غروب یک روز ماه جون، کمی قبل از ساعت هشت، جنگل با سایههایی پوشیده شده بود، اگر چه هنوز میشد اشعههای درخشان خورشید در حال غروب را که در میان تنهی درختان، اندکی سوسو میزد، تماشا کرد. دخترک گاوش را به خانه میبرد، صورتش برافروخته بود و کشانکشان و با خستگی گاو را به دنبال خود میکشید، اما در هر صورت گاو همراه و دوستی فوقالعاده بود. آن دو از روشنایی غرب دور میشدند و به سمت جنگل تاریک پا میگذاشتند، با این حال پاهایشان با مسیر آشنا بود، و مهم نبود که چشمانشان راه را ببیند یا نه.
در تابستان تقریباً شبی نبود که بتوان گاو پیر را در حصار مرتع منتظر دید، برعکس بزرگترین لذت او این بود که خودش را در میان بوتههای بلند زغال اخته پنهان کند، اگر چه زنگولهای به گردن داشت، اما این را فهمیده بود که اگر تکان نخورد زنگوله صدا نمیدهد. بنابراین سیلویا مجبور بود، دنبالش بگردد تا پیدایش کند، صدا میزد کو!کو! اما هیچ جواب ماوماوی نمیآمد، تا وقتیکه صبر کودکانهاش به پایان میرسید، به دنبالش میگشت. اگر ماده گاو، شیر به آن خوبی و زیادی نمیداد، صاحبش فکر دیگری میکرد. بهعلاوه، سیلویا تمام وقت آنجا بود، و برای اظهارنظر خیلی کوچک بود. گاهی در هوای دلچسب، شوخی و بازی گاو به نوعی موجب سرخوشیاش میشد، تلاشی هوشیارانه از طرف گاو که قایمباشکبازی کنند، دخترک که بچهای بیش نبود و همسنوسالی برای بازی نداشت، با دل و جان وارد این بازی میشد. اگر این حیوان باهوش محل تقریبی پنهان شدن خود را نشان نمیداد، این جستجو خیلی طولانی میشد، سیلویا وقتی بهطور اتفاقی خانم مولی را در کنار مرداب دید، زد زیر خنده، بعد با مهربانی ترکهی کوچکی از درخت غان را که پر از برگ بود، به دست گرفت و باهم به سمت خانه رفتند. گاو پیر تمایلی نداشت که کمی بیشتر راه برود و پرسه بزند، بنابراین هنگام خروج از مرتع برای یک بار هم که شده در مسیر درست چرخید و با سرعت خوبی در امتداد جاده قدم گذاشت. اکنون کاملاً آمادهی شیر دادن بود، و به ندرت برای چریدن متوقف میشد. سیلویا داشت به این فکر میکرد که مادربزرگ تا به حال باید نگران شده باشد، زیرا دیر کرده بودند. از ساعت پنجونیم که خانه را ترک کرده بودند تا حالا، زمان زیادی میگذشت، اما همه میدانستند که انجام این ماموریت چقدر زمانبر است. خانم تیلی غروبهای تابستانی بیشماری، این گاو دردسرساز را تحمل کرده بود، بنابراین کسی را به خاطر تاخیر داشتن، سرزنش نمیکرد، از این که سیلویا این روزها به او کمک میکند، از صمیم قلب سپاسگزار بود. زن مهربان به این شک داشت که خودِ سیلویا گاهی تنبلی میکند؛ از وقتیکه خدا زمین را خلق کرده بود تا حالا چنین بچهای بهوجود نیامده بود که این همه بخواهد بیرون از خانه بماند! همه میگفتند که برای یک خدمتکار کوچک که هشت سال تمام در یک شهر شلوغ صنعتی بزرگ شده، این یک تغییر خوب است، اما از نظر سیلویا، او هرگز این همه سرزنده نبوده و از زمان آمدنش به مزرعه به بعد احساس زنده بودن میکرد. او بیشتر وقتها با دلسوزی به شمعدانی خشک شدهی یکی از همسایگانشان در شهر فکر میکرد.
خانم تیلی پیر وقتی سیلویا را با بیمیلی از خانهی دخترش که پر از بچه بود، میآورد، با لبخندی به خودش گفته بود: «از مردم میترسد!» بعد به مزرعه بازگشته بود. «آنها گفتند: «از مردم میترسد!» فکر میکنم با مردم اینجا کمتر دردسر درست کنه تا جایی که قبلا بوده!» وقتی به در خانهی دورافتادهای رسیدند و خواستند قفل در را باز کنند، گربهی ولگردی آمد و با صدای بلند شروع به خرخر کرد، بعد خودش را به پای آنها مالید، گربهی ولگرد، چاق بود. سیلویا زیر لب گفت که چه جای بینظیری برای زندگی است و هرگز برای برگشتن به خانه دعا نمیکنم.
سیلویا و گاو جادهی چوبی را که پوشیده از سایه بود، دنبال کردند، گاو آرام قدم برمیداشت، اما بچه سریع راه میرفت. گاو برای نوشیدن آب نهر متوقف شد، انگار که مرتع، مرداب نداشت که از آن آب بنوشد، سیلویا هم همانطور ایستاده و منتظر گاو بود، پاهایش را در آب گذاشت، تا احساس خنکی و آرامش کند، در حالی که پروانههای بزرگ دم غروب به او ضربه می زدند. او از میان جریان کند نهر رد شد و گاو هم حرکت کرد، به صدای توکاها گوش میداد و قلبش از شدت هیجان و خوشی تندتر میزد. شاخههای درخت بالای سرش تکانتکان میخوردند. آنجا پر از پرندههایی بود که به نظر میرسید کاملا هوشیارند و در دنیای خودشان هستند، یا شاید هم با چهچهه داشتند به هم شببخیر میگفتند. سیلویا خوابآلوده بود، تا خانه راهی نمانده بود، هوا هم دلچسب و دلنشین بود. معمولاً دیروقت از جنگل عبور نمیکرد، این موضوع باعث شده بود که احساس کند او هم جزئی از سایههای خاکستری و برگهای لرزان این غروب است. داشت به این فکر میکرد که از اولین باری که پا به اینجا گذاشته بود، یکسال میگذرد، به این فکر میکرد که همهچیز در شهر پرسروصدا همانطور است که قبلاً بوده، بعد به پسر صورتقرمزی که عادت داشت همیشه دنبالش کند فکر کرد و این فکر باعث شد به مسیر برگردد و از سایهی درختان فرار کند.
دختر جنگلی کوچک ناگهان صدای سوتی را شنید که از او خیلی دور نبود، از ترس خشکش زده بود. صدای پرنده نبود که احساس دوستانهای به او دست بدهد، بلکه سوت پسرانه، مصمم و تا حدی پرخاشگرانه بود. سیلویا گاو را به سرنوشتی که در انتظارش بود سپرد و به سمت بوتهها رفت که پنهان شود، اما خیلی دیر شده بود. دشمن او را دیده بود و با لحنی بسیار شاد و بااطمینان گفت: «سلام، دختر کوچولو از اینجا تا جاده چقدر فاصله هست؟» و سیلویای لرزان با صدایی ضعیف که تقریباً غیرقابلشنیدن بود، پاسخ داده بود: «یه راه خوب هست.»
جرات نداشت با جسارت به مرد جوان بلند قدی که اسلحهای را روی شانهاش انداخته بود، نگاه کند، اما از بوتهها بیرون آمد و دوباره به دنبال گاو راه افتاد، در حالیکه مرد جوان هم در کنار آنها قدم برمیداشت.
غریبه با مهربانی گفت: «دنبال شکار پرندهام، ولی راهم رو گم کردم و واقعاً به کمک یه دوست نیاز دارم. از من نترس.» بعد با ملایمت اضافه کرد: «بلندتر حرف بزن و بهم بگو اسمت چیه و آیا فکر میکنی من بتونم شب رو خونهی شما بمونم و صبح اول وقت برم برای شکار پرنده؟»
سیلویا بیشازپیش نگران شد. آیا مادربزرگ او را سرزنش خواهد کرد؟ اما چه کسی میتوانست چنین اتفاقی را پیشبینی کند؟ به نظر نمیرسید که تقصیر او باشد، او سر خود را آویزان کرد، انگار که ساقهی آن شکسته باشد. اما وقتی همسفر دوباره نام او را پرسید بالاخره توانست با تلاش زیادی جواب او را بدهد: «سیلوی»
وقتی که سیلویا نزدیک خانه رسید خانم تیلی در آستانهی در ایستاده بود. گاو ماو بلندی کشید، انگار میخواست همه چیز را توضیح بدهد.
«بله، بهتره که خودت با صدای بلند توضیح بدی! این بار کجا بودی. سیلوی؟» سیلویا سکوت کرده بود؛ به طور غریزی میدانست که مادربزرگ پیچیدگی اوضاع را درک نمیکند. او میبایست مرد غریبه را با یکی از پسرهای کشاورز منطقه اشتباه گرفته باشد.
مرد جوان تفنگش را کنار در گذاشت و کولهپشتی سنگینش را کنار آن قرار داد. به خانم تیلی عصربخیر گفت و داستان سفر خود را بازگو کرد و پرسید که آیا میتواند شب در آنجا بماند؟
گفت: «هر جایی که بگید میمونم، باید صبح زود قبل از طلوع برم؛ اما خیلی گرسنهام، اگه یه کم شیر بهم بدید، خیلی خوبه.»
به نظر میرسید احساس میزبانی خانم تیلی که مدتها بود چرت میزده، از خواب بیدار شده بود، گفت: «بله، آقای عزیز، اگه یه مایل دیگه برید به جادهی اصلی میرسید و میتونید جای بهتری پیدا کنید، اما در هر حال به خانهی من خوش اومدید، براتون شیر میارم و شما میتونید توی خونه استراحت کنید. میتونید روی کاه یا پر بخوابید.» این پیشنهاد سخاوتمندانهای بود. «من همهی اونها رو خودم بزرگ کردم. اینجا جای خوبی برای چریدن غازهاست، درست همین پایین نرسیده به مرداب؛ سیلوی حالا زود باش برو و یه بشقاب برای آقا حاضر کن.» سیلویا بیدرنگ راه افتاد. از این که کاری برای انجام دادن داشت، خوشحال بود و البته خودش هم خیلی گرسنه بود.
باعث شگفتی بود که در این بیابان نیوانگلند توانسته بود خانهی تمیز و راحتی پیدا کند. مرد جوان داستانهای ترسناک زیادی از خانهداری و بددهنیهای ساکنان این مناطق را که بیشترشان مرغداری هم میکردند، شنیده بود. این بهترین خانهداری در مزرعهای به سبک قدیمی بود، اگر چه در مقیاس مقایسه نمیگنجید، چرا که این مزرعه در جایی دورافتاده و منزوی بود. او با اشتیاق به حرفهای عجیب و جالب پیرزن گوش میداد، به چهرهی رنگ پریدهی سیلویا و چشمان خاکستری درخشانش که پر از شور و شوقی فزاینده بود نگاه میکرد و اصرار داشت که این بهترین شامی بود که در مدت یک ماه اخیر خورده بود. بعد از شام دوستان تازهآشناشده در ایوان نشستند، ماه داشت طلوع میکرد.
به زودی زمان چیدن توت فرا میرسید و سیلویا کمک خوبی بود. گاو شیر خوبی میداد، اما گردش و بردنش به چراگاه کار سختی بود، میزبان رک و پوست کنده این جمله را گفته بود، بعد اضافه کرد که چهار فرزندش را دفن کرده، فقط یک دختر که مادر سیلویا و یک پسر، که شاید تا حالا مرده باشد، در کالیفرنیا زندگی میکنند. او با ناراحتی گفت: «دن، پسرم، بلد بود با اسلحه کار کند و تیرانداز ماهری بود.» غمگینانه ادامه داد: «وقتی خونه بود در مورد کبکها و یا سنجابهای خاکستری نیاز به کمک کسی نداشتم. اون به همه جا سرکشی میکرد، انتظار داشتم دستکم برام نامه بنویسه. اما خوب سرزنشش نمیکنم، اگه خودم میتونستم، میرفتم و دنیا رو میدیدم.»
«سیلویا هم لنگهی اونه»، بعد از یک دقیقه مکث با همان لحن مظلومانه ادامه داد: «هیچ جایی نیست که ازش رد نشده باشه وحیوونهای وحشی، سیلویا رو یکی از خودشون میدونن. سنجابها رو میگیره دستش و بهشون غذا میده، پرندهها رو هم همینطور… هر نوع پرندهای که فکرش رو بکنید. زمستون گذشته چند تا زاغ کبود رو اینجا نگه داشت و باهاشون ولگردی کرد. غذای خودش رو کامل نمیخورد یه مقداری رو همیشه برای پرندهها نگه میداشت، اگه مراقب نبودم هیچی نمیخورد. بهش گفتم هر چیزی غیر از کلاغ باشه من کمکت میکنم، اگر چه دن یکی از اونها رو رام کرده بود، درست مثل دوستاش. وقتی او از اینجا رفت، بودن کلاغ برامون خوشیمن بود. دن و پدرش با هم جفتوجور نبودن، اما وقتی دن رفت پدرش نتونست سرش رو بالا نگه داره.»
مهمان با اشتیاق به چیز دیگری فکر میکرد و متوجه این غم و اندوه خانوادگی نبود.
او نگاهش را به دختر بچهای که خیلی جدی ولی خوابآلود زیر نور ماه نشسته بود دوخت و گفت: «پس سیلوی همه چیز رو در مورد پرندهها میدونه، آره؟» ادامه داد: «من از وقتیکه بچه بودم یه کلکسیون از پرندهها داشتم.» خانم تیلی لبخندی زد. «دو یا سه مورد خیلی نادر وجود داره که من طی پنج سال اخیر شکارشون کردم. منظورم اینه که اگه بتونم پیداشون کنم میبرمشون به زمین خودم.»
خانم تیلی با شک و تردید در پاسخ به حرفهای او پرسید: « انداختینشون توی قفس؟»
پرندهشناس گفت: «اوه نه، اونها پر شدن و نگهداری میشن، دهها و دهها پرنده.» ادامه داد: «همهی اونها رو تکبهتک من با دست خودم شکار کردم و یا به دام انداختم. روز شنبه درست سه مایلی اینجا یه درنای سفید پیدا کردم، تا اینجا ردش رو گرفتم، تا حالا هیچ درنایی تو این منطقه پیدا نشده، اون یه درنای سفید کوچیکه.» بعد سرش را چرخاند و به سیلویا نگاه کرد، با این امید که بفهمد سیلویا این پرندهی نایاب را دیده و میشناسد.
اما سیلویا در حال تماشای وزغی بود که در پیادهروی باریک حرکت میکرد.
غریبه مشتاقانه ادامه داد: «اگه میدیدیش حتماً میشناختیش. یه پرندهی سفید و بلند، پرهای نرم و پاهای بلند و نازک. لونهش ممکنه بالای یه درخت بلند باشه، از چوب ساخته شده، یه چیزی مثل لونهی شاهین.»
قلب سیلویا با شدت شروع به تپیدن کرد؛ او پرندهی عجیب و غریب سفید را میشناخت، یک بار وقتی در نزدیکی چمنزار باتلاق سبز روشن، در آن طرف جنگل، دزدانه و به آرامی حرکت میکرد، پرنده را دیده بود. مکان پهناوری بود، خورشید در آنجا همیشه به طرز عجیبی طلایی و گرم به چشم میرسید، جایی که گیاهان بلند و نازک رشد میکردند، مادربزرگش به او هشدار داده بودکه ممکن است در گلولای زیر این گیاهان بلند غرق شود و هیچکس هم خبری از او پیدا نکند. خیلی از شورهزارها دورتر نبود و آنسوی شورهزارها دریا بود، همان دریایی که سیلویا از دیدنش شگفتزده میشد و در موردش رویا میدید، اما هرگز آن را ندیده بود، اگر چه صدای بینظیرش اغلب در شبهای طوفانی در جنگل هم شنیده میشد.
غریبهی خوشقیافه گفت: «تا وقتی لونهی اون پرنده رو پیدا نکنم، نمیتونم به هیچچی فکر کنم، حتی چیزایی که خیلی دوست دارم.» با ناامیدی اضافه کرد: «هر کی بتونه لونه رو بهم نشون بده، بهش ده دلار میدم. حتی تموم تعطیلات خودم رو صرف پیدا کردنش میکنم. شاید داشته مهاجرت میکرده، یا شاید هم پرندههای شکاری اون رو از منطقهی خودش بیرون کردن.»
خانم تیلی با تعجب داشت همهی این چیزها را میشنید، اما سیلویا هنوز داشت به وزغ نگاه میکرد، وزغ هنوز نپریده بود، شاید میخواست در زمان آرامتری این کار را انجام دهد، شاید هم وزغ میخواست به سوراخ خود که در زیر در بود برود، اما تماشاگران غیرمعمولی در آن ساعت شب داشتند تماشایش میکردند و این امر مانع رفتن او به خانهاش میشد. در آن شب، نمیتوانست تصمیم بگیرد که با آن ده دلار که گنجی محسوب میشد، چند تا از آرزوهایش را بر آورده کند.
روز بعد مرد جوان ورزشکار شروع به گشتزدن در جنگل کرد، سیلویا هم او را همراهی میکرد، ترس ابتدایی او از مرد جوان از بین رفته بود و او را مهربان و دلسوز می دید. مرد جوان چیزهای زیادی در مورد پرندگان، آنچه آنها میدانستند و محل زندگی آنها، و این که در گروههای خودشان چه رفتاری را نشان میدهند، به سیلویا گفت. بعد به سیلویا یک چاقوی ضامندار داد و این برای کسی که در یک جزیرهی دور افتاده زندگی میکرد، مثل یک گنج بود. در طی روز حتی یک بار هم کاری انجام نداد که او را به دردسر بیندازد و یا بترساند، به جز وقتی که او یک پرندهی آوازهخوان را که اصلاً شبیه پرندهی مورد نظرش نبود، کشت. سیلویا او را بدون اسلحهاش بیشتر دوست داشت. سیلویا از این تعجب میکرد که چرا او پرندگانی را که به نظر می رسید دوستشان دارد، میکشد. اما در انتهای روز، سیلویا همچنان با عشق و تحسین به مرد جوان نگاه میکرد. او هرگز کسی را چنین جذاب و دلنشین ندیده بود؛ انگار قلب زنی را در سینهی بچهای قرار داده بودند، و از رویای عشق، به هیجانی مبهم رسیده بود. بعضی از پیشگوییهایی که قدرت زیادی هم داشتند مدام در ذهن این جنگلپیمایان جوان که جنگل را با قدمهای آرام و در سکوت طی میکردند، در نوسان بودند. از راه رفتن دست کشیدند تا در سکوت به صدای پرندهها گوش دهند؛ بعد با اشتیاق به راهشان ادامه دادند، شاخهها را کنار زدند، به ندرت با هم حرف میزدند وقتی هم لب به سخن میگشودند حرف زدنشان به زمزمه شبیه بود؛ مرد جوان جلو میرفت و سیلویا شیفتهوار، با چشمانی خاکستری و پر از هیجان به دنبالش روان بود.
سیلویا ناراحت بود، زیرا آرزوی یافتن درنای سفید، دستنیافتنی شده بود، اما او مهمان را هدایت نمیکرد، بلکه فقط او را دنبال میکرد و چیزی به عنوان اینکه سیلویا به مهمان کمک کند تا درنا را پیدا کند، وجود نداشت، درست همان چیزی که شب قبل در موردش حرف زده بودند. صدای بیچون و چرای خودش او را به وحشت انداخت، خیلی سخت بود که پاسخ نیازش را با بله یا خیر بدهد. بالاخره غروب به پایان رسید و شب آغاز شد، آنها با هم گاو را به سمت خانه راندند، سیلویا وقتی به جایی رسید که دیشب صدای سوت مهمان را شنیده بود و ترسیده بود، از خوشحالی لبخند زد.
◾️
نیم مایل با خانه فاصله داشتند، در سمت دورتر جنگل، همان جایی که بالاترین سطح زمین بود، یک درخت کاج بزرگ قد برافراشته بود، یک درخت کاج که آخرین بازماندهی گونهی خود بود. آیا این درخت برای یک علامت مرزی جا گذاشته شده بود، یا به دلیل دیگری، کسی نمیدانست. کسانی که همنوعانش را قطع کرده بودند، سالها پیش مرده بودند و جنگلی از درختان ستبری مثل کاج، بلوط و افراها دوباره روییده بودند. اما این کاج باشکوه و قدیمی، بلندتر از همهی آن درختان بود، و مثل خطی مرزی بود برای دریا و ساحلی که مایلها دورتر قرار داشتند. سیلویا این را خوب میدانست. او همیشه باور داشت که هر کسی بالای این درخت برود میتواند اقیانوس را ببیند؛ و دخترک بیشتر وقتها دستش را روی تنهی ناهموار این درخت میکشید و با حسرت به شاخههای تاریک بالاتری که باد آنها را تکان میداد نگاه میکرد، مهم نبود هوا چقدر گرم و ساکت باشد. حالا داشت با هیجان تازهای به درخت فکر میکرد، چون اگر کسی در آخر روز از آن بالا برود نمیتواند همهی دنیا را ببیند، ولی میتواند بفهمد درنای سفید از کجا پرواز کرده، مکانش را علامتگذاری کند و لانهی پنهانش را کشف کند؟
چه روح ماجراجویانهای، چه جاهطلبی دیوانهواری! چه پیروزی و لذت و شکوهی برای صبح روز بعد پیش خواهد آمد، وقتیکه او راز را آشکار کند! تحمل این راز برای قلب کودکانهی او سخت بود.
تمام شب در آن خانهی کوچک باز بود، مرغهای مگسخوار شبانه روی هر پله آواز میخواندند. مرد جوان ورزشکار و میزبان مسنش خوابیده بودند، اما نقشهای که سیلویا کشیده بود، نمیگذاشت به خواب برود. او اصلاً به خواب فکر نمیکرد. شب کوتاه تابستانی به اندازهی شبهای زمستان طولانی به نظر میرسید و بالاخره وقتی که مرغهای مگسخوار شبانه از خواندن دست کشیدند، سیلویا ترسید که زود صبح شود، از خانه دزدکی بیرون آمد و مسیر چراگاه را از داخل جنگل دنبال کرد، با عجله به سمت زمین باز آن طرف رفت، با احساس آرامش و اطمینان به صدای چهچهی خوابآلود پرندهی نیمههوشیاری که در جای بلندی نشسته بود و آواز میخواند، گوش میداد، افسوس! حالا که موج عظیم علاقهی انسانی برای اولین بار در این زندگی کسالتبار راه یافته باید با رضایت قلبی، طبیعت و زندگی آرام جنگل را از بین ببرد!
درخت عظیمی وجود داشت که هنوز در معرض تابش مهتاب خوابیده بود و سیلویای کوچک و امیدوار با نهایت شجاعت شروع به بالا رفتن از آن کرد. با سوزنسوزن شدن بدنش، خون با شدت در کل قسمتهای بدنش به حرکت درآمد، با پاها و انگشتانی برهنه، به تنهی درخت چنگ میزد، درست مثل پرندهای که پنجههایش را در پلکان غول پیکری فرو ببرد تا بتواند بالا برسد، بالا، نزدیک به آسمان. اول باید از درخت بلوط سفید بالا میرفت، درختی که در کنار درخت بزرگ زندگی میکرد، جایی که تقریباً در میان انبوه شاخههای تاریک و برگهای سبز سنگین و مرطوب با شبنم گم شده بود؛ پرندهای از لانهی خود بالبال زد و یک سنجاب سرخ به اینسو و آنسو دوید، او از کسی که خانهاش را خراب کرده ناراحت بود، برای همین کجخلقی کرد. سیلویا احساس کرد راهش آسانتر شده. او اغلب از اینجا بالا میرفت و میدانست که یکی از شاخههای بالای بلوط بالاتر از تنهی کاج قرار دارد، درست در جایی که شاخههای پایین آن کنار هم قرار گرفته بودند. درست همانجایی که باید از روی این درخت به درخت کاج میخزید، کار بزرگ او آغاز میشد.
بالاخره اوشجاعانه از شاخههای لرزان درخت بلوط با احتیاط به سمت درخت کاج قدیمی حرکت کرد. راه، سختتر از آن بود که فکرش را میکرد؛ خیلی مانده بود که به بالای درخت برسد و باید زود خودش را میرساند، شاخههای خشک و تیز او را گرفتند و مانند طنابهایی خشن، پوستش را خراش دادند، دور ساقهی بزرگ درخت حلقه زد و بالا رفت، هر چه بالاتر میرفت شیب درخت باعث میشد انگشتان لاغرش بیجانتر شوند. گنجشکان و سینهسرخها در درختان پایینتر شروع به بیدار شدن کردند، به نظر میرسید نوک درخت کاج خیلی سبکتر باشد. و دخترک با خودش فکر میکرد اگر بخواهد پروژهاش به نتیجه برسد باید سریعتر عمل کند.
هر چقدر بالاتر میرفت، به نظر میرسید که درخت خودش را بلندتر میکرد، و به سمت دورتر و بالاتر میرود. درخت مثل یک دکل اصلی برای زمین در حال چرخیدن بود؛ درخت باید کاملاً شگفتزده شده باشد که آن روز صبح تن سنگینش جرقهی روح انسانی را لمس کرده که از بین شاخههایش میخزد و بالاتر میرود. چه کسی میداند که نازکترین شاخهها چگونه خود را محکم نگه میدارند تا این موجود سبک و نحیف، راه خودش را پیدا کند! کاج قدیمی میبایست این موجود تازهای را که روی تنش راه میرود، دوست داشته باشد. او بیشتر از همهی شاهینها، خفاشها، پروانهها و حتی توکاهای خوش صدا ، شجاع بود، قلب تپندهی تنهای دخترک چشمخاکستری شجاع بود. درخت در ماه جون در حالیکه طلوع خورشید از مشرق نمایان بود، بیحرکت ایستاده بود و بادها را نگاه میداشت.
چهرهی سیلویا مانند ستارهای رنگ پریده بود، اگر کسی او را از روی زمین میدید همین فکر را میکرد، هنگامی که آخرین شاخهی خاردار را پشت سر گذاشت، لرزان و خسته اما کاملاً پیروزمندانه در بالای درخت ایستاد. بله، از آنجا دریا نمایان بود، و آفتابِ در حال طلوع بر روی آن به طرز خیرهکنندهای طلایی بود و در سمت شرق دو شاهین به آرامی پرواز میکردند. چقدر آنها از آن ارتفاع در آسمان، به زمین نزدیک بودند، اما از زمین مثل لکهی سیاهی در آسمان آبی دیده میشدند. پرهای خاکستری آنها مثل پروانهها نرم بود، آنها کمی از درخت فاصله داشتند، و سیلویا احساس کرد انگار میتواند میان ابرها پرواز کند. در سمت غرب، جنگلها و مزارع مایلها و مایلها دور به نظر میرسیدند؛ اینجا و آنجا منارههای کلیسا بودند، دهکدههای سفید؛ حقیقتاً دنیای پهناور و شگفتانگیزی بود.
پرندهها بلندتر آواز میخواندند. سرانجام خورشید به شکل حیرتانگیزی روشن شد. سیلویا میتوانست بادبان سفید کشتیها را در دریا ببیند و ابرهایی که در ابتدا بنفش و قرمز و زردرنگ بودند، یواشیواش بیرنگ میشدند. لانهی درنای سفید درمیان آن همه برگهای سبز کجا بود، و آیا این منظرهی زیبا و نمایش مجلل جهان پاداش صعود به چنین ارتفاع سرگیجهآوری است؟ سیلویا دوباره به پایین نگاه کرد، به جایی که مرداب سبز در میان توسهای درخشان و شوکرانهای تیرهرنگ قرار گرفته بود؛ همانجایی که یکبار درنای سفید را دیده بود، دوباره هم ممکن بود آن را ببیند؛ نگاه کن، نگاه کن! یک نقطهی سفید از درنا معلوم شد، درست مثل یک پر سفید که شناور بود، از سمت یک درخت شوکران خشکشده میآمد و بزرگتر میشد، بالا میرفت و بالاخره نزدیکتر شد، به سمت نوک کاجها رفت در حالیکه بالهایش را استوار نگه داشته بود، انگار داشت آسمان را جارو میکرد، گردن بلند و باریک و سر تاجدارش را دراز میکرد. صبر کن! صبر کن! پا یا انگشت خود را تکان نده، دختر کوچک، از دو چشم مشتاق خود اشعهای از نور و هوشیاری به جایی نفرست، زیرا درنای سفید در شاخهای از کاج نه چندان دورتر از تو قرار گرفته و به جفت خود در لانه رسیده، پرهایش را مرتب میکرد تا برای روز تازه آماده شود!
دخترک آهی میکشد یک دقیقه بعد وقتی یک طرقه کنارش مینشیند، شروع به بالبال زدن میکند، درنای تنها دور میشود. او حالا راز درنا را میداند، پرندهی وحشی، سبکبال، بلند و باریک که در آسمان شناور است، و مثل یک پیکان که از کمان رها شده باشد به خانهاش برمیگردد، درست در زیر این سبزی یکدست. بعد از آن سیلویا، کاملاً راضی و خوشنود، راه خطرناکش را به سمت زمین طی میکند، جرات ندارد زیر پایش را نگاه کند، آمادهی گریستن است زیرا که انگشتانش درد میکنند و پاهای بی رمقش لیز میخورند. مدام به حرفهایی که غریبه به او زده بود، فکر میکرد و اینکه غریبه چه فکری میکرد اگر به او میگفت که چگونه لانهی درنا را پیدا کرده بود.
مادربزرگ سالخورده و پرکار چندین بار صدایش زده بود: «سیلوی، سیلوی.» اما جوابی نشنیده بود، و تخت کوچک پوشالی خالی مانده بود، سیلویا ناپدید شده بود.
مهمان از خواب رویاییاش بیدار شد و بعد از به خاطر آوردن روز دلپذیری که پیش رو داشت، لباسش را سریع پوشید، تا زودتر به کارش برسد. از آنجایی که دختر کوچک خجالتی یکی دو بار مسیری را نگاه کرد مطمئن شده بود که دخترک درنای سفید را دیده و حالا باید راهی پیدا میکرد و او را ترغیب به گفتن میکرد. دختر بالاخره آمد، از همیشه رنگپریدهتر بود، پیراهن کهنهاش پارهپاره بود و لباسش با میوههای کاج لکهلکه شده بود. مرد ورزشکار و مادربزرگ هر دو در ایوان ایستاده بودند و داشتند او را سؤالپیچ میکردند. این همان لحظهی باشکوهیست که او باید در مورد درخت شاهبلوط( شوکران) مرده در کنار مرداب سبز صحبت کند.
اما سیلویا حرفی نمیزند، گرچه مادربزرگ پیر با ناراحتی او را سرزنش میکند و چشمان جذاب و مهربان مرد جوان مستقیماً به چشمان او خیره شده است. او میتوانست پولدارش کند؛ او به آنها قول داد، اما حالا پولی ندارند. مرد ارزش شاد کردن را دارد و منتظر است که دخترک داستانی را تعریف کند.
نه او باید سکوت کند! چه چیزی باعث شده ناگهان از حرف زدن باز ایستد و لال شود؟ آیا او نه سال رشد کرده و حالا، درست وقتی که جهان هستی برای اولین بار با او آشتی کرده باید آن را بهخاطر پرندهای نادیده بگیرد؟ زمزمهی شاخههای سبز کاج در گوشش صدا میکند، پرواز درنای سفید را در آسمان طلایی به خاطر میآورد، یادش میآمد که چگونه درنای سفید و او باهم صبح و دریا را تماشا کرده بودند، سیلویا نمیتواند حرفی بزند؛ او نمیتواند راز درنای سفید را بگوید و زندگیاش را از او بگیرد.
وفادار عزیز، وقتی که مهمان عزیز روز بعد با ناامیدی آنجا را ترک کرد، او دچار رنج و درد شدیدی شد، زیرا میتوانست به او کمک کند، به او خدمت کند، دنبالش راه بیفتد، او را طوری دوست داشت انگار که یک سگ صاحبش را! بسیاری از شبها وقتی سیلویا با گاو تنبلش به خانه میآمد، صدای سوت او را در طول مرتع میشنید. او حتی غم خود را فراموش میکرد وقتی صدای تفنگ او به گوشش میرسید و صدای توکاها و گنجشکهایی که در سکوت روی زمین میافتادند و پرهای زیبایشان با خون لکهدار میشد. آیا پرندگان دوستانی بهتر از شکارچیان نبودند؟ چه کسی میتواند پاسخ این سؤال را بدهد؟ اگرچه گنجی را که قرار بود داشته باشد از دست داده بود، اما زمینهای جنگلی و روزهای تابستانی به یاد داشته باشید! هدایا و موهبتها و رازهای خود را به این کودک تنهای روستایی بگویید.
دربارهی نویسنده:
تئودورا سارا اورن جئوت در سوم سپتامبر ۱۸۴۹ به دنیا آمد و ۲۴ ماه جون سال ۱۹۰۹ درگذشت. او رماننویس، شاعر و داستاننویس آمریکایی بود، بیشتر محبوبیت او برای نوشتن در مورد مناظر و زیباییهای طبیعت و طبیعتگرایی بود. او اغلب در کودکی توسط پدر پزشکش برای بازدید از ماهیگیران و کشاورزان زادگاهش مین برده میشد و عشق فراوانی به شیوهی زندگی آنها داشت. در دوران کودکی شروع به نوشتن در مورد مزارع در حال نابودی کرد. بهترین کتاب او «کشور صنوبرهای نوک تیز» ۱۸۹۶، انزوا و تنهایی یک شهر بندری را به تصویر میکشد. تصویری غیردلسوزانه ولی عاطفی از این جامعهی استانی و در حال نابودی او را به یک نویسندهی مهم محلی تبدیل کرد.