اگر انجیل نسل بیت را کتابی قطور و سه جلدی فرض کنیم، شعر بلند «زوزه» در کنار «سور عریان» از «ویلیام باروز» و «در جاده»ی «جک کرواک»، شاید مهمترین جلد این سهگانه به شمار برود. این نوشته قرار است به معرفی شعر بلند زوزه بپردازد و دو فیلم نسبتا مرتبط با آن را هم خیلی شتابزده، معرفی کند و امیدوار باشد که مخاطب جدی ادبیات، فقط به زوزه بسنده نکند و برود و نسل بیت و دیوانگیهایشان را برای خودش به طور مفصل کشف کند. این یادداشت، در رابطه با نسخهی ترجمهشده از این شعر توسط «سروش سمیعی» نوشته شده است که نشر «ناممکن» آن را در قالب جزوههای خود (جزوه شماره ۸) به شکل الکترونیکی منتشر کرده و برای دانلود قرار داده است.
ردپای خاکی جنون
«آلن گینزبرگ»، یک شاعر و هنرمند آمریکایی است که او را به عنوان یکی از چهرهی شناختهشدهی گروه اول هنرمندان نسل بیت میشناسند. گینزبرگ در سال 1926 از پدر و مادری کمونیست متولد شد. پدرش شاعر بود و معلم، و مادرش بهخاطر نوعی اختلال روانی که بسیار آزارش داد، نهایتا در تیمارستان بررسی شد. شاید بشود گفت روحیهی شاعری پدر و جنون مادر، هر دو در آلن و شعر او به طرزی محسوس اثر میگذارند و بهخصوص شخصیت مادر و بیماریاش، در شعرهای مختلف آلن به شکلی نمایان میشود.
در زمان دانشجوییاش در دانشگاه کلمبیا، گینزبرگ به واسطهی دوستی به نام «لوسین کار»، با جوانان خلاق و عاصی دیگری مثل «جک کرواک» و «ویلیام باروز» آشنا شد که در کنار یکدیگر، جنبش بیت را تشکیل دادند؛ گروهی که تابوشکنیهایشان یکجور پاسخ و واکنش بود به نظام سرمایهداری حاکم بر جامعه؛ سیستمی که به اعتقاد آنها، خلاقیت را میکشت و روح و روان آدمها را تخریب میکرد. این گروه با زندگی هیپیوار خود و دیوانگیهایشان در نوشتن، چهرهی ادبیات معاصر آمریکا را جوری دگرگون کردند که این سطرهای خلاصه برای شرح دادنش کافی نیستند و نمیشود دربارهاش خلاصه نوشت؛ بلکه باید راجع به هرکدامشان جستجو کرد و زندگی، آثار و مسیر دیوانهواری که طی کردهاند را شناخت و لذت برد. مثلا برای آشنایی بیشتر با آنها اگر توی لیست فیلمها و مستندهای مختلف بچرخید، احتمالاً نام فیلم kill your darlings نظرتان را جلب خواهد کرد. این فیلم که ساختهی جان کراکیداس و محصول سال ۲۰۱۳ است، ماجرایش از نظر زمانی، مربوط میشود به همان دوران کالج الن گینزبرگ و آشنایی او با با لوسین کار، جک کرواک و ویلیام باروز.
فیلم به بخشی از دیوانگیهای مشترک این آدمها در دورهی دانشجوییشان میپردازد؛ ولی مشخصا روی شکلگیری نسل بیت و جدیتر شدن ماجرا زوم نمیکند و بیشتر حول ماجرای یک قتل میگردد که این آدمها را هم به نوعی درگیر میکند. دیدن این فیلم میتواند کمک کند که مخاطب، شخصیتهای واقعی را بهتر به ذهن بسپرد، هرچند که از نظر شخصیتپردازی فیلم میتوانسته عمیقتر کار کند. برای مثال دربارهی خود الن گینزبرگ با بازی دنیل رادکلیف، شخصیتپردازی پررنگتری میبینیم اما سایر کاراکترها صرفا در حد یک معرفی معمولی و حضوری تیپیک باقی میمانند. با این حال دیدن فیلم به جهت ساختن همان تصویر ذهنی که به آن اشاره شد، خالی از لطف نیست.
سه بند و یک دنیا تصویر
و اما بعد از این مقدمهی کوتاه، برگردیم به زوزه. زوزه، شعری است بلند که ابتدای آن میخوانیم به کارل سالومن تقدیم شده، و سه بند دارد. در بند اول شعر، همانطور که از شروع دیوانهوارش متوجه میشویم، شاعر از ابتدا تا انتها، بهترین مغزهای نسل خود را موردخطاب قرار میدهد، از ویرانی و رنجهایی که تحمل کردهاند صحبت میکند، مثال میزند و تصویر میسازد:
«اونها که حیوانات فاسد را پختند ریه قلب پا دُم (سوپِ) بُرش و تورتیلا رویای پادشاهی خالص سبزیجات را دیدند،
اونها که خودشان را انداختند زیر کامیونهای گوشت دنبال یک تخممرغ گشتند،
اونها که ساعتهایشان را روی پشتبام انداختند تا فحوای نوشتههایشان دربارهی ابدیت باشد خارج از زمان و زنگ ساعتها روی سرشان ریخت هر روز تا یکدههی بعد،
اونها که رگهایشان را بریدند سه مرتبه متوالیاً بدون موفقیت، دست برداشتند و مجبور شدند مغازههای عتیقهفروشی باز کنند فکر کردند آنجا پیر میشوند و گریستند،…»
در بند دوم، او با خطاب قرار دادن «مولوک» یا «مولوخ» که یک خدای باستانی است که عمونیان و کنعانیان وی را میپرستیدهاند، از این بت باستانی ترسناک که والدین، بچههایشان را در راه او به آتش میانداختهاند، کارکردی سمبولیک میگیرد و آن را بهعنوان نمادی از نظام سرمایهداری و جامعهی آمریکایی در نظر میگیرد که جوانان نسل او را با محدودیتها و آزارها، له و نابود کردهاند:
«ملخ که ذهنش ماشین محض است! ملخ که خونش پولریزی میکند! ملخ که انگشتهاش ده ارتشاند! ملخ که سینهاش یک دینام آدمخوار است! ملخ که گوشش یک قبرِ پر از دود است!
ملخ که چشمهایش یکهزار پنجرهی کور است! ملخ که آسمانخراشهاش میایستند در خیابانهای دراز مثل یهوههای بیپایان! ملخ که کارخانههاش خواب میبینند و غورغور میکنند در مه! ملخ که دودکشها و شاخکهاش تاج شهرهاست!
ملخ که عشقش نفت بیپایان و سنگ است! ملخ که روحش الکتریسیته است و بانکها! ملخ که فقرش شبح نبوغ است! ملخ که تقدیرش ابری از هیدروژن اخته است!…»
و بند سوم، جایی است که شاعر مستقیما با کارل سالومن حرف میزند؛ کسی که حتی قبل از شروع شعر، اسمش آمده است. ماجرای آشنایی این دو نفر، خیلی خلاصه به این شکل بوده که در دوران جوانی، گینزبرگ دورانی به دلایلی دستیگر میشود و بعد ناگهان بهخاطر تمایلات همجنسگرایانهاش، او را برای گذراندن یک دورهی درمانی به تیمارستان میفرستند. سالومن فردی است که ظاهراً گینزبرگ در آن تیمارستان با او آشنا میشود، و برای شعر زوزه از کارل و رنجهایی که در آنجا برای باور احمقانهای به اسم درمان همجنسگرایی! متحمل شده، الهام میگیرد. ضمن اینکه کارل برای گینزبرگ، به نوعی تداعی خاطرهی غمناک مادر بیمارش نیز هست:
«کارل سالومن! من باتوام در راکلند آنجا که تو دیوانهتر از منی
من با توام در راکلند آنجا که خیلی احساس بیگانگی داری
من با توام در راکلند آنجا که تو ادای سایهی مادرم را درمیآوری
من با توام در راکلند آنجا که دوازده منشیات را به قتل رساندهای
من با توام در راکلند آنجا که به این شوخی نامرئی میخندی
من با توام در راکلند آنجا که ما نویسندههای بزرگی هستیم روی همان ماشین تایپ وحشتناک…»
سرخی مشترک چشمهای اسماعیل و کارل
هرکدام از این بندها، چیزهایی در خود دارند که مخاطب را به لحاظ حسی به خود بسیار نزدیک میکنند. یکی از حسهای پررنگی که از بند سوم میشود دریافت کرد، تداعی شدن حس شعر اسماعیل از دکتر رضا براهنی است. اسماعیل براهنی و جنون و تلخیهایش، همان آشفتگی و رنج کارل سالومن را تداعی میکند. این شباهت نه در شخصیتپردازی، که در فرم شعر، آرایش بندها و شیوهی مستقیماً خطاب قرار دادن و نشستن جلوی مخاطب نیز مشاهده میشود:
«ای اسماعیل!
ای ایستاده در صف آزمایشگاههای شهر، با شیشهای بلند در دست،
و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر!
ای خوابگرد شرق و غرب!
ای خیانت شده!
ای بی حافظه شده پس از نوبتها شوک برقی!
ای ناشتای عشق!
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
دکمههای نیمه سیاه و نیمه قهوهای پستانهای ورم کردهات بوی بوسیدن میدهند
دو شانهی برهنهات به دو غول یک چشم میمانند که از پشت پوستِ مرده، جهان را مینگرند
تماشا میکنی
نمیتوانی حرف بزنی، به جای حرف زدن بوسه میزنی
بلند نشو از رختخوابت، بلند نشو اسماعیل!
حرف که میزنی گریهام میگیرد که چرا حرف نمیتوانی بزنی
ای بهار فقید کلمات بر گلستان مخدوشی از دهانی افسرده،
ای اسماعیل بلند نشو از رختخوابت!»
شعری پشت میز محاکمه
شعر زوزه به لحاظ زبانی، از صراحت و تلخی خاصی برخوردار است. شعر، لخت است و بیپرده سخن میگوید و از چیزی هراسی ندارد. به لحاظ محتوا، میشود گفت در یکی از خوانشها، شعر دارد از ویرانی و بربادرفتن یک نسل صحبت میکند و همچنین همجنسگرایی نیز یکی از اصلیترین مضمونهای آن است؛ طوری که گینزبرگ بعدها برای سرودن این شعر، نشان حامی همجنسگرایان را دریافت میکند.
اما ماجرا آن روزهای اول، به این سادگیها نبوده است. صراحت شعر و تصاویر زندهی خلقشده در آن و درواقع هنجارشکنی اثر هم به لحاظ فرمی و هم به لحاظ زبانی، باعث میشود ناشر و کتابفروشیای که نشر و پخش این اثر را بهعهده داشتهاند، به جرم اهانت به اخلاق عمومی، دادگاهی شوند. در این دادگاه، ارزش ادبی شعر زوزه به پرسش گذاشته میشود و اینکه چا شاعر چنین شعر مستهجنی(از نظر شاکیان) نوشته و ساحت شعر را لکهدار کرده است، و آیا چنین اثری اصلا ارزش ادبی دارد و ماندگاری خواهد داشت؟ حکم این دادگاه طولانی در نهایت به این صورت است که اعلام میشود شاعر برای بیان وضعیتی که توی ذهن داشته، نیاز داشته چنین زبان و تصاویری را انتخاب کند و اهانتی صورت نگرفته است. در نتیجه دادگاه به نفع شعر زوزه تمام میشود. فیلم Howl محصول سال ۲۰۱۰ به کارگردانی «راب اپستین» و «جفری فرایدمن»، مشخصا به ماجرای این دادگاه میپردازد.
این فیلم از سه بخش تشکیل شده که به شیوهای درهم و در موازات هم نشان داده میشوند: الن گینزبرگ با بازی «جیمز فرانکو» که دارد به شیوهای شبه مستند دربارهی هنر و شعرش صحبت میکند و فلشبکهایی که به خاطراتش زده میشوند، دادگاهی که برای ممنوعیت چاپ شعر زوزه برگزار شده، و مجددا گینزبرگ که در تصاویری سیاه و سفید، شعر زوزه را برای جمعی میخواند و گاهی، انیمیشنها و تصویرسازیهایی مرتبط با شعرش نیز در فیلم نشان داده میشوند. فیلم از نظر سینمایی، شاهکار نیست و از نظر قاببندی و بهویژه چینش فرمی، میتوانسته باسلیقهتر عمل کند؛ ولی دیدن آن و بهخصوص تماشای سکانسهای دادگاهی که همانطور گفته شد در آن ارزش ادبی اثر به چالش کشیده میشود و دفاع از شعر و کلمات انتخاب شده توسط شاعر، برای روشن کردن مخاطب و لمس کردن بخشی از واقعیت ماجرا توسط او، ارزشمند است و به همین خاطر تماشای آن نیز میشود.
ترجمه، ترجمهی قاتل
زوزه از نظر تصاویر، تا حدی دارای خشونتی است که حتی در فارسی هم میشود آن را لمس کرد، اما از آنجایی که بیشتر به کلاژی از خرده فرهنگهای مختلف آمریکایی شبیه است، ترجمه ممکن است نتواند تمام و کمال، حس اصلی آن را به ما منتقل کند و برای بهتر فهمیدنش، یا باید خیلی به فرهنگ آمریکایی تسلط داشت، یا باید واقعا آمریکایی بود!
با وجود اینها، مترجم یعنی سروش سمیعی شعر را به خوبی به فارسی برگردانده و بهخصوص به مدل آرایش بندهای طولانی و بیانیهمانند گینزبرگ، وفادار مانده است و آن را حفظ کرده. یعنی اگر مدل خوانش متن اصلی شعر با آهنگ لحن خود گینزبرگ را بخواهیم در ترجمهاش هم پیاده کنیم، تقریبا موفق میشویم. شعر زوزه با صدای خود گینزبرگ را میتوانید از اینجا بشنوید:
https://www.youtube.com/watch?v=x-P2fILsLH8
ساختار شعر بهگونهای است که در ابتدای ابیات هر بند، کلمهی پایهای مربوط به آن بند قرار داده شده (مثلا تکرار Who یا اونها که… در بند اول) و هر سطر بلند، بیمکث و یکنفس خوانده میشود که به این تکنیک پاراتاکسیس گفته میشود. این ساختار و فرم و مدل بیانیهای و خطاب قرار دادن، به انتقال بهتر مضمون اعتراضی شعر، کمک کرده است.
این ترجمه البته از لحاظ زبانی تا حدی بین معیار و محاوره، سرگردان مانده و این مشخصه را میتوان در بخشهایی از شعر که در بالا به عنوان مثال آورده شد، مشاهده کرد. همچنین یکی از ویژگیهای آن نیز تبدیل «مولوخ» به «ملخ» در بند دوم است که با وجود توضیح دقیقی که در پانوشت داده شده، باز هم میشود دلیل این انتخاب را نوعی اعمال سلیقه دانست و با آن چندان موافق نبود.
در یک مقایسهی شتابزده بین این ترجمه از شعر زوزه و دو ترجمهی دیگر، میشود گفت ترجمهی علی قنبری از زبانی برخوردار است که نسبت به ترجمهی سمیعی، محاورهایتر است. در انتخاب واژگان شاید به خوشسلیقگی سمیعی عمل نکرده باشد، اما لحن را خیلی خوب درآورده و میشود آن را هم پیشنهاد کرد. به بندی از ترجمهی زوزه که توسط علی قنبری ترجمه شده است توجه کنید:
«اونا که نصف شب سرگردون بودن تو ایستگاه قطار و به این فکر بودن که
کجا برن، رفتن، و هیچ قلب شکستهای به جا نموند ،
اونا که سیگار کشیدن تو واگنها واگنها واگنها و قشقرقی به پا کردن توی برف به سمت مزارع دورافتاده تو شب پدربزرگ ،
اونا که فلوطین پو یوحنای صلیب تلهپاتی و باپ کابالا خوندن
چرا که جهان زیر پاهاشون خود به خود می رزید تو کانزاس…»
در ترجمهی دومی که به طور مشترک توسط «مهرداد فلاح» و «فرید قدمی» انجام شده، آن اعمال سلیقه بیشتر لحاظ شده و به نظر میرسد که کل شعر زوزه، در یک فرمت شعر سپید مانند ریخته شده، سپس بین بندها به طریقی از هم جدا شدهاند که شعر، به یک شعر فارسی شبیهتر بشود. از لحاظ معنایی هم تعابیری نه خیلی نزدیک به متن اصلی انتخاب شده است. بنابراین نه به فرم و ساختار آن پایبندی کاملی وجود دارد، و نه وفاداری به معانی در آن مشاهده میشود. همچنین مسئلهی دوگانگی زبان هم در آن به چشم میخورد:
«اونا که به عشق سه پیر سلیطهی تقدیر
بیخیال بچه خوشگلاشون شدن
یکی سلیطهی یکچشم دلارهای چرکِ سکسی
یکی سلیطهی یکچشم که چشمک از رحِمش میزد
و یکی سلیطهی یکچشم که کاری نداشت غیر لمیدن روی کپلش
و قیچی کردنِ نخهای طلایی اندیشه
در کارگاهِ بافندگی مردِ صنعتگر
آنها که پرت میشدند کفِ زمین و
همینطور عشق و حال تا ته اتاق و
آخر سری پای دیوار
از حال میرفتند در خیالِ یک تیکهی باحال…»
نگارنده مطمئن نیست که این ترجمه را برای خواندن پیشنهاد کند. اما همین که از زوزه چند ترجمهی مختلف وجود دارد که هرکدامشان به شیوهی خود، بخشی از لایههای معنی را شکافتهاند و مخاطب میتواند به آنها رجوع کند، اتفاق خوشی است. البته که به طور کلی، مسئله این است که واقعا شاید کسی به طور دقیق نداند که بالاخره فرمول صحیح ترجمهی یک شعر چیست؟ فقط شاید بشود گفت ترجمه، در چارچوب فرمولی مشخص نمیگنجد و اصلاً شاید جایی که با «حس» و «فرهنگی متفاوت» و مسئلهی زیستن در دل یک زبان دیگر، سروکار داریم، «فرمول» کلمهی اشتباهی برای توصیف ترجمه باشد؛ چرا که حتی بهترین ترجمهها هم نمیتوانند صددرصدِ لذت خوانش متن اصلی را به خواننده منتقل کنند و بخشی از روح متن اصلی، همیشه در ترجمه میمیرد، گاهی کمتر، گاهی هم بیشتر.