سیبهای کوچولو، سیبهای قرمز رنگ
سبز میشوند آنجا، سبز میشوند اینجا
از درخت میافتند، روی تخت میافتند
در نبردِ تن با تن، در نبردِ دو نینجا!
سرخ میشود آنجا، سرخ میشود اینجا
پردهها پسافتادند؛ پس به خون بغلتانم
ای شکوهِ تنهایی! «مسلکِ سامورایی!»
خیستر… تَتَر… تَر… تَر… خیستر ببارانم!
«_عشق را تو عریان کن، هرچقدر میخواهی»
چشم من «هر از گاهی»، پاسخِ تو «هرگز» بود
ریده فکرِ «آینده» در «گذشته» و «حالم»
توی کاسهی چشمم، هر «سه رنگ»، «قرمز» بود
میشود که با لبخند در کنار یک زامبی
سالها بمیری و جزءِ زندهها باشی
میشود برای عشق پرده را بیاندازی
حل شوی در آغوشی از خودت رها باشی
با «غزل» بخوابی و با «ترانه» ارضا شی!
تکههای مفقودِ چارپارهای باشی
■
فحش/خوردن از لبهات، حینِ لحظهی ارگاسم:
«_خاک تو سرت احمق! خاک تو سرت لاشی!»
[_لعنتی کنارم باش! هیچکس مزاحم نیست
حال و روزِ شبهامو واسه چی گُهی کردی؟
هرچقدر دلت میخواست با تو زندگی کردم
هرچقدر دلت میخواست بیتوجهی کردی]
حال میکنم با حال! در گذشتهای ابری
«_شک نکن یه روز بارون خاطراتو میشوره…»
شک که اشک شد، حالا روی بالشم افتاد
اشک، مرد زنپوشیست در شبی دومنظوره!
تیغ داغ در مشتم، چند کرم را کشتم
چند زن در آغوشت با لباسِ من بودند
[چشم کاملاً خونی… چشم کاملاً بسته…
سیبهای روی تخت، چشمهای زن بودند]
جعفر حبیبی