چهارشنبه ظهر بود. شیشهی پنجرهی کلاس از سرما و رطوبت کدر شده بود. از پشت شیشهی کدرشده، نگاهم را دوخته بودم به حیاط مدرسه و انتهای آن که به خیابان گل آلود ختم میشد. درب مدرسه مثل اکثر اوقات باز بود و از کلاس و پشت میز من میشد خیابان را به نظاره گرفت. امین بههمراه مادرش و پیرمردی وارد حیاط شدند. برای لحظاتی از خودم شرمنده شدم. چرا باید زیر این باران، این پسربچه و مادرش و آن پیرمرد را که نمیدانم برای چه در این روز بارانی همراه آن ها راه افتاده، به مدرسه بکشانم؟ قوانین مدرسه، قوانین مضحک مدرسه. من کارمند بودم و تابع اوامر آقای مدیر و این او بود که ترتیب چنین جلسات احمقانهای را در قالب طرحی خلاقانه ارائه کرده بود و الباقی بی لحظهای درنگ با آن موافقت کرده بودند. پس چارهای نبود. مادر را بههمراه پیرمردی که نمیدانم کیست باید ملاقات کنم. آن هم در این روز زیر این باران و شروع کنم به قصه بافتن دربارهی پسرش.
امین پسر بدی نبود، هرگز. تنها نقطهضعفش درس ریاضی بود و من نمیدانستم این نکته را که یک نکتهی استعدادی و اغلب ذاتی است چطور به مادر او که یحتمل حالا از دست من بابت خیس شدنش زیر این باران عصبانی است، بفهمانم. آیا او در تربیت فرزند خود کوتاهی کرده بود؟ ابداً. از نظر من یادگیری مفاهیم ریاضی تنها استعدادی ذاتی بود که امین از آن بیبهره مانده بود. اما آقای مدیر و سیستم آموزشی حسنات دیگر امین را که اتفاقاً از نظر من باید بابت آنها از خانوادهی او تشکر به عمل میآمد، نمیدیدند. به خاطر ندارم که امین با کسی بدرفتاری کرده باشد، نه. او همواره با همه پرمهر بوده؛ پر از محبت و مهربانی.
درب کلاس باز شد. مادر امین بود. با دست راست چند ضربهی آرام به در زد. به داخل دعوتش کردم. اباطیلی که باید برای زن میبافتم را یک بار در ذهن و سپس بر زبان جاری کردم. در طول این مدت، امین بههمراه آن مرد که از صحبتهایشان فهمیدم پدربزرگش است بیرون از کلاس ایستاده بودند. از مادر امین بابت اینکه در این روز بارانی مجبور به آمدن به مدرسه شده بود پوزش خواستم و دست آخر دلم نیامد کمی هم از حسنات پسرش نگویم. کاری که وظیفهی مدیر بود را من انجام دادم و بابت تربیت خوب امین از مادرش قدردانی کردم. کار تمام. مادر امین هیچ نگفت. حدس میزدم که لابد ناراحت از وضع ریاضی امین است اما درک این مطلب تنها بر عذاب ذهنی من میافزود. در همین هنگام آقای مدیر سر رسید. وارد کلاس شد و شروع به سخنرانی دربارهی برنامههای پوچ و تمسخرآمیزش برای ارائهی بهتر دروس و ارتقاء سطح درسی بچهها کرد. هر روز در دفتر معلمین همین اباطیل را میشنیدم، پس بیحوصله و کلافه از کلاس بیرون آمدم و به طرف امین و پدربزرگش که هنوز بیرون از کلاس بودند رفتم. بعد از اینکه سلاموعلیک تمام شد، پدربزرگ امین دستم را فشرد و با خودش همراهم کرد. چشمهایش آبچکان بودند اما چیزی در نینی چشمها سوسو میزد. نمیدانم چه بود؛ اما من را با خود همراه میکرد. خیال کردم که حرف مهمی دارد. انگار داشت. صدایش را آرام کرد:
«ازت خواهش میکنم پیداش کن. مریم رو برای من پیدا کن. قبل از رفتنش نشد که خداحافظی کنم. اون هنوز زن منه. خواهش میکنم پیداش کن و نشونی من رو بهش بده. پیداش کن و بهش بگو که دوستش دارم. خواهش میکنم. من هنوز عاشق مریم هستم، عاشق و دلتنگ. من هنوز بهاندازهی چشمهام مریم رو دوست دارم. این نشونی خونهشه. این رو داشته باش.»
مجال بیشتر سخن گفتن نبود. مادر امین سر رسیده بود. لبش را گزید و گفت:
«عذرمیخوام آقا. پدرم مریضاحواله. اگر چیز بدی گفت شما به دل نگیرید.»
کاغذ را در مشت مچاله کردم و در پاسخ به صحبت مادر امین لبخند زدم و گفتم که ایشان چیز مهمی نگفتند و خداحافظی.
در راه بازگشت به خانه، به کاغذ مچالهشده نگاه کردم. داخلش واقعاً آدرسی بود. چند لحظهای ایستادم. پیرمرد شاید مریضاحوال باشد اما این نشانی… اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که یحتمل پدربزرگ پیر در زمان جوانی زن دیگری نیز داشته و حالا که پیرمرد بوی الرحمنش بلند شده، یاد گذشته افتاده است و برای جبران مافات و باقیاتوصالحات خود میخواهد که برایش از زن بیچاره حلالیت بگیرم. رفتهرفته فرضیهام رنگ حقیقت به خود گرفت، چون به این فکر رسیدم که چرا او پنهان از دختر و نوهاش این حرفها را به من زد و چرا با سر رسیدن دخترش به یکباره ساکت شد و اصلاً چرا این حرفها را به من زد؟ مگر نه اینکه من را همین یک بار دیده بود و برایش اهمیتی نداشت چه دربارهی او فکر میکنم و پیش من که چیزی از خود نساخته بود تا با دیدن زن دومش آن چیز خراب شود.
واقعیت این بود که حوصلهی این کار را نداشتم اما به دلیل هوش و زیرکی پیرمرد، ناخواسته به انجام این کار میل پیدا کرده بودم. یحتمل پیرمرد آنقدرها هم که دخترش فکر میکرد، مریضاحوال نیست. این بود که بیاختیار به طرف نشانی رفتم. از جای اول حواله شدم به جایی دیگر و از آنجا به جایی دیگر و باز جایی دیگر. گویا بانویی که در جوانی دل پیرمرد را برده بوده، علاقهی زیادی به گردشگری در تهران داشته. نمیدانم. شاید هم دلایل دیگری برای اینهمه جابهجایی باشد. بههرحال، هوا رفتهرفته رو به تاریکی میرفت و من هرچقدر هم که تحتتأثیر پیرمرد قرار گرفته باشم، نمیخواستم بعدازظهرهای تلخ پاییز به دور از خانهام در خیابانها پرسه بزنم. پس دست از ادامه دادن کشیدم و به خانه برگشتم.
شب روی تخت دراز کشیده بودم و خواب انگار که مدتها بود از تنم پر کشیده بود. چیزی مثل مته ذهنم را سوراخ میکرد. شاید همان نگاه پیرمرد. نمیدانم. اما هرچه که بود نه هنگام بازی با کودکم، نه هنگام شام و نه حتی هنگام صحبت با همسرم رهایم نکرد و تا همان لحظه که تقریباً دو ساعتی از وقت خوابم هم میگذشت رهایم نمیکرد.
صبح پنجشنبه بار دیگر جستجو را آغاز کردم. به جایی که آخرین بار این کار را رها کرده بودم، بازگشتم. نشانی جدیدی گرفتم و به دنبال آن رفتم. از آنجا باز هم به جایی دیگر حواله شدم، جایی عجیب: بهشت زهرا!
: «خیلی وقته که فوت شدن.»
با شنیدن این جمله انگار آب سردی رویم ریختند. من نمیدانستم مریم کیست اما بیاختیار علاقهمند دیدن او و رساندن پیام پیرمرد به او بودم. حالا اما تنها سنگ قبری از مریم خانم را میشد دید. نمیدانم چه خیالی کردم که نشانی مزارش را گرفتم. ظهر پنجشنبه بود و بد روزی هم برای رفتن به بهشت زهرا نبود. پس به بهانهی خواندن فاتحهای برای رفتگان خودم به آنجا رفتم و خیلی زود مزار مریم خانم را پیدا کردم. قبرها را یکبهیک طی کردم تا بالاخره سنگ قبرش را دیدم: مریم منتظمی.
سرم را که بالا آوردم، چهرهی مادر امین را دیدم، بههمراه امین و مرد غریبهای که یحتمل پدر امین میبود و همان پیرمرد. مادر امین متعجب گفت: «سلام آقا.»
چند لحظهای به درنگ ایستادم. من اینجا چه میکردم؟ پیرمرد بی هیچ نسبتی دور از قبر ایستاده بود. اگر او میدانست که مریم مرده است، چرا من را به این مسخرهبازیاش وارد کرد؟ به جمعیتی که اطراف قبر بودند سلام دادم و نگاهم را مثل خنجری بُرنده روی صورت پیرمرد نگه داشتم. قبل از اینکه پدر و مادر امین حرف دیگری بزنند، پیرمرد به طرف من آمد، دستم را گرفت و با خود همراه کرد.
: «ازت خواهش میکنم پیداش کن. مریم رو برای من پیدا کن. قبل از رفتنش نشد که خداحافظی کنم. اون هنوز زن منه. خواهش میکنم پیداش کن و نشونی من رو بهش بده. پیدایش کن و بهش بگو که دوستش دارم. خواهش میکنم. من هنوز عاشق مریم هستم، عاشق و دلتنگ. من هنوز بهاندازهی چشمهام مریم رو دوست دارم. این نشونی خونهشه، این رو داشته باش.»
امین زودتر از پدر و مادرش خودش را به ما رسانده بود. پیرمرد دستش را خالی از جیب بیرون آورد و سردرگم به اطراف نگاه کرد. کاغذ مچاله را نشانش دادم.
: «این رو میخوای پدر جان؟»
پیرمرد کاغذ را از دستم قاپید. پدر و مادر امین با تحیر نمایش پدربزرگ را نگاه میکردند. پیرمرد به من نگاهی انداخت و گفت:
«ها… تو رو میشناسم، مریم رو پیدا کردی؟ باهاش حرف زدی؟»
مادر امین انگار که متوجه داستان شده باشد، جلو آمد و با صدایی بلند گفت:
«بابا! مامان مریم بیست ساله که مرده.»
زن جوان پس از پایان جملهاش به من نگاه کرد.
: «ببخشید آقا. بابای من آلزایمر داره. نمیدونم چه اتفاقی افتاده اما خیلی چیزها از ذهنش رفتن. بعضی از خاطرات قدیمی رو به یاد داره. مثلاً من یا خودش، اما مرگ مادرم رو باور نمیکنه. همین مرگ باعث این حالش شد. انگار که عقلش رو گم کرد. فکر میکنه مادرم تنهاش گذاشته و رفته. بهخاطر همین دائم دنبالشه.»
متحیر مانده بودم. این پیرمرد چطور عشق را در رگ و پی وجودش حفظ کرده است؟ با آن مغز نصفهونیمه، چطور هنوز دنبال زنش است؟ چطور این تن خموده را اینطرف و آنطرف میکشاند و چطور برق در چشمهای آبچکانش به هنگام صحبت از زنش نمایان میشود؟ بهگمانم تنها عشق بود که این پیر سالخورده و خموده را زنده نگه داشته بود، خودِ عشق. ناگهان سرم را به طرف مادر امین گرداندم.
: «گفتید فقط خاطرات گذشته رو به یاد میاره؟»
– «بله.»
: «ولی اون الانِ من رو به یاد آورد! یادش مونده بود که دیروز از من چی میخواست.»
معجزهی عشق همین بود و یحتمل این همان چیزی بود که من باید میدیدم و بهخاطرش تا اینجا آمده بودم: روح و عشق انسانی را به دور از کالبد.