به آغوشی که نیست
تکیه کردهام
دور تا دورم هزاران پنجرهی دَوار
نبودنت را به رُخم میکشند
روبهروی هر پنجره
نیامدنت را به تماشا نشستهام
خانه دور سرم پِچپِچ میکند
و شیشهخردههای پنجرههای دق کرده
از نبودنت
درون رگهام
هِلهِله
به کنار هر پنجره که میروم نیامدنت
فریاد میکشد:
پرگار، پرگار، پرگار
غم، امشب
سودای من را در سر دارد
در رسیدن
به آغوشِ پرگاری که نمیرسد
روبهروی هر پنجره
نیامدنت را به انتظار نشستهام.
در تهران یا مونته ویدئو
یا هر نقطهی دیگری در جهان
روی نقطه به نقطهی خط استوا
روبهروی هر پنجره
نیامدنت را به تماشا نشستهام
تو نیامدنِ مشترکی
استعفای دستهجمعیِ شادی
تو عذرخواهی یک رییسجمهوری
زمانی که سقوط آزاد
اُبژهی هر نظام اقتصادیست
تو، سکوتی بعد از یک حرف احمقانه
آرامشی در ساحل توکیو
بعد از پایان سونامی
تو آدرنالین خون یک دانشمندی
پس از ساخت واکسن و دفنِ اَجساد
تو آرامشِ شهری
بعد از انتشار ویروس
تو درد مشترکی میان تمام آنهایی که چشمانتظارند
القاعدهای و مسئول شکسته شدن تمام پنجرههای خاورمیانه
و عکس افتادهی پاریس و لندن و برلین
توی تخم چشم هر مهاجری هستی
تو چقدر نیامدن مشترکی
میان انسان و تجربه
و تکرار دوار درس ندادن تاریخ
شبیه قطعنامهی صلحی
بعد از تار و مار پنجرهها
تو بغضی
که عاشق خفه میکنی
زردی صورتی هستی که لبهایش دیگر سرخ نیست
کلاهی هستی که از سر میدان [ا]زادی برداشتهاند
درون سرم دایرهها شورش کردهاند
چقدر؛ تو مشترک هستی
روزی که به دنیا آمدم تو را نداشتهام
و حالا که به مرگ لبخند میزنم
نیز
تو را نخواهم داشت
زیبا نیست؟ زیباترینم
روبهرویِ هزاران پنجره
نشستهام
و نیامدنت را انتظار میکشم.
علی سالاروند