفت کاریت به این چیزها نباشد. نگاهش نکن. طلسم مهر و محبت همین است دیگر و گفت که باید نعل را در جایی تاریکی از خانه قرار دهم. پیدا کردن جایی که مامان به آن سرک نکشد، سخت بود. با این حال، زانودردش برایم موهبت بود. جاهای بلند را سرک نمی‌کشید. نه که نخواهد! زانوهایش دیگر یاری نمی‌کردند که از چهارپایه بالا و پایین برود و کلانتربازی در بیاورد.

نعل اسب را به توصیه‌ی ملامریم در حریر سبز پیچیدم و بالای کمد دیواری، پنهان کردم. خوشحال بودم. می‌دانستم لحظه‌ی وصال نزدیک است. بی‌خبر از آنکه مصیبت دیگری قرار است سرم آوار شود.

یکی از همان شب‌هایی که زیر لحاف، داشتم رؤیا می‌بافتم، خرناسه‌های مامان عجیب شد. فکر کردم دارم اشتباه می‌شنوم. اما حقیقت داشت. لامپ اتاق را روشن کردم. مامان کبود شده بود. محکم تکانش دادم. چشم‌هایش وق‌زده داشتند سقف را نگاه می‌کردند. اما هنوز نفس می‌کشید. هر چند با خرخر و بریده بریده. پریدم سمت تلفن و شماره‌ی اورژانس را گرفتم. بعدش سریع، چادرنماز مامان را رویش انداختم. می‌دانستم امدادگران اورژانس، مرد هستند و مامان دوست ندارد هیچ‌جای بدنش را مرد نامحرم ببیند. چند دقیقه‌ی بعد، آمبولانس آژیرکشان رسید. امدادگران، بالای تخت مامان آمدند، با عجله چند تا آمپول به او زدند و بعدش مامان را با خود بردند. مامان سکته کرده بود. اتفاقی که باعث شد برای بقیه‌ی عمرش، تا همین چهل و یک روز پیش، زمین‌گیر و لال شود. دروغ نگویم، خوشحال شدم. هرچند با عذاب‌وجدان و گناه. مامان دیگر نمی‌توانست هر شب از عذاب‌های الهی زنان مردان بدکاره که به دام عشق حرام افتاده‌اند، بالای منبر برود و سرم را ببرد. چند هفته بعد، خودم ویلچرش را هل دادم و از بیمارستان آوردمش خانه. وان را هم همان روزها گذاشتیم توی حمام. نمی‌شد مامان را با آن وضعش زیر دوش حمام کنم. بصیری گفت که باید توی حمام، وان نصب کنیم. خودش بنا و لوله‌کش خبر کرد و یک نصفه‌روز زمان برد، تا این وان اینجا جاگیرپاگیر شود. برای اولین بار، حقوقم صرف چیزی جز خدا و پیغمبر و اهل بیتش شد.

بعد از سکته‌ی مامان و زمین‌گیر شدنش، زندگی‌ام شکل دیگری گرفت. نمی‌دانستم وقتی طلسم اثر کرد و زنت شدم، باید با مامان چه کار کنم. گاهی فکر می‌کردم برایش پرستار تمام‌وقت می‌گیرم و برای همیشه از این خانه فرار می‌کنم. گاهی دیگر فکرم می‌رفت به اینکه بیاوریمش پیش خودمان. بله این‌طوری بهتر هم بود. جای مادر مرده‌ی خودت را برایت پر می‌کرد. من هم بابت رها کردنش احساس گناه نمی‌کردم.

بعد از سکته، مامان باید برای وضعیتش قرص می‌خورد. بدون قرص، آرام نبود و خوابش نمی‌برد. بی‌قراری می‌کرد و صداهای ترسناک از حلقومش بیرون می‌داد. سر شب به او قرص می‌خوراندم. صداهایی که از خودش در می‌آورد، مرا می‌ترساند. فکر می‌کردم جن توی بدنش حلول کرده و هوایی شده. من فرزند ناخلف بدجنسی بودم. بگذار اعتراف کنم که چند باری، قرص‌های مامان را عمداً بیشتر دادم. تا بمیرد. خسته شده بودم از نگهداری‌اش. از اینکه خانه همیشه بوی شاش می‌داد. چون مامان دیگر نمی‌توانست شاشش را نگه دارد. از اینکه مجبور بودم بعد از برگشتن از اداره، کهنه‌های گهی‌اش را توی تشت آب بیندازم و چنگ بزنم تا پاک و طاهر شود، عقم می‌گرفت. از همه بدتر، چشم‌هایش بود. همچنان سرد و بی‌احساس، مثل دو تکه یخ به من نگاه می‌کرد. انگار که واجب بوده سکته کند و من وظیفه‌ام هست که دغدغه‌ی شاش و گهش را داشته باشم. امیدوار بودم اگر قرص‌های بیش‌تری توی حلقش بریزم، از این نکبت خلاص می‌شوم. اما خیلی زود پشیمان می‌شدم. فوری یک لیوان شیر به مامان می‌خوراندم که اثر قرص‌ها را خنثی کند. بعد چادرنماز روی سرم می‌انداختم و روی سجاده زار می‌زدم و الغوث‌گویان، به درگاه خدا التماس می‌کردم مامان را به من ببخشد. وقتی به او قرص می‌خوراندم، از همان‌هایی که جعبه‌ خالی‌شان کنار در حمام افتاده و تو نمی‌توانی ببینی‌شان، تقریباً کل روز، خواب بود و این خوب بود. دیگر کاری به کارم نداشت، صداهای ترسناک از حلقومش بیرون نمی‌داد و نگاه سرد ترسناکش، موهای بیخ گردنم را راست نمی‌کرد.

با اینکه طلسم ملامریم بالای کمد، پیچیده در پارچه‌ی سبز قرار داشت، هنوز خبری از تو و عشقت به من نبود. همچنان ساکت و خاموش و عزادار بودی. چند باری به خانه‌ی ملامریم رفتم و بی‌تابی کردم. گفت صبور باشم. این‌جور چیزها صبر می‌طلبد. اما بالاخره اثر می‌کند و پاداش صبرم را می‌گیرم. من صبور بودم. حتی تا سال‌ها بعد از شناورشدنت روی آب هم صبر کردم. البته روزهایم فقط به صبر سپری نمی‌شد. حالا که مامان دیگر کنترلی روی پول‌هایم نداشت، یواشکی برای خودم جهاز می‌خریدم و قایمش می‌کردم توی کمد. حوله‌های سفید را هم همان روزها خریدم. بعد سر صبر و حوصله، دورشان شماره‌دوزی کردم و شکوفه‌های کوچک رنگی نشاندم و گذاشتم توی بقچه. دروغ نگویم با شرم و خجالت، چند شورت و کرست توری و رنگارنگ هم خریده بودم. گذاشته بودمشان کنار که برای تو بپوشم. گمانم هنوز توی کمد یا شاید هم ته چمدانم باشند.

روزها به هفته و هفته‌ها به ماه تبدیل می‌شدند و تو همچنان مرا نمی‌دیدی. عصبانی بودم. زن‌های زندگی‌ات را از دست داده بودی و همچنان به زنی که هر روز توی اتاقت، هشت ساعت را با تو می‌گذراند و در هوایت نفس می‌کشید، بی محلی می‌کردی. کارم شده بود رفتن به خانه‌ی ملامریم و او کاری جز توصیه به صبر نمی‌کرد. فکر کردم سبیل‌هایم مانع هستند. با اینکه مامان دیگر کاری از دستش بر نمی‌آمد، همچنان از خشمش می‌ترسیدم. نگاه یخی‌اش، سنگ را هم آب می‌کرد. زَهره‌ی مرا هم می‌ترکاند. با این حال، جلب توجه تو مهم‌تر بود. یک روز پیش سکینه بندانداز رفتم و گفتم پشت لبم را بند بیندازد و کمی هم به ابروهایم صفا بدهد. گفتم پیوند وسط‌شان را بردارد و زیرش را هم مرتب کند. می‌دانستم دهن قرصی ندارد و نخود توی دهنش خیس نمی‌خورد و از فردا کل محل پشت سرم پچ پچ می‌کنند. اما مهم نبود. به گوش مامان که نمی‌رسید. اگر هم می‌رسید، نمی‌توانست چیزی بگوید. تصمیم گرفتم زیاد دور و بر مامان آفتابی نشوم که نفهمد سبیل‌هایم را برداشته‌ام. آن وقت هم احساس گناهم بابت ناخلف بودن کم می‌شد و هم از نگاه دلهره‌آورش در امان بودم.

باز هم به چشمت نیامدم. بی موی پشت لب و ابروهایی آراسته. حالا که مامان ویلچرنشین و خاموش شده بود، موهایم هم بلند شده بودند. می‌بافتمشان و یک وجب از زیر مقنعه‌ام بیرون می‌زد. اما باز هم تو نمی‌دیدی. انگار در نظرت نامرئی بودم. شاید هم کسی برایم آیه‌ی وجعلنا سداً خوانده بود. با این حال، قد صبر من بلند بود. صبورانه چشم‌انتظارت بودم. می‌دانستم بالاخره طالع ما به هم پیوند می‌خورد و ستاره‌هایمان یکی می‌شود.

جنگ بالاخره تمام شد. جام زهر را نوشیدند. قد ریش تو دیگر داشت به پایین شکمت می‌رسید. همچنان لباس سیاه بر تن داشتی و دور چشم‌هایت پر از چروک بودند. درست مثل پنجه‌ی کلاغ. به هم ریخته بودی. نمی‌فهمیدم چرا. تمام شدن جنگ، جنگی که بابتش زن و بچه‌هایت را از دست داده بودی، باید خوشحالت می‌کرد. اما تو خوشحال نبودی. چند هفته بیشتر به سالگردشان نمانده بود. حسابش از دستم در رفته بود که چندمین سالگرد است. صبورانه در زمان گم شده بودم و انتظارت را می‌کشیدم. باز ناپدید شدی. هر سال، از چند روز مانده به سالگرد، ناپدید می‌شدی. اما این‌بار فرق داشت. فرقش را بصیری به من گفت. گفت که جسدت را با لباس سیاه، در ساحل دریاکنار پیدا کرده‌اند. روی آب دراز کشیده بودی تا دردهایت ته نشین شود. تا آرام شوی. مثل من که هر وقت درد کمرم زیاد می‌شود، توی وان پر از آب داغ، دراز می‌کشم تا درد کمتر شود.

باور نمی‌کردم. فکر می‌کردم مردم از حسودی‌شان به تو، این حرف‌ها را می‌زنند. مگر می‌شد مرده باشی، آن هم وقتی که ملامریم به اسم من و تو طلسم مهر و محبت قلم زده بود. تو یک جایی آن بیرون زنده بودی. فقط دیگر حوصله‌ی آن اداره‌ی کوفتی را نداشتی. همین. شاید خجالت می‌کشیدی لباس عزا را در بیاوری. می‌ترسیدی همان حسودها پشت سرت حرف بزنند و بگویند مرگ زن و بچه‌هایش به تخمش هم نبوده. برای همین دیگر به اداره نمی‌آمدی. که با این جماعت حسود غیبت‌کن، چشم در چشم نشوی. خودت هم چو انداخته بودی که مردی. که دست از سرت بردارند و با خیال راحت، دوباره زن بگیری. مرا بگیری. مطمئن بودم یک روزی می‌آیی. طلسم ملامریم ردخور نداشت. فقط باید صبر می‌کردم.

آه؛ صدای جلز و ولز شمع را می‌شنوی؟ فقط چند سانت مانده تا تمام شود. روح مامان هنوز در حمام است. این‌همه رقصیدن و زبانه کشیدن شعله شمع، جز اینکه مامان هم اینجاست و حرف‌هایم را شنیده و عصبانی‌ است، چه معنی دیگری می‌تواند داشته باشد؟ حالا مامان چهل و یک روز است که مرده، و من هم پیرزنی تقریباً سفیدمو با مفصل‌هایی دردناک و پستان‌هایی آویزان و شل هستم که تا همین چند ساعت پیش، هنوز باکره بود. تو هم جایی آن بیرون هستی. شاید روی شن‌های ساحل دریاکنار پرسه می‌زنی. ولی من دیگر خسته شده‌ام. از صبر کردن. از عاشق بودن. از چشم‌انتظاری هر روزه و بی‌پایان. از مامان که حتی روحش ولم نمی‌کند و دست از سرم بر نمی‌دارد و این، حتی از چنگ زدن به کهنه‌های گهی‌اش و شستنشان بدتر است. بیشتر از همه اما، از خودم خسته‌ام. دوست نداشتم باکرگی‌ام این طوری تمام شود. همه‌ی این سال‌ها آن را برای تو نگه داشته بودم. ولی حالا که شده. گناهش هم افتاده گردن من. مثل همه‌ی چیزهای دیگر. حتی از این زیرپوش حریر مسخره هم خسته‌ام. باید از شر آن هم راحت شوم. زیرپوش خیس را در می‌آورم. سرم دارد سنگین می‌شود و کم مانده تا پلک‌هایم بیفتند روی هم. شعله‌ی شمع، کم‌جان، سوسو می‌زند. چیزی به تمام شدنش نمانده. حالا لُخت توی وان دراز کشیده‌ام. اولین بار است. زیرپوش خیس را پرت می‌کنم طرف در حمام. می‌افتد روی جعبه‌ی قرص‌های مامان که حالا همه‌شان خالی است. حتی یک قرص هم نگذاشتم تویش بماند. هویج از کنار جعبه‌ی خالی قرص‌ها دارد ریشخندم می‌کند. شمع خاموش شد. من هم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *