باید قبل از طلوع خورشید شروع کنیم به برداشت گل زعفران. از سه صبح بیدار شدهام، دو لقمه نان با ماست چکیدهی تازه درست کردهام و لابهلایش گردو گذاشتهام؛ یکی برای خودم و یکی برای ارباب.
ارباب خودش دنبالمان میآید. قبل از اینکه آفتاب در بیاید، باید کار را شروع کنیم. صدای بوق ماشینش را میشناسم؛ وقتی نزدیک روستا میشود، بوق میزند تا همه آماده باشیم.
روستایی که ارباب ملاک آنجاست، تقریباً خالی از سکنه است و مردم، مخصوصاً جوانها، به شهر مهاجرت کردهاند. برای همین فصل کار که میشود، از روستاهای اطراف نیرو میآورند. ارباب همیشه خودش میآید؛ مگر روزی که در شهر باشد که پسرش بیاید دنبالمان. البته خیلی کم پیش آمده که در فصل کار، ارباب برود شهر. فصل کار اواسط آبان ماه شروع میشود و اغلب یک ماه طول میکشد. اگر زعفرانها خوب گل داده باشند، کارمان تا ظهر هم طول میکشد. مزد هر روزمان بستگی دارد به مقدار گلی که جمع کرده باشیم.
امروز نوبت من است که جلوی ماشین بنشینم. خودم از زنهای روستا شنیدهام که میگویند جیران و صنم سوگلیهای ارباب هستند و هر دفعه که نوبتشان باشد جلوی ماشین بنشینند، از ارباب کلی انعام میگیرند. صنم خیلی از من بزرگتر است. دیگر دختر ترشیده شده. از پدرش دو راس دام و یک گاو ماده برایش مانده، که با همانها خرج مادر مریضش را میدهد. به من که نگفته است، لابد میترسد چشمش بزنم، اما شنیدهام که دستمزدش را پسانداز میکند تا تابستان برود مشهد پابوس آقا امامرضا.
خودم یک چیزهایی خاطرم هست، ولی دقیقش را از ایران خانم شنیدهام که صنم در جوانی خیلی خوشگل بوده و از اول زبان چربونرمی داشته. همینها باعث شده تا سرش را به باد بدهد. میگویند پسرعمویش دختریاش را گرفته، و بعد که حرف ازدواج شده، زیرش زده و رفته دختردایی خودش که در شهر بزرگ شده بوده را گرفته است. برای همین صنم هیچوقت نتوانسته عروسی کند. صد توبه! به حق چیزهای ندیده و نشنیده. اصلاً به من چه؟ گناهش گردن خودش.
البته، من که فهمیدهام صنم از وقتی برداشت زعفران شروع شده، زیر ابروهایش را تمیز کرده است، ولی لابد خودش فکر میکند کسی متوجه نمیشود. خدای من شاهد است که مثل سگ کار میکنم و یک قِران انعام هم نمیگیرم. حرف مفت زیاد است، زنها هم باید سرشان را با همین حرفها گرم کنند، وگرنه شبهای طولانی زمستان چطور باید سر بشود؟
سریع خودم را میرسانم سر آب روستا؛ همانجا که مینیبوس و ماشینها هستند.
ایران خانم هم میرسد. با گوشهی چشمش که پر از سرمه است، نگاهی به بقچهی دستم میاندارد و میگوید: «خیر باشه. چه بقچهی بزرگی! نکنه میخوای همونجا بمونی حموم هم بکنی؟»
جوابش را نمیدهم. حوصلهی متلک و کنایههایش را ندارم. همیشه همینطور است. حرفهایش گزنده است و آدم را نیش میزند. اصلاً زودتر میآید که همین حرفها را بزند.
ماشین که از روی سنگ و کلوخها رد میشود، کمرم درد میگیرد؛ مخصوصاً الان که عادت شدهام، بدجور تیر میکشد. اگر ارباب آرامتر برود، هم درد من کمتر میشود، هم فرصت بیشتری برای صحبت کردن با او دارم.
از آینهبغل نیسان، زنها را میبینم که چادرشان را بالای سرشان کشیدهاند تا روسریشان را باد نبرد، و هی سرشان را از زیر چادر بالا میگیرند و توی ماشین را نگاه میکنند.
چادرم را میکشم روی بقچه و گرهاش را باز میکنم.
: «بفرمایید ارباب. یه لقمهی کوچیک هم برای شما درست کردم.»
– «راضی به زحمتت نبودم. دستت درد نکنه.»
حالا که لبخند میزند، بهترین فرصت است تا برای دستمزدم بگویم.
: «جسارتاً ارباب، حاجیصادق رو که میشناسید؛ شورای روستامون. گفته اگه سقف رو ایزوگام بگیرم دیگه تو برف و بوران در امونیم. از وقتی سید عمرش رو داد به شما، دیگه نتونستم سقف رو درست کنم. خودتون که بهتر میدونید تو این روزا دخل و خرج به هم نمیخوره، پولی نمیمونه برای این کارا. دلنگرونم سقف آوار شه رو سر دو تا طفل معصومم. اگه لطف کنید، کمک کنید هنوز زمستون نرسیده، دستمزدم رو بدین تا بتونم سقف رو ایزوگام کنم، ثواب میکنید، ارباب. به جد سید، قول میدم هر سال موقع برداشت زعفرون کنیزیتون رو کنم.»
دستش را که میبرد زیر چادر و روی پاهایم میگذارد، تمام بدنم داغ میشود. استغفرالله! حالم درست مثل اولین شبی شده که مادرم خدابیامرز، من را در بغل سید خواباند. احتمالاً ارباب حواسش نیست که کنارش نشستهام. از خجالت پاهایم را جمع میکنم. خدا کند کسی چیزی ندیده باشد. مگر میتوانم جلوی دهان زنها را ببندم؟
ارباب دستش را از زیر چادر در میآورد، روی فرمان ماشینش میگذارد و میگوید: «نگران نباش، جیران خانم. حتماً سقف رو درست میکنی. بذار زعفرونها رو بفروشم، اولین نفر کارمزد خودتو میدم. برگشتنی با هم حرف میزنیم. حالا ببینم امروز چقدر گل برام جمع میکنی!»
و دوباره لبخند میزند.
چون جادهی روستای ارباب تا مزرعهی زعفران مالرو است، اول روستا ما را پیاده میکند که بقیهی راه را پیاده برویم. از ماشین که پیاده میشوم، دوباره ایران زیرچشمی نگاهم میکند. آخ که چقدر بدم میآید از نگاه کردنهایش. با آن سرمهی دور چشمش، عین قورباغه شده است. دلم میخواهد سر به تنش نباشد. چادرش را از بالای دستها رد کرده و پشت گردنش بسته. موقع راه رفتن، طوری شکمش را جلو میدهد که انگار پابهماه است. خدا هم خر را شناخت که شاخش نداد. عقدهی مثل قاطر، نازا بودنش را با زخمزبانهایش خالی میکند. قدمهایش را آرامتر میکند تا من نزدیکش شوم. همینکه متوجه میشود رسیدهام کنارش، با لبخندی موذیانه میگوید: «جیران خانم، انعام چی گرفتی که نیشت بازه؟»
– «نیشم کجا بازه؟ تو هم دلت خوشه. از دلدرد و کمردرد دارم به خودم میپیچم. بعد تو میگی نیشت بازه؟»
: «بگردم! اگه ارباب میدونست، حتماً یه مشت زعفرون برات میآورد دم کنی بخوری بلکه دردت آروم بشه.»
قدمهایم را تندتر میکنم. چند روزی است که باد گرمی میوزد. صورتم را موقع جمع کردن گل زعفران میپوشانم. اما مخصوصاً وقتی آفتاب میزند، گرمای باد تحملم را کم میکند. همهی اینها به کنار، باید متلک و کنایههای ایران و امثال ایران را هم بشنوم.
به خوردن لقمهام اشتها ندارم. بهمحض اینکه به مزرعه میرسیم، چادرم را دور کمرم میبندم، سطل پلاستیکیام را برمیدارم و شروع میکنم به چیدن گلها. اگر بتوانم یک کیلو گل جمع کنم، ارباب خیلی خوشحال میشود.
صدای پچپچ ایران و صنم را پشتسرم میشنوم، اما خودم را به نشنیدن میزنم و گلها را تندتند جمع میکنم.
چقدر زود زمان میگذرد، بعید میدانم تا حالا گلهایی که جمع کردهام، سیصد گرم هم شده باشند. انگار هوا برگشته است و سوز دارد. نمیدانم، شاید هم من سردم شده است. خدابیامرز سید، همیشه میگفت بعد از هوای گرم باید منتظر سرمای شدید باشیم. تا وقتی مرض قند زمینگیرش نکرده بود، نگذاشت آب توی دل من و آن دو تا طفل معصومش تکان بخورد. نور به قبرش ببارد که همین خانهی تیرچوبی را برایمان گذاشت، وگرنه با دو تا بچه باید کجا آواره میشدم؟ ده ما که کمآبی است و کشاورزی رونق ندارد. مردها به زحمت خرج زن و بچههای خودشان را در میآورند. آنوقت مجبور میشدم صیغهی مردی از دهات اطراف بشوم و بچههایم را زیر سایهی غریبهها بزرگ کنم. خدایا شکرت.
ارباب هم مرد خوبی است؛ اگر صیغهام کند، فصل کار در مزرعه میمانم و بقیهی سال به دامها رسیدگی میکنم. از طرفی خیالم جمع است بچههایم زیر دست غریبه بزرگ نمیشوند. تازه میتوانم برایش بچه هم بیاورم. هر چه باشد، از صنم که جوانترم! اصلاً هیچ بعید نیست که تا الآن یائسه شده باشد.
: «جیران! جیران! حواست کجاست؟ پسر ارباب اومده! سطل گلهایی که جمع کردی ببر جلوش انعام بگیر.»
آنقدر مشغول کار بودهام که اصلاً متوجه نشدهام پسر ارباب به مزرعه آمده است. اگر ایران صدایم نمیزد، همین پنج هزار تومان انعام را هم از دست داده بودم.
خدا بیامرزد کسی را که چنین رسمی را گذاشت. وقتی یکی از اعضای خانوادهی ارباب به کارگرها سر میزند، کارگرها سطل گلی که جمع کردهاند را جلوی او میگذارند و انعام میگیرند. انعام را میگیرم و میگذارم لای بال چادرم. همین هم غنیمت است؛ پول دو تا نان که میشود، مخصوصاً الان که بوی سرما میآید.
در روستای ما بهخاطر خشکسالی، خیلی کم باران میآید، ولی اگر باران ببارد تا خشک شدن زمین نمیتوانیم در مزرعه کار کنیم. کاش خدا رحم کند و خشکسالی کمی بیشتر ادامه داشته باشد و این چند روز تا تمام شدن چیدن گلها، باران نیاید. سقف خانهام چه میشود؟
پسر ارباب آماده است که بگوید هوا بارانی شده و ارباب منتظر است که ما را به ده خودمان برگرداند. اگر باران ببارد و رودخانهی وسط جاده پر از آب شود، نیسان ارباب از رودخانه رد نمیشود و نمیتوانیم به دهمان برگردیم.
مجبور میشویم تمام راه را بدویم.
من سریعتر میدوم که زودتر به ماشین برسم. نوبت خودم است. ارباب گفته برگشتنی حرف بزنیم. هیچچی از صنم ورپریده بعید نیست که زودتر برسد و چشم و ابرو به ارباب نشان بدهد و مثل آندفعه، خودش جلو بنشیند.
فرصت خوبی است که دوباره برای دستمزدم بگویم. حتماً ارباب خودش حواسش است و خوب میداند یک زن تنها با دو بچه به مزد روزانه نیاز دارد. اگر دوباره دستش را روی پایم گذاشت؟ اصلاً مگر میشود وضع ما را نداند؟ او ارباب است و هوای کارگرها مخصوصاً زنها را حسابی دارد. خدا به کسبوکارش رونق بدهد.
نفسم میگیرد. چند لحظهای روی سنگ بزرگی که سرراه است، مینشینم. زنها که نزدیک میشوند، بلند میشوم و به راه رفتن سریع ادامه میدهم. بعد صدای صنم را میشنوم که انگار اسمم را میگوید.
: «ها با منی؟»
– «خجالت نمیکشی، جیران خانم؟ مادر دو تا بچهای مثلاً! دستمالت نجس میشه، خب بنداز تو رودخونه بذار آب ببره!»
: «چی شده مگه؟»
– «چی شده؟ روی سنگ میشینی به خیال خودت استراحت میکنی، نمیگی یهوقت نم پس میدی یکی میبینه؟ فکر خودت نیستی، به فکر آبروی ما باش. هر کی ببینه میفهمه یکی از ما چند تا زن مریض شدیم آبرو واسهمون نمیمونه! حتمنم داری میدوئی بری جلو پیش ارباب هم بشینی؟ اگه بفهمه عادتی، آبرو واسه هیچکدوم ما نمیمونه! خود دانی!»
■
باد سردی میوزد. از شیشه، جلوی ماشین را میبینم. احساس میکنم دست راستش که روی فرمان نیست، رفته زیر چادر گلدار صنم؛ شاید هم اشتباه میبینم. چادرم را روی سر و صورتم میکشم تا قطرات تیز باران به صورتم نخورند. ای کاش ارباب تندتر براند.