نوروز نیست خاطرش آسوده
بر لب، تبسمیش هویدا نیست.
از کومهاش نرفته به بالا دود.
گویا نشاط در دلش اصلا نیست.
شبنم بهروی گونه چه میداری؟
نوروز! ای الههی شادیها.
برجای ماندهای ز چه رو- نوروز!
خاموش در میانهی این غوغا؟
راه دراز سال، نَوردیدیم.
یک لحظه هم درنگ، نه با ما بود.
هولی به راه ما همه میپایید
کز ما به ترس بود و نه بیجا بود.
آسان شدند یکسره مشکلها
اینک در آستانهی نوروزیم
بشکف چو فرودین من- ای نوروز!
ساقی! بریز باده که پیروزیم.
| اسماعیل شاهرودی- از مجموعهی آخرین نبرد |