«به فاطمه اختصاری»

در کیسه‌ی بزرگ خاک را باز می‌کند. چند تا سنگ‌ می‌آورد و می‌گذارد ته گلدان. خاک را با بیلچه‌ می‌ریزد روی سنگ‌ها، من را آرام میان انگشتان خود می‌گیرد و بلند می‌کند. ساقه‌ام را میان ذرات خاک می‌گذارد و جایم را محکم می‌کند. ریشه‌هایم از خوشحالی جیغ می‌کشند و از این‌طرف به آن‌طرف گلدان خود را دراز می‌کنند. حس می‌کنم رها شده‌ام و جانی تازه گرفته‌ام. با اسپری به برگ‌هایم آب می‌پاشد و کمی آب هم روی خاک می‌ریزد. سرش را می‌آورد جلو و بادقت برگ‌هایم را وارسی می‌کند تا مطمئن شود جایی از آنها زرد یا پلاسیده نشده باشد. دلم می‌خواهد از میان خاک بپرم بیرون و محکم بغلش کنم. کاش می‌توانستم با او حرف بزنم.کاش می‌توانستم بگویم که چقدر دلم می‌خواهد دو تا دست دربیاورم و محکم او را بغل کنم؛ طوری‌که مهربانی وجودش برود تا عمق ریشه‌هایم.کاش می‌توانستم به او بگویم که این آب یا خاک نیست که من را زنده نگه می‌دارد،این دریای عشق و مهربانی اوست که به من نیروی زندگی کردن می‌دهد. اما حتی اگر می‌توانستم با او حرف بزنم هم شاید توان ابراز کردن احساساتم را نداشتم و دربرابر این‌همه عشق او، کلمه‌ها کم می‌آمدند و حرف‌هایم ته می‌کشیدند. بدون ذرّه‌ای خستگی، می‌رود سراغ گلدان بعدی و خاک آن را هم عوض می‌کند. بعد پرده را می‌کشد و پنجره را کمی باز می‌کند تا هوای آزاد وارد شود و بتوانیم بهتر نفس بکشیم.

چمدان کوچکش را از زیر تخت می‌کشد بیرون و درحالی‌که آوازی زیرلب می‌خواند، لباس‌ها را یکی‌یکی داخل آن می‌چیند. انگار می‌خواهد برود سفر. اوایل هر بار که چمدانش را می‌بست دلم هری می‌ریخت پایین و با خودم می‌گفتم نکند ما را یادش برود. نکند دیر برگردد و وقتی بیاید که همه‌مان از دلتنگی مرده باشیم. اما حالا دیگر مطمئنم که هرجا برود زود برمی‌گردد و غیرممکن است ما را فراموش کند. با چمدان از در می‌رود بیرون اما چند دقیقه‌ی بعد دوباره در را باز می‌کند و لابلای کتاب‌های کتابخانه را می‌گردد. کتابی که روی جلد آن اسم خودش نوشته شده را برمی‌دارد و از در بیرون می‌رود.

◾️

در صندوق‌عقب ماشین را باز می‌کند و چمدان را می‌گذارد داخل آن. سریع سوار می‌شود. کتابی که روی جلد آن با خط درشت نوشته شده «فاطمه اختصاری»، را روی صندلی جلوی ماشین می‌گذارد. با چشم‌های قهوه‌ای و مهربانش به من نگاه می‌کند و با دستش جایم را درست می‌کند. موبایلش زنگ می‌خورد. کسی که آن‌طرف خط است آن‌قدر بلند حرف می‌زند که صدایش را می‌توانم بشنوم. دارد چیزهایی درباره‌ی شروع برنامه می‌گوید. گوشی را از گوشش دور می‌کند و درحالی‌که به صدای آن‌طرف خط گوش می‌دهد، موهای مشکی و بلند خود را روبرویم مرتب می‌کند. آدامسی از توی داشبورد درمی‌آورد، می‌گذارد بین دندان‌های سفید و مرتبش و درحالی‌که آن را می‌جود، راه می‌افتد. زیرلب آواز می‌خواند و پایش را می‌گذارد روی گاز. از صدای بوق ماشین‌ها می‌فهمم که باز هم دارد خلاف جهت حرکت ماشین‌ها در خیابان اصلی می‌رود تا زودتر به فرودگاه برسد. می‌خواهم از ترس زهره‌ترک شوم و با صدای هر بوقی صد متر از جایم می‌پرم. بالأخره می‌رسیم فرودگاه و نفس راحتی می‌کشم. ماشین را پارک می‌کند و دوباره من را با دست جابه‌جا می‌کند. بعد هم رژلب را از توی کیف درمی‌آورد و روبرویم می‌مالد به لب‌هایش. موهایش را در من مرتب می‌کند و از ماشین پیاده می‌شود. مطمئنم که زود برمی‌گردد و دوباره با چشم‌هایی که مهربانی از آنها می‌بارند در من نگاه می‌کند. من می‌مانم و جای خالی صورت او در وجودم.

◾️

من را از توی صندوق‌عقب برمی‌دارد. دسته‌ام را بالا می‌کشد و چرخ‌هایم را روی زمین به حرکت درمی‌آورد. با همدیگر راه می‌افتیم به سمت گیت فرودگاه. نمی‌دانم به کجا می‌رویم. اصلاً چه فرقی دارد کجا باشد، مهم این است که قدم‌به‌قدم با من راه می‌رود و یک لحظه هم در طول سفر از من جدا نمی‌شود. من را می‌گذارد روی صفحه‌ی متحرک و خودش می‌رود جلو تا من را دوباره تحویل بگیرد. به موبایلش نگاه می‌کند و مثل اینکه دیرمان شده باشد با همدیگر به سمت گیت می‌دویم. یکهو ترس همه‌ی وجودم را پُر می‌کند. نکند به پرواز نرسیم. نکند برگردیم و دوباره مجبور باشم چشم‌انتظار بنشینم تا سفری از راه برسد و بیاید سراغم. از کجا معلوم که تا مدت‌ها دیگر سفر نرود و حالاحالاها همان‌طور زیر تخت بمانم؟ تمام زورم را می‌ریزم توی چرخ‌های کوچکم تا با سرعت بیشتری همراهش بدوم. آن‌قدر تندتند می‌دوم که حس می‌کنم حتی سرعتم از او هم بیشتر شده و هر لحظه ممکن است از زیر دستش در بروم. بالأخره می‌رسیم به در گیت و سوار هواپیما می‌شویم. من را بلند می‌کند و می‌گذارد بالای سرش. تمام مدت سفر می‌توانم او را تصور کنم که سرش را به صندلی تکیه داده و به کلمه‌ها فکر می‌کند. همان کلمه‌هایی که موقع دویدن در فرودگاه زمزمه کرده بود. همان‌هایی که قرار است بعداً مثل قطعات پازل بر روی کاغذ نوشته شوند و فقط خود اوست که می‌داند چطور آنها را کنار همدیگر قرار دهد تا دنیایی از رؤياها را به تصویر بکشد. دنیایی که هرکس و هرچیز به آن وارد شود دلش می‌خواهد تا ابد در اعماق آن غرق شود و دیگر هرگز پایش را به این جهان واقعی نگذارد. دنیایی که همه‌چیز و همه‌کس در آن شناورند و نه مرزی وجود دارد، نه هیچ قیدوبندی.

◾️

من را از توی کیفش درمی‌آورد و در دست می‌گیرد. وارد سالن خیلی بزرگی می‌شویم که پُر از آدم است. لباس مشکی نازکی پوشیده که تا بالای زانوهایش می‌آید و موها را روی شانه‌ها ریخته. مثل پرنده‌ای رها میان آدم‌های درون سالن می‌چرخد و لب‌هایش مثل همیشه می‌خندند. قلب زلال او سرتاسر سالن جریان پیدا می‌کند و همه را با خود می‌برد به مهربانی پنهان‌شده در اعماق وجودش. همان‌جا که پای هرکس به آن برسد از آن‌همه مهربانی، شیفته‌ی او می‌شود و دیگر هرگز توان بیرون آمدن از آنجا را ندارد.

انگشت‌های باریک او کلماتم را لمس می‌کنند و گرمای تنش تا عمق تک‌تک حروف تایپ‌شده بر روی من‌ نفوذ می‌کند. صدای قلبم را که تاپ‌تاپ می‌کند می‌توانم بشنوم و سالن هر لحظه بیشتر پُر از جمعیت می‌شود. درحالی‌که هنوز من را در دست گرفته، می‌نشیند روی یکی از صندلی‌های جلوی سالن. زنی بر روی صحنه می‌آید و هیچ‌چیز از حرف‌هايش نمی‌فهمم به‌جز وقتی که بلند می‌گوید فاطمه اختصاری.

در همین لحظه از روی صندلی بلند می‌شود و با همدیگر بر روی صحنه می‌رویم. من را باز می‌کند و کلمات تایپ‌شده بر رویم را می‌خواند. صدای او با هر حرفی که بر زبان می‌آورد تا مغز استخوانم می‌رود و دلم می‌خواهد تا ابد به خواندن ادامه دهد. انگار تک‌تک کلمه‌ها از اعماق وجودش بلند می‌شوند و مثل اشعه‌های خورشید به همه‌جا می‌تابند. او با عشق و احساس درونی خود به کلمه‌ها جان می‌دهد و آنها را وارد دنیایی نو می‌کند. دنیایی که تنها منحصر به اوست و شبیه آن در هیچ‌جای دیگری نیست.

با صدای تشویق جمعیت به خودم می‌آیم. او درحالی‌که من را زیر بغلش می‌گذارد جایزه‌ را از دستِ زنی که روی صحنه آمده است، می‌گیرد. صدای تشویق جمعیت یک لحظه هم متوقف نمی‌شود و همه ایستاده تا چند دقیقه کف می‌زنند.

◾️

در را باز می‌کند و با چمدان وارد خانه می‌شود. با دیدن او می‌خواهم از خوشحالی پرواز کنم. تا می‌آید داخل با آن‌همه خستگی و قبل از اینکه لباس‌هایش را درآورد، سریع می‌رود ظرفی را آب می‌کند و می‌ریزد روی خاک من و بقیه‌ی گلدان‌ها. بعد هم پنجره را باز می‌کند

تا بتوانیم بهتر نفس بکشیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *