«نبض در دهان تاریکی»
۱
بوی تنم را میشناخت
اکنون در مود سکوت
هر لحظه با فاصلههای دور مساوی میشود
تنهایی خودش را برمیدارد
گور را گم میکند دور
ـ اصلاً نمیدانم گورگمشده از کجا جان گرفت میان انگشتان! از کجا خطش را میان خاطرات شناخت! از کجا میان هستی من و نفسی که به هوایم خو کرده بود، مثل قانون سرفهای کرد و جای پای گامهایش دور شد! ـ
۲
پشت پنجره
چسبناک
در زاویهای از تاریک
در نگاه دوخته به سکوت
آوار شده باشد روی دیوار
هوار شود روی آوار
– اگر همان لحظه به جراحت روی برگ نیمنگاهی کرده بودم! اگر لبهای ترک برداشته، خود را میان کویر غریب ندیده بود، آسمان به قدر باد از تَرَکهای رعد، برق میشد و میشکست! ـ
۳
تاب میدهد باد
در اتاقی از تاریک
از خاکستر از آبستن
از میان رانهایش پر زده رفته است
ورم کرد روی هر کلمه
آب شد در پنهانکاری آینه
ـ اگر میدانستم جفت من همانی بود که مثل یک برگ به تن چسبیده است، هرگزش از اتاق، راه به صدای چندشآور نمیبردم! شکمم بیشتر از دو ماه ذرات الکترون را از گودی کمر مثل یک جاذبهی زمین شناخته بود! اگر میدانستم این انقراض مادینگی من در سلطهی چرتکهی بیگانگان اسیر شده است! اگر میدانستم کف دستم همیشه میخارد تا به نبض او برسم تا بدانم تا کجایش را ساخته بودم!
عکست سکوت کرده است مثل مرگ!
۴
دور دایره بدویم
خیره شوی به دقایقی که روی آینه پیر شدهاند
با حالای نزدیک مساوی شدهایم، گذشته گریختهایم
دستت برگرداند گامهای گریخته را
مثل انفجار عطسه در حوالی دهان
اما خیز بردارد و باز برگردد میان گلو
ـ اگر میدانستم به تمام دنیا خیانت میکردم! اگر میدانستم دهلیزها تنها یک راه منتهی به نزع خاطرات دارند، هرگز یک لنگه کفش را در دست مچاله نمیکردم! هرگز مثل یک دخترک از اضطراب رشد پستانهایش از نرینهها فاصله نمیگرفتم!
کتفهایم چه کیفی داشتند با اضطراب میان انگشتان تو! مثل یک گربه دمر میشد زیر سطح سیالی که عرق میان دقایق تنش به حاشیهی سرخ گلهای قالی مینشست! یا مثل آن صندلی که لباسهای پرتشده در هوا را به گوشهی خلوت خیال میسپرد! ـ
۵
میداند
چگونه جنگل از جویبار وارونه میشود
دهانش باز میشود به روی تب تن
بند ناف لای گردن زمین لول شود
و خورشید راهِ رفته را برگشته باشد
کنار یک خط باریک
تمام تبها بر تن تاریک شدهاند
تمام عقیم رفتنهای زیر پوستم
ریز و هیچ، بیسر، بیصدا راهی جز لزج نداشتهاند
مثل نبض با لهجهی دقایق زاده شدم
مثل نبض با لهجهی دقایق زاده شدم
مثل نبض وارونه شد روی آب
ـ اگر میدانستم خیابان بیخبر از خاطره از روزنامههای دیواری یا ردیف رقاصهها بر دیوارها خواهد گذشت! برای تو هرگز پیش آمده قبل از رسیدن به ناشناس، حتی رنگ پردههایی را بشناسی که از کنار پنجره با باد میرقصند؟ یا قبل از رسیدن به پیچ مثل یک بلا سرت را آماده کنی تا دچار تهوع و تشنج شوی؟
۶
از لنگهی در روزنامهای بی اعتنا به ردیف مورچگان پرت
بخشی از گلهای قالی را پوشانده و لنگهکفش با کلمات آوار شده بر تن
تکهای از پاره غمبادی بر گلو
با لحظات دور مساوی شده است
ـ اگر میدانستم لنگهی دیگر ندارد دست! اگر میدانستم نمیزند در دهان تاریکی نبض! از قاب افتاده بود مثل مرگ!
سهیلا میرزایی