دیگر نمیخواست سیگاری باشد. دوست نداشت صدایش با صداهای دیگر قاطی شود. دهنش را برای دور انداختن سیگارش تکان داد و سیگار کشیدن را ترک کرد.
: «دود کردن و هدر دادن پول یهطرف، سیاه کردن و از بین بردن ریهها هم یهطرف. معلوم نیست کی به فکر خودش میافته؟»
– «شنیدی؟»
: «چی رو؟»
– «صدای اونایی که دارن متن تو رو میخونن.»
سر و کلهی کارآگاه احراری از خیابان روبهرو پیدا شد. از آن کارآگاههایی بود که به لباس پوشیدنشان اهمیت میدهند. بارانی شیک و تمیزی پوشیده بود. کفشهایش برق میزد و کلاه مرتبی روی سرش بود. رنگ لباسهایش هماهنگ بود. بارانیاش را مخصوصاً به رنگ سرمهای انتخاب کرده بود که به چشم نیاید. کلاهش هم سرمهای بود و به کفشهای مشکیاش میآمد. از گوشهی چشم، نگاه مشکوکی به هردومان کرد و قدمزنان تا میدان آمد.
: «هنوز نگرفتینش؟»
– «کی رو؟»
: مجرم رو دیگه.»
احراری غرغرکنان گفت: «من از جرم حرف نزدم.»
من که به او شک کردم. اگر این احراری شکش نبرده، آدم خرفتی است. فکر نمیکردم این سیگاری، خلافی کرده باشد اما با این پیشدستیای که کرد، نظرم عوض شد. این آبزیرکاه همه را فریب میدهد؛ حتی من که دوست چندسالهاش هستم.
صورتش را جلو آورد و در گوشم پچپچ کرد: «بهتره زودتر از اینجا بره. من که حوصلهی آدم فضول رو ندارم.»
– «کارآگاه همینه دیگه. ناچاری تحمل کنی.»
فریاد احراری مو بر تنمان سیخ کرد.
: «درگوشی حرف زدن ممنوع!»
– «خیلی دوستش داشتم. خیلی».
نمیدانم منظورش کیست. احراری هم با تعجب نگاهش میکند.
: «ادامه بده.»
– «این اقرار نیست. باهاتون درد دل میکنم!»
: «ادامه بده.»
– «همین دیروز سیسالم شد. بیستونه سال قبلی رو دوست ندارم، فقط این یک سال آخر رو دوست دارم.»
بهتر است تا دیر نشده، علتش را از او بپرسم.
: «چرا؟»
– «سئوالپیچش نکن. ادامه بده جانم.»
: «سال آخر رو فقط به خاطر همین یه هفتهی آخر دوست دارم که تصمیم درست گرفتم.»
نگاهی به احراری میکنم. دست زیر چانهاش گذاشته و با دقت به حرفهای سیگاری گوش میکند.
: «تصمیم گرفتم خودم رو جراحی کنم. زخم چند سال توی دلم مونده بود. نمیتونستم دیگه تحملش کنم. عفونتش همهجا رو گرفته بود. از فرق سر تا نوک پاهام رو. هر جا میرفتم عفونت زودتر از من میرسید. با وجود اینکه خیلی دوستش داشتم، نفسش رو گرفتم.»
– «عفونت رو؟»
: «کارآگاه! شما دیگه چرا؟»
از خنگی این احراری خندهام گرفته. بعضی وقتها شمّ کارآگاهیاش را از دست میدهد و به سیم آخر میزند.
– «ادامه بده.»
کاغذی از جیب کت کهنهاش درمیآورد.
: «لحظهای که دیدمش بهش دل بستم. چشمهاش رو که باز و بسته میکرد نفسم رو می گرفت. نُهسال طول کشید تا حرف دلم رو بهش زدم. تو این مدت غصه میخوردم که چطور راز دلم رو فاش کنم. از طرفی از اینکه بهم جواب منفی بده میترسیدم. تا اینکه روز موعود رسید. مثل همیشه ساده و آراسته بود. وقتی اومد طرفم، دلم هُرّی ریخت. با عجله دستی به موهام کشیدم نکنه بههم خورده باشه. نگران بودم نکنه اتفاقی بیفته و حرفم تموم نشده، از پیشم بره. به چشماش که نگاه کردم خودم رو دیدم. منِ گمشدهام رو میدیدم که برق چشماش بهم اشاره میکرد نزدیکش بشم. یه نیروی مرموز منو به سمتش میکشید. میدونستم اگه بهش دستبزنم، برق منو میگیره. چشماش مثل یه جادوگر سِحرم کرده بود. نه راه پیش داشتم و نه راه پس. صدای قارقار یه کلاغ آرامش دریاچهای که توش بودیم رو بههم زد. با نفرت به اون تکهی سیاه بالدار توی آسمون نگاه کردم. همون چند ثانیه کافی بود که برق نگاهش دوباره منو به خودم بیاره. اون موقع فهمیدم جوابش منفیه. از عصبانیت مشتم رو به لبهی قایقی که توش نشسته بودیم کوبیدم. اینبار وقتی نگاهش کردم صورت خونیش رو دیدم و به وحشت افتادم. صدای مرموزی از درونم فریاد میزد: «نه… نه!» خون قطرهقطره از پیشونیش روی پلکها و گونههاش لغزید.»
دستش را محکم به دیوار سهطرفهای که از وسطش فوارهی وسط میدان بیرون زده بود، کوبید.
– «صداش هنوز یادمه که میگفت: این یک داستان متداول نیست. از توش هزار طرح مختلف میاد بیرون. وقتی چاقو رو توی آب دریاچه میشستم اون هنوز کاملا نمرده بود. اون یک زن معمولی نبود و نمیخواست متنی که ازش مینویسم یک متن معمولی باشه. حرف آخرش مثل وصیتی نبود که زنها قبل از مرگشون به جا میگذارن. گلایهای از کسی توش نبو.د کسی رو هم تحسین نکرد. همهی حواسش به کاغذی بود که بهم داد. انگار میدونست اون قایق آخرین جاییه که توش نفس خواهد کشید. دستش رو روی پیشونیش گذاشت. دستش رو که خونی شده بود نگاه کرد و با همون دست خونی، به قلبش اشاره کرد. چشماش دیگه برق گذشته رو نداشتن و وقتی دوباره بهم نگاه کرد، انگار حرفهای صدسال رو توی خودشون زندانی کرده بودند.»
تکّههای متن دست یکدیگر رو گرفته بودند و از تابوتی که برایشان در نظر گرفته بودم، بیرون میزدند. کلمهها نمیخواستند با او توی خاک بروند.
صدای سیگاری من را متوجه خودمان کرد.
: «بهتره این متن رو دو قسمت کنی.»
– «منظور؟»
: «اینطوری حرف دلم به پایان میرسه.»
– «چرا؟»
: «بهتره داستان رو دو قسمت کنی. اینطوری بهتر تفاوتها دیده میشه.»
کاغذی را که در دست داشت از وسط برید. حالا نوشتهی من درست مثل هندوانهای است که به دو قسمت تقسیم شده.
: «توی نیمهی اول تصویرم رو میبینن و توی نیمهی دوم خودم رو!»
من و احراری متعجب نگاهش میکردیم. دیگر نمیخواست ادامه دهد. همهی حرفها را زده بود. تصور کردم که او مثل رنگ کهنهی همان گاریای بود که سالها با آن مسافر جابهجا کرده بود؛ اما اینبار میخواست رنگ زندگیاش را تغییر دهد. از روزهایی که بر او گذشته بود، دل خوشی نداشت.
صدای فنجان چای که روی میز گذاشته شد مرا به خودم آورد. در قهوهخانهای بودم که میدان را میشد از آنجا دید.
بیستونه سال زندگیاش مثل لباسی که موشها جویده باشند، در گذشتهای دور پوسیده بود.
سی گاری پشتسرهم دور میدان بودند. سی تابوت که رنج گذشته را با چرخهایشان طی کرده بودند. اسبها گاهی شیهه میکشیدند و گاهی سرشان را به علامت تسلیم پایین میآوردند.
او در همهی آن سالها، احساس میکرد که مثل همان گاریهایی است که مسافر جابهجا کردهاند. گاریهایی که هم صاحبانشان را راضی میکردند، هم اسبهایی را که به آنها عادت کرده بودند. انگار بخشی از وجودش را به عنوان صاحبش از خودش جدا کرده بود.
دیگر نمیخواست سی گاری باشد. دوست نداشت صدای شیههی اسبش، با صدای شیههی اسبهای بیستونه گاری دیگر قاطی شود. دهنهی اسب را تکان داد و میدان را ترک کرد.
نقاشی از: KwangHo Shin