برای آخرین بار به نیمکت و رودخانه نگاه کردم و دور شدم. بعد از آن روز تصمیم گرفتم دیگر روی نیمکت هایدگر ننشینم.

◾️

وقتی فهمیدم، عادتم شد بعد از پایان کار روی نیمکت پارکی که در مسیر برگشتنم به خانه بود، بنشینم. این نیمکت در جنوبی‌ترین قسمت پارک و در یک شیب ملایم قرار داشت و منظره‌ی مقابل آن یک رودخانه‌ی خروشان بود. درباره‌ی «هایدگر» می‌گفتند ‌که او همْ چنین نیمکتی داشت، روی آن می‌نشست و بعد از ترک نیمکت دیگر مشکل چند دقیقه قبل را نداشت. راست و دروغش را نمی‌دانم، اما من هربار روی آن نیمکت نشستم حال و ذهن و فکر و احوالم گه‌تر از قبل می‌شد که بهتر نه. آخر مگر امکان دارد کسی که کارگر روزمزد است وضعیتش تغییر کند؟ حقوقش اضافه شود؟ از حجم اندوه مضاعفی که با هر گام بر سرش آوار می‌شود، کاسته گردد؟ آن هم فقط با نشستن روی یک نیمکت!

در آن دوره با چندین نفر آشنا شدم که یکی‌شان تا سال‌ها توی ذهنم حک شد. اولی یک دختر بود. چند دقیقه بیشتر نماند. سیگاری روشن کرد و نگاهی به من انداخت. زیر لب و طوری که می‌توانستم بشنوم، گفت: «از خونه فرار کردم…» خواستم جلوی کنجکاوی‌ام را بگیرم. چند بار چشم به اطراف چرخاندم و حس کردم زشت است اگر پاسخ ندهم. پرسیدم چرا؟ دود سیگار را به هوا فوت کرد و گفت: «چون ترنسکشوالم.» چند کام سریع از سیگار گرفت و موقع بلند شدن گفت: «انسان آزاد زاده شده، اما همه‌جا در بند است…» دور شدنش را در غروب  سرخ زندگی تماشا کردم. چند دقیقه بعد، من هم بلند شدم و رفتم. نیمکت هایدگر هیچ کمکی نکرد، نه به من، نه به آن دختر. 

چند روز بعد هنگام برگشتن به خانه، وقتی گرسنگی فشار آورده بود، از ورودی پارک سوسیس‌بندری دونانه با یک نوشابه‌ی مشکی سفارش دادم و رفتم سمت جای همیشگی. نشستم روی نیکمت هایدگر. اولین گاز را که قورت دادم، دختری نفس‌نفس‌زنان نشست کنارم. انگار از قله‌ی کوه آلپ تا پایین را دویده باشد. شالی بر سر نداشت. موهای مشکی و فرفری‌اش با هر چرخش فرم دلربایی می‌گرفت. ناگهان دو مأمور ابتدای شیب فریاد کشیدند: «اوناهاش…»

موج نعره‌ی یکی از این دو نفر فضای خوفناکی ایجاد کرده بود. دختر با این فریاد از جا جهید و مثل یوزپلنگ لا‌به‌لای درختان ناپدید شد. عجله داشتند برای رسیدن به ثواب و یا شکل و قیافه‌ام گویای چیزی بود که سرِپا نگهم داشتند و سرسری بازرسی‌ام کرده و سپس تا در خروجی پارک هدایتم کردند. ساندویچ و نوشابه را در سطل زباله پرت کردم و مستقیم به خانه رفتم.

آخرین روز اما در چند قدمی نیمکت بودم که متوجه شدم زنی زودتر از من روی نیمکت نشسته. آرام از سمت چپ به نیمکت نزدیک شدم. غرق اشک بود. تقریباً میان‌سال بود. پوست سفید، موهای قهوه‌ای و چهره‌ی بسیار جذابی داشت. اصلاً متوجه حضور من نشد. زیرِلب حرف می‌زد و اشک می‌ریخت. خواستم بروم که حرف‌هایش میخکوبم کرد. پشت‌ِهم و بریده‌بریده حرف می‌زد و اشک می‌ریخت. تا آن روز کسی را اینگونه غمگین ندیده بودم.

: «فقط به‌خاطر اینکه تصمیم گرفتم زندگی خودمو داشته باشم… مگه من چی از شما خواستم، لعنت بهتون… آخه به شمام می‌گن پدر و مادر؟ فقط آبرو براتون مهمه، نه من. دم از دوست داشتن می‌زنین و آبروتون رو ترجیح می‌دین که دختر فلانی تو این سن می‌خواد ازدواج کنه… من چی باید بگم… هیچ‌کسی نیست تا بتونم سفره‌ی دلمو پیشش باز کنم… ریدم تو دهن شوهرم… اون کثافت سیزده سال از من بزرگ‌تر بود. یه‌بار باردار شدم و دخترم تو هشت ماهگی مرد. تو باغچه خونمون خاکش کردم. نصف جونمو هم باهاش خاک کردم…» بعد از جمله‌ی آخر به هق‌هق افتاده بود.

: «فقط به‌خاطر اینکه من از یه پسری خوشم اومد که هم‌سن بچه‌مه… بابا من شعر دوست دارم، به ادبیات علاقه دارم… بعد از کلی چشم‌انتظاری این پسره پیداش شد. برام هر روز شعر می‌خوند و همون بود که می‌خواستم. انگار آیینه‌ی من بود… وقتی لاک می‌زدم قربون‌صدقه‌م می‌رفت… اولین بار وقتی با کیف و کفش قرمز منو دید، بغلم کرد… منو با عشق می‌بوسید… برام کتاب هدیه می‌آورد، منو بیرون می‌برد. مثل بچه‌م دوسش داشتم. نمی‌دونم، شاید اشتباه بود. شاید این عشق ممنوع بود… اتاقمو از شوهرم جدا کردم. هربار برام پیام عاشقانه می‌فرستاد. آخه بدبختی این بود که من نمی‌تونستم گوشی دستم بگیرم. خیر سرم چهل و خورده‌ای سالم بود. به تریج قبای همه برمی‌خورد. از خواهرام بگیر تا پدر و مادرم… بابا من از همه‌ی شما بدم میاد…»

ناگهان جیغ بلندی کشید و ضجه زد. اشکش بند نمی‌آمد و یکریز گریه می‌کرد و حرف می‌زد.

: «پسره ده بار بهم گفت بیا فرار کنیم، تو این خراب‌شده نمی‌شه موند. شوهرتم که طلاقت نمی‌ده. بیا در بریم… ای‌کاش می‌شد.‌.. ای‌کاش می‌تونستم… آخه هیفده سال کم نیست.‌‌.. چی‌کار کنم؟ دلم گرفتش دیگه… مگه نمی‌گن قلب دلایلی داره که عقل درک نمی‌کنه؟ من دوسش داشتم، عاشقش بودم ولی افسوس… خسته شده بودم. از پنهونی بیرون رفتن، پنهونی پیام دادن، قایمکی حرف زدن… رفتم پیش مادرم و گفتم می‌خوام از شوهرم طلاق بگیرم. می‌خوام با یه پسر از خودم کوچیک‌تر ازدواج کنم…» دیوانه‌وار می‌گریست و من، مجسمه‌ای روی نیمکت، گوش می‌دادم.

: «نه… مگه مسخره‌بازیه… تو بیخود می‌کنی… غلط کردی… چه حرفا، چه گه‌خوریا… خونه‌مو ازم گرفتن. خونه‌ای که با هزار امید و آرزو وسایلش رو با حقوقم خریده بودم. چه فکرایی که نکردم… شبا خودمو تو آغوشش تصور کرده بودم و روزا با لبخندش چشمام رو باز می‌کردم… لعنت به این زندگی… ای‌کاش حداقل وضعیت مالیم خوب بود. یک لحظه درنگ نمی‌کردم برای رفتن باهات. منو ببخش عشق قشنگم… همیشه دوستت دارم… اینو بدون، هیچ‌وقت کسی منو مثل تو دوست نداره و نخواهد داشت… دوستت دارم سجاد. با این کار عشقمون رو جاودانه می‌کنم…» در حین اینکه گریه می‌کرد، آرام بلند شد و از سراشیبی پایین رفت و خودش را پرت کرد توی رودخانه. چند ثانیه قلبم نمی‌زد. نفسم بیرون نمی‌آمد. تا به خودم آمدم، کار از کار گذشته بود. نیمکت هایدگر گه‌تر از قبل بود، گه‌تر از همه‌ی‌‌‌ دفعه‌های قبل. با نیروی انتظامی و آتش‌نشانی تماس گرفتم. چند دقیقه‌ی بعد آنجا از ازدحام لبریز بود. یکی از مأموران در بی‌سیم گفت: «همین‌جا بود که یه پسر جوون روز قبل خودشو غرق کرد…» برای آخرین بار به نیمکت و رودخانه نگاه کردم و دور شدم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *