هزار اسب بخارت درست قبل بخارت
درون نای نجیبت چقدر شیهه کشیدند
کجای قلعه اسیری که خوکهای برادر
درون خالی میدان هزار نعل دویدند
کجای قلعه اسیری، که آفتاب کبود است
که آسمان نگاهت هنوز وصلهی خون است
به چشمهای سیاهت که اوج باور من بود
که جغدهای سیاهی هنوز چشمسفیدند
هزار ضربهی باتوم، روی سوزش شلاق
هزار زخم نمکخورده جایجای تنت هست
اگرچه توی گلویت مقام بغض ترک خورد
چگونه آه کشیدی که گریههات اسیدند
تو ای جوانهی زخمی، تو ای جوانهی معصوم
درون قلعهی خفاشهای وحشی و محکوم
منی که صبر ندارم! چگونه حال بگویم
هزار گلهی وحشی تو را شبانه دریدند
تو آنقدر به صلاحی درون مملکت خویش
تو را میانه که دیدم به گوش اسلحه گفتم
مدادهای سفیدی به روی ماشه نوشتند
گلی شکفته درونت…
اگرچه
دیر
شنیدند…
ندا یاسمی