«حرف دل، حرف از عشق است. عشق چیزی است که کلی حرف می‌شود. کلی حرف از تعداد زیادی حرف تشکیل می‌شود. هر حرف، جِرم و وزنی دارد. کلی حرف، وزن زیادی دارد. کلی حرف، همان عشق است. عشق حرف دل است. کلی حرف در دل قرار دارد. دل، پر و سنگین می‌شود. دل که خالی شود، آدمی می‌تواند پرواز کند. پرواز لذت‌بخش است. پرواز حال می‌دهد. حرف‌های دل، تنها با حرف شدن و صحبت کردن خالی می‌شوند.»

: «هیچ بهت گفته بودم چقدر از روزایی که بارون می‌زنه خوشم میاد؟»

چند دقیقه بعد از اینکه جمله را گفتم، کنار پنجره ایستاده بودم و رفتنش را تماشا می‌کردم. کنار پنجره ایستاده بودم و سیگار می‌کشیدم و رفتنش را تماشا می‌کردم. کنار پنجره ایستاده بودم و سیگار می‌کشیدم که با خاکستر درشت سیگارم مواجه شدم. افتاده بود لبه‌ی پنجره. خاکستر را به‌سرعت سربه‌نیست کردم و سیگار را از پنجره بیرون انداختم. پنجره را بستم و به تصویر صورتم روی شیشه‌ی نه‌چندان تمیز، خیره ماندم. انعکاس صدای بسته شدن در حیاط پاییز نشسته‌ی خانه، وادارم کرد که از نگاه کردن به چشم‌های خودم بگذرم و نگاهم به در بسته‌شده بماسد. دری که با آخرین اثر انگشتی که به روی دسته‌اش مانده بود، می‌توانست مدرک جرم به حساب بیاید.

 با خودم گفتم چرا همیشه می‌رود. با خودم گفتم همیشه رفتنش چه تأثیری به روی من دارد. ناگهان متوجه شدم ته‌سیگارم را توی حیاط انداخته‌ام و خانه‌مان را کثیف کرده‌ام. به حیاط رفتم و ته‌سیگار را انداختم توی سطل زباله. سطل زباله‌ی اتاقم. در طول مدتی که ته‌سیگار را از روی زمین زیر پنجره برداشتم و تلوخوران به اتاقم برگشتم، آن را لای انگشتانم می‌چلاندم و به پاسخ درست در مقابل مشکلاتم فکر می‌کردم. از دو بار زمین خوردن در راه رسیدن به اتاق هم جان سالم به در بردم. ته‌سیگار را که توی سطل انداختم، به نوشتن رسیدم.

 جایی شنیده بودم که یکی از بزرگان تفکر گفته انسان با نوشتن می‌تواند سرپناهی برای خود بسازد. به آن گفته فکر کردم. آن بزرگ در باب شماتتِ نوشتن آن جمله را ایراد کرده بود. مگر ساختن سرپناه چه اشکالی داشت. ملحفه‌ی روتختی را چنگ زدم و تصمیمم را گرفتم. سرپناه می‌سازم. از روی تخت بلند شدم و پارکت‌ها زیر پایم جیرجیر کردند. کشوی دراور کوچک کنار تختم را باز کردم و خودکار نیمه‌تمام آبی رنگ و دفتر سیمی طرحدارم را که خواهرم هدیه داده بود، برداشتم. صندلی کنار تخت، همان صندلی‌ای را که او رویش نشسته بود از جا کندم و کنار پنجره گذاشتم. دفتر و خودکار را به حالت آماده به کار درآوردم. به میز کارم، طاقچه‌ی پنجره تکیه دادم و پس از کمی زل زدن به بیرون مشغول نوشتن شدم.

ماجرای اصلی آن روز که ته‌سیگار را پس از رفتن او، توی سطل انداختم و برای خالی شدن نوشتم، این است. روی تخت نشستم و یاد روز دیگری افتادم. اولش سعی کردم حواس خودم را جایی پرت کنم که دست هیچکس، حتی خودم هم نرسد. آخر یکی از مشکلات من همین یاد آمدن‌های زیادم است. مثلاً وقتی با کسی مشغول حرف زدن از آینده هستم، مثالی از گذشته می‌زنم و نتیجه را از حال می‌گیرم و هرچند ساده به نظر می‌رسد، به‌شدت پیچیده است. این پروسه پرسه زدن در هزارتو است. تنها راهی که برای رهایی از این هزارتوها به ذهنم می‌رسید و می‌رسد، پرت کردن حواسم بود و هست. هزارتوها، تو را برای سرگرمی خودت وارد خودشان می‌کنند و زمانی که رو‌به‌رویت دیوار بلندی قرار دادند و پشت‌سرت راهی که انتهایی تاریک دارد، از ته دل به تو قهقهه می‌زنند. هرچند همیشه بدجنس نیستند و گاهی‌وقت‌ها تنها راه نتیجه گرفتن از حال و پاسخگویی، تحلیل آینده و غوطه‌ور شدن در گذشته است. به همین علت قید پرت کردن حواسم را زدم و خودم را به فرمول سطر پیش سپردم.

خریدن بلیط سینمای خصوصی خاطرات ارزان است. به قیمت سرد شدن چای. عادلانه و پر شکوه، تنها برای من. این شد که آن روز پس از رفتن او، با وسواس زیاد روی تختم نشستم و یاد آن روز افتادم. روی تخت نشستم و زانوانم را به هم چسباندم. لباس هایم را مرتب کردم و دستی به موهایم کشیدم. به نقطه‌ای خیره شدم و از دور شبیه به پسری مؤدب شدم که همیشه نمره انضباطش بیست بوده. پس از حسابی گم شدن در خودم و نتیجه نگرفتن، ملحفه‌ی روتختی‌ام را چنگ زدم و عرق کف دستانم خشک شد. بعد همان‌طور که گفتم، شروع به نوشتن افکارم کردم. به همین شکل که این یادداشت را می‌نویسم. این یاداشت خاطره‌ی روزی است که راهی تازه برای زنده ماندن پیدا کردم و آن راه به یاد داشتن خاطره از راه نوشتن بود.

 قبل از تشنج خفیف و چنگ زدن روتختی بود که یاد آن روز افتادم. به خوبی یادم نمی‌آید کجا بودیم و چه پوشیده بودیم و چه می‌کردیم. بیشتر صدای او را به یاد می‌آوردم. بیشتر صدای خودم را به یاد می‌آوردم. البته، ذهنم بیکار نمی‌نشست و تصویرهایی را تحویلم می‌داد. در خصوص صحت و اصالت تصاویر ذهنی اطمینان چندانی ندارم و هنوز علت وضوح و ثبوتشان را نمی‌فهمم. روی تاب نشسته بودیم. تابی آهنی و تقریباً بزرگ. از آن تاب‌ها که نمی‌توان با آن‌ها وحشی‌بازی در آورد. از آن‌ها که نمی‌شود با سوار شدنشان ستاره‌ها را از روی تخته سیاه آسمان قاپید.

شال سرخی روی سرش بود. دسته‌دسته موهای پرپشت مشکی‌اش از هر طرف شال سرخش بیرون ریخته بودند. نه لَخت بودند، نه وز یا فر. دسته‌ای از آن‌ها قسمتی از پیشانی بلندش را گرفته بودند. آن روز به‌طرز عجیبی مشکی بودند. مثل کاپوت پولیش‌خورده‌ی ماشین‌های گران‌قیمت مشکی رنگ می‌درخشیدند. فکر می‌کنم تا نیمه‌های کمرش رسیده بودند. ولی اردوگاه اصلی‌شان گردن بیخودی سفیدش بود. سلیقه به خرج داده بود و رنگ رژ لبش را با شالش ست کرده بود. هرچند، چند درجه تیره‌تر.

آن روز در‌حالی‌که این ها را می‌دیدم، حس و حالی عجیب و قر و قاطی داشتم که زیاد گفتنی نیست. اگر قرار بر مثال باشد، می‌توانم بگویم حس و حال پسربچه‌ای هفت ساله را داشتم، که به توپ چهل‌تیکه‌ی آویزان از سردر مغازه‌ی کالای ورزشی زل زده و نمی‌داند اگر آن توپ را داشته باشد، روی آسفالت کوچه تنش را خراش خواهد داد و از ته دل با آن بازی خواهد کرد یا همین‌گونه به میخ دیوار اتاقش آویزانش می‌کند و به آن زل می‌زند. واقعاً گفتنی نیست.

خودش و دیگران می‌گفتند چشم‌هایش عسلی است. فکر می‌کنم هنوز هم همان رنگ باشد. اما من هیچ‌وقت نتوانستم رنگشان را تشخیص بدهم. هنوز هم نمی‌توانم. برای فرار از ناتوانی‌ام مدام می‌گفتم «چشمات مثل جنگل هزار رنگه. کسی نمی‌تونه بگه جنگل چه رنگه». زدن یک تیر با دو نشان بد نبود. هم خودم را از نقص تبرئه می‌کردم، هم او ذوق می‌کرد.

آن روز روی تاب نشسته بودیم و نگاهش می‌کردم. نگاهش می‌کردم و هم‌زمان، با پنجه و پاشنه تاب را حرکت می‌دادم. منظورم از نگاه کردن این است که کلاً سرم را به سمت او کج کرده بودم. او هم باغِ ویلا را نگاه می‌کرد. ردّ نگاهش را که دنبال می‌کردم، به درخت های پرتقال انتهای باغ و باغچه، گل‌های نزدیک‌تر از درخت‌ها و مرغ‌ وخروس‌های نزدیک‌تر از گل‌ها می‌رسیدم.

تاب را که تاب می‌دادم، باد زیر پیراهنش می‌رفت و کمی دامن آن را پف می‌داد. دامنش به زمین کشیده می‌شد. زمین زیرِ تاب، کور کچلی چمن داشت. لبه‌ی دامنش به چمن‌ها گیر می‌کرد و رها می‌شد. پیراهنش بلند و رنگ‌وارنگ بود. سارافونی آستین بلند. از آن‌ها که کمرگاهشان کشبافت است. کمی آستین‌هایش را بالا کشیده بود. دستبند «فور اِوِر»ی را که برایش خریده بودمۀ به مچش انداخته بود. چند لحظه یک بار نگاهم می‌کرد و لبخند می‌زد. لبخندی بسته. بدون دخالت دندان‌ها. لبخندی بسته و سرخ. به همراهی چشم‌ها. چشم‌های درشتی که انگار صاحبشان همیشه خوابش می‌آید.

 آن روز روی تاب. توی باغ. لبخند و چشم‌هایش که نفهمیدم و هنوز هم نمی‌دانم چرا آن‌قدر آبدار و خیسند، به سمت من حمله‌ور می‌شدند. آن روز می‌دانستم و مطمئن بودم نمی‌خواهم جایی جز آن باغ و آن تاب باشم. اختیار سرم را از دست داده بودم و وبال شانه‌ام شده بود. فقط زحمت نگه داشتنش را به خودم داده بودم که نیفتد. زل زده بودم به او. با همان لبخند و چشم‌های خیس نگاهم می‌کرد.

این لحظه که آن روز و لحظه را دوباره و از دید دیگری به یاد می آورم، به نظرم خیلی سینمایی می آید. یاد فیلم هایی می‌افتم که کارگردانش سعی می‌کند عشق را با هر المانی که بلد است به تصویر بکشد. لبخند سرخش را باز کرد و چند مرتبه پلک زد. مثل بازیگرهای فیلم‌های هندی به هم نگاه می‌کردیم. اگر همان لحظه جان می‌دادم، آن نگاه یکی از بهترین خاطراتم به حساب می‌آمد. اما زنده ماندم و همچنان این سؤال برایم باقی ماند. در خلال چشمچرانی‌اش از باغ و دلبری ناخودآگاهش از من، یک‌آن چه در سرش گذشت یا چه چیز را دید که بی‌مقدمه نگاه شیطنت‌آمیزش را به لب‌هایم دوخت و گفت: «اگه یه روز من نباشم چی‌کار می‌کنی؟»

 خب شاید لازم به توضیح نباشد؛ اصلا ًانتطار شنیدن چنین چیزی را در آن موقعیت نداشتم. به افکار منفی روزانه‌ام فکر کردم. موقعیت و احساسی را که در لحظه داشتیم، بررسی کردم. احتمال پشت احتمال بود که در سرم می‌چرخید. حتی با خودم گفتم شاید می‌تواند فکرم را بخواند. به خودم و به او شک کردم که نکند برای این که بیش از حد به این موضوع فکر می‌کنم و کلاً زیاد فکر می‌کنم، رفته و از تبتی‌ها فنون خواندن فکر و اعمال ماوراء‌الطبیعه را یاد گرفته که بیاید و افکار من را بخواند و بنا بر این منبع سیال، سؤال طرح کند. با خودم گفتم نکند روی پیشانی‌ام با خط خوانا نوشته شده که اگر یک روز نباشی، ساعت دو ظهر آن روز برای من نیمه شب تاریک به حساب می‌آید.

 سرم را پایین انداخته بودم و به چمن های یکی‌در‌میانِ پای تاب زل زده بودم و همچنان تاب می‌دادم. نگاه منتطرش را به روی اندامم احساس می‌کردم. مثل کسی بود که رنگ موردعلاقه‌ات را پرسیده باشد. احساس می‌کردم نگاهش مثل سوپرمن لیزر قرمز دارد. احساس می‌کردم من هم مثل سوپرمن هستم که لیزر نگاهش دست و پایم را سوراخ نمی‌کند. نتیجه‌ی ترافیک داده‌های توی سرم را گفتم. سرم را بالا آوردم و گفتم: «می‌میرم.»

حالا که به آن جوابی که دادم فکر می‌کنم، کمی گیج می‌شوم. نمی‌دانم چیزی را به استعاره گفته بودم یا این که از واقعیت حرف می‌زدم. تنها چیزی که به قطع می‌توانم بگویم، این است که وقتی «می‌میرم» را گفتم به چیزی فکر نمی‌کردم.

نمی‌دانم، شاید در پس‌زمینه‌ی افکارم به بی‌ارزشی زندگیِ بدون او یقین داشته‌ام. «می‌میرم» را گفتم و دوباره مشغول زل زدن به علف‌های پای تاب شدم. اختیار سرم را داشتم. سرم را جوری گرفته بودم که نشان دهد سخت در فکر فرو رفته‌ام. احتمال مرگ و چگونگی زندگی پس از نبود کسی یا چیزی. واقعاً هم فرو رفته بودم. سرم را بالا آوردم و دیدم نگاهش را گره زده به نقطه‌ای در دوردست. چشمه‌ایش با خطی فرضی وصل شده بود به قله‌ی کوهی که به‌راحتی چندین کیلومتر با ویلا و باغ و تاب ما فاصله داشت. احساس کردم روحش از طریق پل نگاهش به قله، در حال فرار از جنازه‌ای است که روی تاب کنار جسمش افتاده. روحش را از دسته‌ی موهایش گرفتم و کشان‌کشان آوردم سر جایش، روی تاب. گفتم:

 «تو چی؟ اگه یه روز من نباشم، تو چی‌کار می‌کنی؟»

 به خال زده بودم. تلافی کرده بودم. جواب موشک، موشک بود. وسط ابروهای بلند و تیره‌اش را نشانه گرفته بودم و تیرم به هدف خورده بود. اختیار سرش را از دست داد و پایین افتاد. چند لحظه چشم‌هایش خواب‌آلودتر شدند. بعد از آن، کمی ابروهایش را بالا داد و نفس عمیقی کشید. خنکی هوایی را که توی شش‌هایش چرخید، احساس کردم. لبش را به حالت عجیبی که تنها خودش بلد بود در آورد. حالتی میان خنثی بودن و لبخند زدن و بیهوده‌انگاری. گفت: «اگه یه روز تو نباشی، دیگه خودم نیستم.»

 هیچ‌چیز از شعر نمی‌فهمید. فکر می‌کنم هنوز هم نمی‌فهمد. به جرأت می‌توانم بگویم روی ارتفاع هزارمتری سطحی‌ترین حالت شعرهای گاه‌نِوشت عمیقم زندگی و سیر می‌کرد. همیشه انتظار داشتم پس از خواندن شعری که برایش فرستاده‌ام، بیاید و بگوید باورم نمی‌شود که من اینگونه به چشمت می‌آیم. حتی اگر شعر خوب و عمیقی نگفته بوده باشم. یا اینکه بگوید چرا من را با آفرودیت مقایسه می‌کنی. او تنها ویژگی وجودی‌اش زیبایی است. روح من، آن چیز که می‌بینم و آن چیز که حس می‌کنم از زیبایی ظاهری والاتر است. یا اینکه به جای اینکه بگوید این شعرت تلخ است. یا به قول خودش دارک است. بگوید علت تمرکزت بر نازیبایی‌های زندگی چیست. این تلخی ریخته‌شده در شعرت محصول کدام درخت موجود در وجودت است که میوه‌اش از قهوه هم تلخ‌تر است. اصلاً حاصلش چیست. هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌گفت. من هم که می‌گفتم، به حرف‌های فلسفی حوصله‌سربر متهمم می‌کرد. بد هم نمی‌گفت. قبلاً زیاد حوصله‌ام سر می‌رفت. به دنبال علتش که می‌گشتم، متهم به فلسفه‌بافی می‌شدم. نمی‌دانم، شاید واقعاً کسی که سعی می‌کند راهی عملی و صحیح برای بهبود زندگی‌اش پیدا کند، فیلسوف دسته‌چندمِ حوصله سربری به حساب بیاید.

 همه‌ی این‌ها را می‌گفتیم و نمی‌گفتیم که رسیدیم به باغ و تاب و سؤالمان.

: «من نباشم چی‌کار می‌کنی؟»

– «اگه یه روز تو نباشی، دیگه خودم نیستم.»

حالا که فکر می‌کنم، باید در جوابش می‌گفتم: «چرا شعر می‌گی؟»

من معتقدم به اینکه انسان ندانسته نباید شعر بگوید. اصلاً به نظر من انسان ندانسته حق انجام هیچ‌کاری را ندارد. برای اینکه احتمال اینکه به خودش یا دیگران آسیب وارد کند، زیاد می‌شود. شاملو در مقدمه‌ی کتاب شعرش، آستانه، می‌گوید شعر آن است که مستقیماً پ لی به قلب بزند. به نظر من هرچیزی می‌تواند مستقیم به قلب پل بزند. اما شعر بنا بر محتوایش قابلیت این را دارد که روی قلب خراش بیندازد. یا اینکه تکه‌گوشت اضافه‌ای به قلب خواننده‌اش جوش بزند. شعر و هنر تأثیرگذارند. آن روز او روی تاب نشسته بود و پس از نگاه عمیقش به قله‌ی کوهستان شعر گفت. نادانسته. من هم شنیدم. ناخواسته. شعر هم کارش را کرد؛ ناچار. اما در واقع؛ تفاهمی تازه پیدا کرده بودیم. هر دو به علف‌های پای تاب زل زده بودیم. تاب دادن تاب را فراموش کرده بودم. سکوت موجود در فضا می‌خورد و کم‌کم تماممان می‌کرد و با ظرف خالی غذایش مواجه می‌شد. صدای باد نمی‌آمد. مرغ و خروس‌ها خفه‌خون گرفته بودند. حالا که فکر می‌کنم حتی جوجه‌هایشان را هم درست تربیت کرده بودند؛ که اگر عاشق و معشوقی به روی تاب محوطه‌ی بیرونی ویلا نشسته بودند و از نبودن همدیگر حرف می‌زدند، باید سکوت کنند و مزاحمت صوتی ایجاد نکنند. به هر زوری که بود، نگاهم را از علف‌های زرد پای تاب کندم و روحم را از خطر پژمردگی به‌واسطه‌ی همذات‌پنداری با آن گیاه‌های پلاسیده نجات دادم و از جایم بلند شدم.

 به‌محض بلند شدنم کمی چشم‌هایم سیاهی رفت و سرگیجه‌ی خوشایندی گرفتم. اما برای اینکه فضا را عوض کرده باشم و مرگ و خود نبودن احتمالی‌مان را ماستمالی کرده باشم، سرگیجه و سیاه رفتن چشم‌هایم را بزرگ‌نمایی کردم. به نظر من تصویر معشوقه‌ای که نگران سلامتی و جان عاشقش باشد، بسیار تصویر رمانتیک و زیبا و انسانی‌ای است و هنوز هم بدم نمی‌آید شاهد چنین لحظه‌ای باشم. فکرش را بکنید. زنی در کمال سلامت روانی و جسمی، مثل مرغ پرکنده به این‌ور و آن‌ور می‌رود و دیوانه‌بازی درمی‌آورد. چرا؟ تنها به این دلیل که مردی که موردعلاقه‌اش است کمی احساس سرگیجه یا دردی جزئی میک‌ند. از جایش بلند شد و کاری را که می‌خواستم، انجام داد. لبخند رضایتی زدم و گفتم کمی قدم بزنیم.

خروس اجازه‌ی جیک‌جیک کردن را به بچه‌هایش داده بود و مرغ برای خودش بین درخت‌ها رها بود و قدم می‌زد. در حال قدم زدن بودیم و همزمان، هم به گرفتن دستش فکر می‌کردم، هم به پاسخ‌هایی که به هم داده بودیم. یک سؤال و دو پاسخ. حتی با احتساب نسبیت هم منطقی نبود. البته شاید ترجیح داده بودم که بگویم منطقی نبود. چون اگر منطقی می‌بود، یکی‌مان درست گفته بود و یکی‌مان غلط. از طرفی دیگر، عشق به‌هیچ‌عنوان منطقی نیست. هیچ‌وقت نفهمیدم که چرا فلاسفه و دانشمندها سعی می‌کنند عشق را امری منطقی جلوه بدهند. هر وقت به این موضوع فکر می‌کنم، به بیوشیمی و هورمون‌هایش شک می‌کنم و یاد ویل دورانت و نوشته‌اش در مورد انتخاب طبیعی می‌افتم. ای کاش به جای سرک کشیدن در این مسائل می‌رفت و تاریخنامه دیگری برای تعشق می‌نوشت. اصلاً اگر قرار بر انتخاب طبیعی بوده باشد، طبیعت نیرویی به شدت با حوصله و چرتکه به دست است که تصمیمات مرا جهت‌دهی می‌کند. مقدمات سفر به ویلای خارج از شهر را برای من مهیا می‌کند. کاری می‌کند به آنجا بروم و روی تاب بنشینم و با زنی که فکر می‌کنم دوستش دارم، راجع به نبود یک دیگر حرف بزنیم که بتوانیم بر اثر این توالی نسل انسان را ادامه دهیم. حتی اگر خود دورانت هم رو‌به‌رویم می ایستاد و سعی می‌کرد منطقی قانعم کند، نمی‌توانست در مقابل کسی که سیلی احساسی خورده و مشغول قدم زدن با ضاربش است، کوچک‌ترین شانسی داشته باشد.

در کنار هم قدم می‌زدیم و صدای برگ و خرده‌چوب‌های خشکی را که زیر پاهایمان له می‌کردیم، به‌عنوان موسیقی متن فیلم زندگی‌ام میشنیدم. دست چپش را که نزدیک دست راست من بود، کنار بدنش تکان می‌داد . به حالتی که اگر به چیزی می‌خورد، برایش هیچ اهمیتی نداشت. دست راستش را هم به روی پرچین شمشاد کوتاه دور درخت های پرتقال می‌کشید. هنور هم برایم جالب است و گاهی به این فکر می‌کنم که چرا او همیشه قدم‌هایش بلند بود و من از وقتی که یادم می‌آید قدم‌های کوتاهی داشته‌ام و با این حال وقتی با هم قدم می‌زدیم، کسی از کسی جلو نمی‌زد یا عقب نمی‌ماند. حتماً دو حالت داشته. یا اینکه من چند قدم بیشتر برمی‌داشتم، یا اینکه او چند قدم کمتر. توی سر خودم می‌چرخیدم که قدم‌زنان به انتهای باغ رسیدیم. به لطف درخت‌های پرتقال، سایه‌ی غلیظی روی دیوار افتاد بود. دستانم را به روی قوس کمرم بالش کردم و به دیوار کاه‌گلیِ انتهای باغ تکیه دادم. بوی ملایم پرتقال‌های کال و نیمه‌کال روی درخت‌ها را وارد مشامم کردم و خیره شدم به تصویر زنی که مشغول نوازش پرتقال نیمه‌زرد آویزانی از شاخه‌ی درخت، پشت به من ایستاده بود. فکر کن پرتقالی نرسیده و آویزان از دست مادرت باشی که دست نرم و ظریفی بیاید و نوازشت کند. پرتقال بودن برایم جالب شد. حسادت را به کمال رساندم و بیخودی صدایش کردم. برگشت و گفت: «جانم؟»

لبم مانع در نرفتن جانم شد. نمی‌دانستم و مهم هم نبود آن لبخند پهن را از نوازش پرتقال‌ها گرفته یا شنیدن اسمش با صدای معمولی من. برگشت و لبخند زد. آن لحظه بود که دوباره یاد دریا افتادم. اعتقاد داشتم که لبخندش مثل دریا است. فکر کن روی شن‌های نمدار و صدف‌های ریز ساحل ایستاده‌ای و زل زده‌ای به آب. دریا موجِ کوتاهِ نرمی را آرام می‌فرستد به سمت جایی که ایستاده‌ای. کفش‌هایت را درمی‌آوری. خط‌های نرم موج به ساحل می‌رسند و آرام می‌چرخند و برمی‌گردند. می‌روی دنبالشان. به خودت که می‌آیی، می‌بینی شلوارجین آبی رنگت تا زانو خیس شده و خنکی آب دریا را روی پوستت احساس می‌کنی. دوباره موج آرام دیگری که کمی زور بیشتری دارد نزدیک می‌شود و ماهیچه‌ی ساق پایت را نوازش می‌کند. چشم می‌بندی؛ قدم دیگری برمی‌داری. چشم باز می‌کنی و می‌بینی آب تا زیر چانه‌ات بالا آمده. نفست به سختی بالا می‌آید. صدای قلپ‌های آب، توی گوشت می‌پیچد. کافی است که دریا موج دیگری بفرستد که آب از سر و زندگی‌ات بگذرد. لبخند او دریا بود. فکر می‌کنم که هنوز هم هست. برگشت و دریا را با جانم گفتنش به سمتم روانه کرد. خودم را از دیوار کاه‌گلی‌ای که به آن تکیه داده بودم کندم. کلافه شده بودم. آن‌همه زیبایی حق نداشت من را بکشد. آن سؤالِ روی تاب. آخرین موج بلند بود. تیر خلاص بود. رفتم به سمتش و کمی اخم کردم و گفتم چرا آن سؤالِ را پرسیدی؟

گفت کدام سؤال را پرسیدم؟ باورم نمی‌شد. مانده بودم بخندم یا فریاد بکشم. آخر چطور ممکن بود که یک نفر سؤالی را بپرسد که پای مرگ و زندگی یک نفر در میان بیاید و خودش هم پاسخی معنادار به آن سؤال بدهد و کمتر از نیم ساعت بعد، یادش برود که چه پرسیده است. کلمات، وزن و جرم و توان داشتند. حالا به این فکر می‌کنم که چرا نمی‌دانستیم و نبود آگاهی به دو پاسخ به یک سؤال منجر شد. آن سؤال، برای او در همان لحظه تمام شده بود و برای من در همان لحظه، سلولی سرطانی به وجود آورده بود. سرطان‌، تا روزی که روی تخت اتاقم در خانه‌ی پدری‌ام نشسته بودم و او در کنار تخت روی صندلی نشسته بود، ادامه یافت. آن سؤال، نمایشنامه‌ای بود که در روزی از روزهای گذشته نوشته شده بود و آن روز در اتاقم به اجرا درآمد.

: «اگر یه روز من نباشم چی‌کار می‌کنی؟»

– «می‌میرم. اگه یه روز من نباشم چی‌کار می‌کنی؟»

: «اگه یه روز تو نباشی، دیگه خودم نیستم.»

 آن روز بعد از اینکه گفتم «کلی فکر توی سرم می‌چرخد»، ده دقیقه میانمان سکوت افتاد. سکوت را شکستم و برای اعلان مرگم گفتم:

«هیچ گفته بودم چقدر از روزایی که بارون می‌زنه خوشم میاد؟»

لحظه‌ای که خاطره‌ی‌ آن روز را به‌طور کامل مرور کردم؛ نمی‌دانم چه شد که ملحفه‌ی روتختی را چنگ زدم. او رفت و از آن به بعد تصمیم گرفتم فکرهایی را که در سرم می‌چرخد، بنویسم. که تمرینی باشد برای گفتن. که وقتی حرفی توی سرم می‌چرخد بگویم. که نمایشنامه‌ی زندگی‌ام براساس حرف‌های ناگفته، مسکوت از آب درنیاید.

«دکتر دفترش را بست و خودکار آبی‌ای را که جوهرش تمام شده بود، روی دفتر گذاشت. کیفش را باز کرد و دفترچه یادداشتش را درآورد و نوشت «چگونه افزایش فشار روانی بر اثر تداعی خاطرات و ضربات روحی، می‌تواند مسبب بروز سکته‌ی مغزی و رفتن به حالت کما بشود.»

سپس دفترچه را توی کیفش گذاشت. پیش از اینکه از اتاق خارج شود، کنار تخت سامان ایستاد و به چهره‌ی آرام و چشم‌های بسته‌اش نگاه عمیقی کرد و با خود گفت:

«می‌دونم که به زودی بیدار می‌شی. کسی که راه زنده موندن رو پیدا می‌کنه، زیاد نمی‌تونه بخوابه.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *