زهرا پیام داده است: «وای مهدی مهدی… علی رفت…» باور نمیکنم! حتما علی دیگری را میگوید. حتما علی دیگری در جای دیگری مرده است. اصلا «رفتن» که همیشه «مردن» نیست. شاید به سفری طولانی رفته باشد. باید انکار کنم… باید انکار کنم… مگر میشود به ۲۶ سال خاطره بگویی: تمام شد! مشت میکوبم توی دیوار و وسط گریههام نعره میزنم: نه!… نه!… نه!… و پرت میشوم. پرت میشوم به خاطرههایی که مثل زخمی عفونی سر باز کردهاند:
زمستان ۱۳۷۵ است. علی جلوی «کتابخانهی امیرکبیر» کرج ایستاده است. عدهای فسیل با هم خوشوبش میکنند. فسیلهایی که چند دقیقه قبل، پشت میکروفون تحقیرم کرده بودند. هنوز بچهای احساساتیام که با هر تلنگری خشمگین میشود یا گریهاش میگیرد. چیزی در وجودم شکسته است. علی جلو میآید و میگوید که شعرم را دوست داشته و اگر وقت دارم، آن را برایش بنویسم. تراژدی از همین لحظه شروع میشود. وقتی رابطهای شکل میگیرد و آدمها باور دارند هرگز از هم جدا نخواهند شد. ما به هم لبخند میزنیم و خبر نداریم که تاوان این لبخندها چقدر سنگین است.
بهار ۱۳۷۷ است و در اتوبوس قم نشستهایم و من بلندبلند برایش شعرِ قمِ «نادرپور» را میخوانم. داریم میرویم آنجا که کتاب مشترکمان «پر از ستارهام اما…» را چاپ کنیم. نفر سوم کتاب، «محمدرضا حاجرستمبگلو» است که در این قاب دیده نمیشود. «محمد سلمانی» که قرار است مقدمهی کتاب را بنویسد هم در این قاب نیست؛ «نادر ختایی» هم که به جای او مقدمه را نوشت. فقط من و علی هستیم که تا خود قم، شعر میخوانیم و میخندیم. ماههاست هر روز با هم کیلومترها قدم میزنیم و شعر و هزل مشترک میگوییم. گاهی هم با دوستانمان به «پارک چمران» کرج میرویم و تا نیمهشب شعر میخوانیم. من و «علی» و «محمدرضا» و «روحالله» و «ایوب» و «علیرضا» تیم ششنفرهای هستیم که آرزوهای بزرگی در ادبیات دارند. تیمی ششنفره که حالا هر کدامشان یک گوشهی دنیا پرت شدهاند. فقط علی مانده که آرامتر از همهی ما چسبیده به خاک سرد «بهشت سکینه» و لبخند میزند به جهانی که ما را دوست نداشت.
زمستان ۱۳۷۷ است. دیگر در انجمن شعر کرج، غریبه نیستیم. دوستان و طرفداران خودمان را داریم. با دو تا از دخترها آمدهایم «کوه عظیمیه». چند روز است یکریز برف میبارد و کوهنوردی سخت شده است. علی و دوستش ما را گم میکنند و من و دوست دیگرمان در برفها سرگردان میشویم. من پایم را روی سنگی اشتباهی میگذارم و سقوط میکنم، اما از بوتهی خاری آویزان میشوم و جز شوک و چند خراش، بلایی سرم نمیآید. شب که به خانه برمیگردم، زنگ میزنم به علی که فحش بدهم که چرا تنهایم گذاشته است. صدای خندهاش را که میشنوم، دلم نمیآید. هیچوقت هم دلم نیامد جز آن روز که خواست سیگار بکشد و سیلیاش زدم و آن روز که دم انجمن «آژنگ» (که حالا او هم مرده است) با لگد زدمش که چرا از من دفاع نکرده و چند ماه قهر کردم. همان دو بار را هم اشتباه کردم. آدم مگر میتوانست از دست علی عصبانی بشود؟! حتی آن روز که آمد در خانهمان دعوا و گریه که چرا خودکشی کردهام و هیچکداممان حق نداریم زودتر از دیگری بمیریم. حتی آن روز که سر قرار نیامد و پس از دو ساعت معطلی فهمیدم خواب مانده است. حتی آن روز که سخنران جلسهی نقد کتابم بود و خواب ماند و نیامد. حتی آن روز که میخواستم در پارک با اراذل و اوباش آنجا کتککاری کنم و جلویم را گرفت. حتی آن شب که برای او و دوستدخترش شام پختم و دعوایشان شد و نیامدند. آدم نمیتوانست از دست علی عصبانی بشود. نمیتوانست!
سال ۱۳۷۸ و ۱۳۷۹ و همان سالهاست. دوران آموزشی سربازیاش افتاده است در «مشهد». همانجایی که هر دو از آن متنفریم. من هم در آنجا دانشجو هستم. سال اول میآید خوابگاه پیشم و «حکم» بازی میکنیم و تیم دونفرهمان کل خوابگاه را می برد. بعد میرویم میدان «حر» و با هم «تو یه تاک قد کشیده» میخوانیم دست در دست یکدیگر. از خراسان متنفر است اما بقیهی سربازیاش را هم میافتد «قوچان». آخر هفتهها میآید به خانهی کوچکی که اجاره کردهام و دو شبانهروز شعر میخوانیم و دوباره برمیگردد به جهنم سربازی! به من میگوید که زود درسم را تمام کنم و برگردم کرج پیشش، اما خبر ندارد که قرار است در رشتهی عمران «نیشابور» قبول شود و دوباره بیاید به همان خراسانی که دوست نداشت. من اما خوشحالم چون میروم پیشش و میآید پیشم و خیالم راحت است که هیچکس و هیچچیز نمیتواند ما را هرگز از هم جدا بکند.
سال ۱۳۸۴ یا ۱۳۸۵ است و دیگر «غزل پستمدرن» در ایران همهگیر شده است. مثل دههی هفتاد نیست که وقتی من و علی شعر میخواندیم، احمقی بلند شود و بگوید اینکه خواندی شعر نبود یا اینکه ما هنوز از دورهی مدرن گذر نکردهایم که شعر پستمدرن بگوییم! حالا خیلیها شعرهایمان را دوست دارند و خیلیهای دیگر دارند در این مسیر قلم میزنند. دیگر کتاب خواندن و فیلم دیدن بین موزونسرایان هم جا افتاده و حس میکنیم تنها نیستیم. علی وسط شاعران مطرح نسل جوان مشهد مثل «فاطمه اختصاری» و «محمد حسینیمقدم» و «الهام میزبان» و… نشسته و دربارهی آنها شعر فیالبداههی هزل و هجو میسراید و آنها هم شعری مشترک دربارهی «علی»! من آنجا نیستم، اما خوشحالم. حس میکنم دیگر قرار نیست از مشهد زنگ بزنم به کرج و گریه کنم که «علی! جز تو و فلانی هیچکس شعرهای مرا نمیفهمد!». دیگر خیالم راحت است که تنها نیستیم. هرچند قرار است علی سوار اتوبوس شود و برگردد به دنیایی که خودخواهانه باور دارم، هیچکس در آن اندازهی من دوستش ندارد!
سال ۱۳۸۸ است و خسته و زخمی از اعتراض و باتوم، به خانه برگشتهام. با علی میزنیم به کوچهها. دعوایش میکنم که چرا کتاب چاپ نمیکند. چرا آن شعرهایی که راهی جدید را در دههی هفتاد باز کردند، باید در پستوی خانهاش خاک بخورند. مثل همیشه بهانه میآورد که ناشری به او پیشنهاد نداده و پول هم ندارد و شعرهای خوبش هم احتمالا سانسور خواهد شد. بغلش میکنم و میگویم که همهچیز را به من بسپارد. تعدادی غزل پستمدرن و شعر آزاد را انتخاب میکنم و اسمش را میگذاریم «خانهای که وسط اتوبان است». «فاطمه اختصاری» هم میآید و صفحهآرایی مختصری میکند و جلدش را درست میکند و همان شب در سایتی گمنام آپلودش میکنیم و لینکش را میگذاریم در وبلاگها و فیسبوکمان. در عرض چند روز، کتاب بارها و بارها دانلود میشود و به هر وبلاگی که سر میزنیم، بیتی یا شعری از علی گذاشته است و از همه بیشتر: «که شعر هرچه داشتم از من گرفته است!» علی خوشحال است. مینشانمش و مثل همیشه برایش شعرهای جدیدی که سرودهام، میخوانم و در انتها شعری از خودش را برای خودش. میخوانم و میخوانم و به «از دست دادهای، فقط از دست دادهای» که میرسم، هر دو به گریه میافتیم.
سال ۱۳۹۲ است و از زندان تازه آزاد شدهام. میآید در خانهمان و با هم میرویم پارک خیابان ششم «گوهردشت». سمبوسه میخوریم و تمام دهانمان از تندیاش در حال سوختن است. زیاد حرف نمیزنیم. نه او جرئت پرسیدن دارد که آنجا با تو چه کردهاند و نه من رمقی دارم که بخواهم فاجعه را در کلمات ناتوان بگنجانم. فقط دستم را میگیرد و میگوید شعر بخوان. شعری را که در انفرادی سروده بودم، برایش میخوانم. بعد تعریف میکنم که در آنجا، در سلول انفرادی، هیچچیز جز چهار دیوار نبود و مجبور بودم هر روز این شعر را برای خودم بارها بخوانم که تا روز آزادی هیچ مصرع و کلمهای را فراموش نکنم. سکوت میکنیم. به من میگوید: «داداش غصه نخوریا. من دلم روشنه. قول میدم جفتتون تبرئه میشین». بعد دستم را میگیرد و میگوید که میخواهد داستانهایش را چاپ کند. نظرم را میپرسد. میگویم که آنها هم مثل شعرهایش شاهکار است. لبخند میزند. لبخند میزنم و انفرادی و شکنجه و ترس از آینده را فراموش میکنم.
زمستان ۱۳۹۴ است و پس از روزها فرار از مرزها، رسیدهام به «ترکیه». به او پیام میدهم که زندهام و سالم. گله میکند که چرا از او خداحافظی نکردهام. بعد انگار خودش، جواب خودش را بداند، شکلک گریهای میفرستد و حدس میزنم که او هم مثل من چشمهایش خیس است. به او میگویم که خیلی زود میبینمش. میگویم که من در غربت طاقت نمیآورم و اگر برنگردم خیلی زود خواهم مرد. میگوید که دارد فرمهای «آیکورن» را پر میکند و خیلی زود میآید پیشم. از من قول میگیرد و به جان خودش قسمم میدهد که خودکشی نکنم، که مواظب خودم باشم. قول میدهم و مطمئنم خیلی زود دوباره دستش را خواهم گرفت.
پاییز ۱۳۹۸ است. چند روز است اینترنت کل ایران قطع بوده و جز خبر مرگ و مصیبت نمیرسیده است. اینترنت که وصل میشود، زنگ میزند و میگوید که حالش خوب است و نگران نباشم. صدایش مثل سابق نیست و انگار خستگی هزاران سال را بر دوش دارد. میگویم مواظب خودش باشد و لطفا لطفا لطفا اینقدر شعرهای تند ننویسد. میگوید چشم اما میدانم مثل دفعههای قبل به حرفم گوش نمیکند. میگوید نگران مامان و بابا هم نباشم و حتما به آنها سر خواهد زد و تنهایشان نمیگذارد. سرعت اینترنت پایین است و صدایش قطع و وصل میشود. انگار بخشهایی از علی، در سکوت بین کلمات، ناپدید میشود.
سال ۱۴۰۰ است و مامان سرطان گرفته و من اینجا دارم پرپر میزنم. از آنطرف کرونا آمده و مامان در قرنطینهی کامل است. ضجه میزنم که چرا کنار مامان نیستم. مامان تعریف میکند که علی هر هفته زنگ میزند و حالش را میپرسد و نمیگذارد جای خالیام احساس شود. مامان میگوید که علی واقعا برادرت است و واقعا از ته دل دوستت دارد. من حالم بد است و گوش نمیدهم. من میخواهم آنجا کنار مامان باشم، کنار بابا باشم، کنار علی باشم که دارد سالهای جداییمان دورقمی میشود. من طاقت ندارم. من خستهام. زنگ میزنم به علی و میگویم که از مرگ نمیترسم، فقط میترسم که بمیرم و یک بار دیگر نبینمشان. علی آرامم میکند و قول میدهد که خیلی زود میآید پیشم. روی قولش حساب میکنم.
مرداد داغ و لعنتی ۱۴۰۲ است. برایم مثل همیشه شعر گفته است. غزلی است در وصف دوری و دلتنگی! آن را در کانال تلگرام و اینستاگرامم میگذارم و بالایش مینویسم: «غزلی از برادرم علی کریمیکلایه برای ۲۶ سال دوستی و ۸ سال دوری اجباری». به او پیام میدهم. پیامم را نمیبیند. دلشوره به جانم میافتد. دو روز تمام، هر چند دقیقه به گوشی نگاه میکنم. عادت دارم به ناپدید شدنهایش و نمیدانم چرا این بار اینقدر احمقانه نگرانم. بعد از ۲ روز پیام میدهد که «نگران نباش عشقم. میدونی که من یهو دو روز میخوابم. اما تا بیدار بشم فوری جوابت رو میدم». بعد بیمقدمه میپرسد که «اگه یه روز شرایطش پیش بیاد، برمیگردی؟!» مینویسم «من که همهی زندگیم اونجاس… دارم اینجا میمیرم…» میگوید که «میدونستم عزیزم… ایشالا زودتر همین میشه عشقم». در جوابش مینویسم «زود زود…» اما پیام آخرم را نمیبیند. اما دیگر آن پیام هرگز دیده نخواهد شد. فقط دو روز بعد «زهرا» پیام خواهد داد که «وای مهدی مهدی… علی رفت…» و بعد از آن همهچیز برای همیشه در سیاهی غرق خواهد شد.
من نمیخواهم باور کنم که «علی کریمیکلایه» مرده است. برای من، او فقط یکی از بزرگترین شاعران و نویسندگان نسل امروز نیست. برای من، او برادری است از جنس شعر و عشق که تا ابد، هزاران راز و قرار، بینمان جاری است و هیچکس و هیچچیز نمیتواند جدایمان کند. برای «علی»، فعل مضارع به کار میبرم، چون هرگز نبودنش را باور نخواهم کرد. چون هنوز آخرین مسیجهایش جلوی چشمم است که گفته نگران نباشم و خیلی زود از خواب بیدار میشود و جوابم را میدهد. من به قول علی ایمان دارم. او قول داده بود که هیچکداممان زودتر از دیگری نمیریم. من مطمئنم خیلی زود از خواب بیدار میشود و میخندد به آنها که رفتنش را باور کرده بودند. و اگر علی در خواب نیست، مطمئنم تمام این روزها یک کابوس ترسناک است که باید کسی تکانمان بدهد و از آن بیدارمان کند.
مهدی موسوی
مرداد ۱۴۰۲
آدم نمیتوانست از دست علی عصبانی بشود. نمیتوانست!
دلم گرفته
همین یه کلمه بسه😥💋
نمی دانم چطور شد که علی با آن همه امید ناباورانه پرکشید و به آسمان ها رفت.
شاید بال های زخمی اش توان ماندن و تحمل این همه درد را از او گرفته بود.
آن شب شعرش را ستودم در وصف مهدی موسوی و خواستم در دایرکت پیامی به او بدهم و حضوری ببینمش.
کلی برنامه در سرم بود و هزاران افسوس که علی دیگر نیست و ما تنها ماندیم.
یادش تا ابد گرامی…🖤😭😢
متاسفم. با خوندنش گریه ام گرفت و انگار این اتفاقات رو تجربه کردم
با بغض خوندم و وسط بغض به خاطرههاتون، به شیطنتهاش بلند خندیدم. خواب موندنش. هزل و هجو گفتن و اذیت کردن بچهها، شما که براشون شام پختین و دعواشون شده و نیومدن… چقدرررر خاطره