هشت و ده دقیقهی صبح بود که صیاد، بر قایقش ایستاد. درست جایی که از ساحل، جز هالهای خاکستری متمایل به زرد، پیدا نبود. آخرین نگاهش را به دریای آرام انداخت و با تور تاشده بر ساعدش، به دور خود چرخید. ذکری زیر لب گفت و تورش را بر دریا پاشید. دایرهای به قطر ده متر باز شد و به زیر آب رفت. صیاد شروع به بستن بندها کرد و گرههای کور زد. خیالش که آرام شد کف قایق کوچکش نشست و سیگاری روشن کرد تا شروع به صبر کند. کلاه حصیری آفتابگیرش را پایینتر کشید و چشم بست. منتظر نعمت شد.
تور آرام آرام به عمق آب رفت و ماهیها از کنارش گذشتند. عدهای نزدیکش شدند و عدهای دور. پنج ماهی سفید، تور خالی را از نظر گذراندند و چشم نازک کردند. یکی گفت: عجیبه. انگار این صحنه رو قبلاً هم دیدم.
-اثرات تخمریزیه. نه تنها آشنا نیست، بلکه برای من یکی عجیبه.
دیگری دخالت کرد: برای من هم آشناست. چیه این؟ دیروز هم اومده بود. آره… آره. یادم اومد. از اون دور دیدمش.
کپور از کنارشان گذشت و خندید. بزرگترین سفید عصبانی شد: به چی میخندی؟
-به حماقت شما سفیدها.
-ما احمق نیستیم. فقط چیزی رو یادمون نمیمونه.
کپور حباب درست کرد و بالههایش را تکان داد: ماها هم حافظهی درستی نداریم. ولی فرقمون با شما احمقها اینه که میدونیم این چیز سفیدرنگ سوراخسوراخ چیه. از دور نگاهش کنید. هنوز نفهمیدید؟ ای بابا؛ خب میگم بهتون. سفرهماهیه.
از دور صدای خندهی ساردینها بلند شد: هم حافظهتون ضعیفه، هم احمقید. سفرهماهیه؟ کو چشماش؟ کو دهنش؟ خب اگه سفرهماهی بود که الان ته حلقش بودید. ما هم دیروز همین حوالی دیدیمش. کلی ماهی سوارش شدند و از دریا بیرون رفتن.
سفید پرسید: رفتن؟ کجا؟ مگه میشه از دریا هم بیرون رفت؟ اصلاً ما چرا اینارو یادمونه؟
یکی از ساردینها گفت: نمیدونم. امروز همه یه چیزایی از دیروز یادشونه. حالا ولش کن. بریم توش یا نه؟ مثل دیروزیها.
کپور گفت: نه، ممکنه بمیریم. ببین چندتا دهن داره. میتونه همهمون رو بخوره.
ساردین هم خندیدند: نه، اونا دهن نیستن. سوراخن. فکر کنم کاربردشون اینه که هوا بهمون برسه و خفه نشیم. من که میگم سوارش شیم. دریا خیلی خستهکننده شده.
سفید کوچک پرسید: بیرون دریا چه خبره؟
کپور گفت: نمیدونم. روشنتر از اینجاست.
سفید گفت: آخجون روشنی؛ من سوار میشم.
سفید بزرگتر گفت: یا همه سوار میشیم یا هیچکس.
کپور گفت: موافقم.
-خب. رای میگیریم.
صدای جوانی از دوردستها به گوش رسید: صبر کنید.
همه برگشتند. قزلآلای درشتی نزدیک شد و گفت: اگه قرار به رایگیریه، همه باید مشارکت کنیم. یه کپور ناقصالعقل نمیتونه از طرف همهی کپورها بگه آره یا نه.
-درست صحبت کن. ادب داشته باش.
-دروغ که نمیگم. همهمون باید رای بدیم. میدونید که بیرون دریا نمیشه نفس کشید. من هم دیروزیها رو یادمه. دیدمشون که موقع رفتن دم تکون میدادن.
ساردینی کوچک از مادرش پرسید: مامان! دم تکون دادن یعنی چی؟
مادرش آرام گفت: یعنی خفه شدن.
کپور گفت : به نظرم این موجود سوراخسوراخ، ما رو از تو دریا درمیاره و میاندازه توی یه دریای دیگه. خطری تهدیدمون نمیکنه. از خفه شدن ما چی بهش میرسه؟
قزلآلا گفت: از مردن ما چی به کوسه میرسه؟ میشیم غذا.
-خب کوسه صاحب دریاست. حق داره ماهارو بخوره. ولی اون بیرون، واسه خودش هم ارباب داره و هم طعمه.
سفید گفت: ببینید بچهها؛ این موجود سوراخسوراخ به یه چیزی وصله که بیرون دریاست. اشتباه نکنم کلهشه. باید یکی رو بفرستیم بیرون که باهاش حرف بزنه. کی داوطلب میشه؟
اردکماهی خودش را رساند و گفت: داوطلب چیه، دلتون رو خوش کردین؟ یکی باید بره که هم توانایی صحبت داشته باشه، هم بتونه بیرون آب نفس بکشه.
قزلآلا پرسید: تو هم از دیروز چیزی یادت میاد؟
اردکماهی گفت: معلومه که یادم میاد. شنیدم یه سگماهی موقع بیرون رفتن گفت: کمک!
باقی ماهیها ترسیدند. کپور گفت: میرم دنبال لاکپشت.
سفید گفت: برو ولی لاکپشتها قابل اعتماد نیستند. از حیوونی که هم با ما نفس میکشه هم با اون بیرونیها باید ترسید.
چند ماهیِ آزاد زمزمهکنان به معرکه رسیدند. کوچکترینشان گفت: چرا حافظهی ما دیروز رو ضبط کرده؟ این دیگه چه بساطیه؟ رفقا میگن قراره رای بگیریم.
باقی آزادها تایید کردند. اردکماهی پرخاش کرد: شماها از آزادی فقط اسمش رو دارین. چرا اینقدر مغرور شنا میکنید؟
آزادها خندیدند. بزرگترینشان پرسید: قضیهی سفرهماهی سوراخسوراخ سفیدرنگ چیه؟
قزلآلا گفت: میگن ماهیهارو میبره به روشنی. سوارش میشی و توی روشنی بیدار میشی. کپور رفته دنبال لاکپشت تا بفرستیمش بیرون و یهکم از سرش اطلاعات بگیره.
-سرش؟
-آره. سر این سفرهماهی بالای آبه. ماها نمیتونیم باهاش حرف بزنیم.
ساردین گفت: امشب رای میگیریم. اگه قبول شد، همه سوارش میشیم.
آزاد سر تکان داد و جلو آمد: روی آزادها حساب نکنید. ما میریم توی تاریکی خودمون و سفرهماهی شما رو به حال خودش میذاریم.
-اما رایگیری؟
-هیچ آزادی توی رایگیری شرکت نمیکنه. ما تاریکی دریا رو به روشنی خشکی نمیفروشیم.
آزادها رفتند و پشت سرشان حباب تشکیل شد. کپور و لاکپشت پیری رسیدند. لاکپشت ترسیده بود و نمیدانست داستان از چه قرار است. سرش را خاراند و پرسید: اگه منو خورد چی؟
سفید گفت: کوسه هم تو رو نمیخوره. محکومی به زندگی کردن.
-نمیدونم.
سفید گفت: برو بیرون. حرفتو بزن و بیا تو. همین.
لاکپشت کمی فکر کرد و پرسید: چی باید بهش بگم؟
دمی بعد صیاد از بالا تور را کشید تا وزنش را بسنجد. از سبک بودن بیشازحد تور تعجب کرده بود. سرش را خاراند و سیلی محکمی بر گونهی خود تاباند تا مرز خواب و بیداری را رعایت کند. اخم کرد و نفسش را به تندی بیرون داد. کلاهش را از سر برداشت. صدایی دورگه از میان دریا شنید: هی.
صیاد تکانی به خود داد و به سوی دیگر قایق رفت. سر لاکپشت از آب بیرون بود. صیاد پرسید: با منی؟
-معلومه که با توام. این پایین همه فکر میکنن که تورت سفرهماهیه و تو سرشی. ماهیان دیگه. احمقهای بینوا. نمیدونم چی شده امروز حافظهشون کار میکنه و صید دیروزت رو یادشونه.
صیاد با اخم پرسید: چی میخوان؟
-تو دوراهی گیر کردن. نمیدونن سوار شن یا نه.
-سوارشون کن.
-چی به من میرسه؟
-چی میخوای؟
-روزی دهتا از همین ساردین کوچیکها.
-زیاده.
لاکپشت نفس عمیقی کشید: میدونم زیاده. میشه تقریباً نصف سود روزانهت.
-اگه قبول نکنم چی؟
-قبول نکنی؟ هیچی. همه سوار قایقی میشن که به من روزی دهتا ساردین بده. همونی که تورش قرمزه.
-اما اون خیلی از اینجا دوره. خارج از محدودهی منه.
لاکپشت خندید: شناگرهای این پایین تشنهی روشنایی روی دریان. از هزارجا رد میشن و هزارتا مسیر دیگه پیدا میکنن تا به تور قرمز برسن.
-فردا خودت هم این حرفها رو یادت نمیمونه.
-یهکم بیشتر فکر کن. من یادمه سی سال پیش با پدرت میاومدی برای ماهیگیری. تور اون نخکش بود و بهش روغن ماهی میمالید تا این گرسنهها جذبش شن. بعد از مرگش چند سالی با عموت میاومدی. همون مردی که این تور سفید رو بهت کادو داد.
صیاد نفس عمیقی کشید: بکنش پنجتا.
-خودم روزی شیشتاشونو میگیرم.
-زیاده.
لاکپشت خندید: میدونم.
سرش را زیر آب برد. ماهیها به دورش جمع شدند.
اردکماهی پرسید: چی گفت سفرهماهی؟
لاکپشت جواب داد: زبونش رو به سختی فهمیدم. مال این طرفها نیست. اومده چند ساعت بمونه و برگرده. البته گفت خوشش اومده از دریامون و ممکنه هر روز بره و بیاد.
-ما رو میبره؟
قزلآلا گفت: میتونه هروقت که خواستیم برگردیم، بیاره همینجا دوباره پیادهمون کنه؟
-الان میپرسم.
سرش را از آب بالا برد و پرسید: فکرهات رو کردی یا بریم سراغ صیاد تور قرمز؟
-بگو سوار شن. سهم امروزت رو فردا میدم.
لاکپشت سرش را به زیر آب برد: میگه هروقت که خواستید برمیگردید.
آزاد از نقطهای دور فریاد کشید: هنوز دیر نیست. بمونید توی همین دریا. ممکنه بمیرید.
قزلآلا گفت: من میرم. این دریا واسه من کوچیکه. باقی قزلآلاها هم با من همنظرن.
کپور گفت: من هم میرم. همهی کپورها رو هم با خودم میبرم.
اردکماهی گفت: رگ خواب باقی اردکها هم دست منه. بگم بیان، میان و قصدم هم همینه.
سفیدها گفتند: بزن بریم سوار شیم.
دستهای کفال از راه رسیدند و بدون گفتن چیزی خودشان را در تور انداختند. یک خاویار به معرکه رسید و باقی از او کمی دور شدند. فریاد زد: زندگیتون رو با چی معامله کردین؟
اردکماهی گفت: روشنایی.
-حتی اگه قرار باشه توش دم تکون بدید؟
سفید گفت: راه دیگهای نیست. یا سوار شو و با ما بیا. یا ساکت شو و برو پیش آزادهای ترسو.
خاویار سری تکان داد و زیر گوش لاکپشت گفت: ساردین؟
لاکپشت خندید: ده تا. تو از کجا فهمیدی؟
-اولین روز به یاد سپردنم نیست. راستی لاکپشت خائن هم کم ندیدم. فکر کنم یهدونه از من میارزه به یه قایق از این احمقها، ولی تو رو هیچکس نمیخوره.
لاکپشت پوزخند زد: فرق من با این بیعقلها اینه که غذا نیستم. هیچکس گرسنهی من نیست و توی بازار دربهدر پیام نمیگردن. تو رو پولدارها میخورن. این بدبختها رو بیچارهها. حالا هم برو بیشتر از این گند نزن توی انتخابات.
-مگه تموم نشده؟
ساردینها یکصدا گفتند: ما سوار نمیشیم.
رنگ لاکپشت پرید: یعنی چی که سوار نمیشیم؟
-یعنی همین. میخوایم همینجا پیش آزادها بمونیم و غذای کوسهها شیم.
لاکپشت دستپاچه شد: ولی آخه… اونجا روشنتره.
-گور بابای روشنی. تاریکی دریا با ما سازگارتره.
خاویار زیر گوش لاکپشت خندید و شناکنان از تجمّع دور شد. لاکپشت سرش را بالا برد: ساردینها نمیان.
صیاد خندید: فردا میگیرمشون که چیزی از امروز یادشون نمونده باشه.
-اما آخه قرارمون چی میشه؟
-خودت نتونستی راضیشون کنی.
صیاد تور را به جرثقیل کوچکش بست و دکمه را فشار داد. نخ آرامآرام به دور میله آهنی پیچیده شد و تور بسته شد. سپس به آرامی شروع به بالا آمدن کرد. لاک پشت سرش را به زیر آب برد: نرید رفقا. صیاده، ماهیگیره! قراره شما رو به آدمها بفروشه.
تور سفتتر بسته شد و ماهیها در روزنههای بین طناب سفید گیر کردند. فریاد میکشیدند و گریه میکردند. عدهای هم لاکپشت را فحش میدادند و نفرینش میکردند. ساردینها تماشاگر این اتفاق بودند و کنار آزادها شنا میکردند. یکیشان گفت: ممنون بابت همه چیز.
آزاد گفت: اگه ماهیها هوای همدیگه رو داشته باشن، هیچی نمیشه.
تور از دریا بیرون رفت و ماهیها دم تکان دادند. به یک آن، دریا خلوت شد. لاکپشت به عمق رفت و گوشهای خود را پنهان کرد. ماهی آزاد رو به ساردینها گفت: دیدید این سفیدها کشنده است؟ تاوان این تصمیم اشتباه مرگ بود. همهشون خفه شدن. حالا پشت سر ما راه بیفتید. میریم سمت سفرهماهی قرمزرنگ. لاکپشت اون منطقه میگه سیساله ماهیها رو میبره و هر موقع دلشون برای خونه تنگ میشه، همهشون رو میاره. فقط باید تا قبل از ظهر برسیم. الان باید راه بیفتیم.
آزادها جلو افتادند و ساردینها پشت سرشان به راه افتادند. یکیشان به دیگری گفت: چقدر خوبه که توی دریا، دوستهامون هوامون رو دارن. راستی کجا داریم میریم؟
-یادم نمیاد.
آزاد گفت: امروز یه اتفاق خیلی بد افتاده. چرا هرچی فکر میکنم هیچی یادم نمیاد؟
-از عوارض تخمریزیه.
-بقیه کجان؟
ساردینها گفتند: انگار حافظهمون ضعیف شده.
-از عوارض تخمریزیه.
-مقصدمون کجاست؟
-نمیدونم.
-تو چی؟
آزاد گفت: یادم نمیاد. بریم هرجا خسته شدیم، وایمیستیم و فکر میکنیم. شاید هم…
-رایگیری کنیم.
-موافقم.
-با چی؟
-یادم نمیاد.
بسیار زیبا و دقیق بود، احسنت