مرد باید که گریه را نکند!
[گردشِ ابرها درون دلم]
مرد باید جسورتر باشد!
[گیجِشِ چشمِ مست‌ِ منفعلم]
مرد یک واژه نه! فرا واژه‌ست
ریزشِ پشم و خشمِ بعدِ «چه‌کار»
مشت بر شیشه می‌زند که بگو↓
مرررد! [تشدید روی «ر» بگذار!]

رویشِ چشم، زیرِ بادمجان!
لرزشِ باد، از هجومِ درخت!
مالشِ جای زخم با لذت!
نرمشِ پوست، بعدِ سیلیِ سخت!

ویژگی‌های کاملاً ذاتی!
کاملاً در جهانِ یک معکوس!
بالشِ هر پرنده‌ای شوی و
بپری روی شاخه‌ی کابوس!

تلخِشِ زخم‌های روی زبان
بپری توی ظرف آلوها
با پرِش توی حرف‌ها، بیرون↓
بکِشی از میان ترسوها

با تنی چرک، با دلی چرکین
زیر دوشت گرفته‌ام خود را
خواستی عاشقانه گریه کنم
گریه کردم «چرا نمی‌شد؟» را

لاغر از چند آرزوی پوک
پشت دیوارها ترک خوردم
مثل سیگارهای قایمکی
در خیالات خود کتک خوردم

طعنه بودی به ناتوانی‌هام
بوسه بودم به جای هر کمبود
بغلت کَر… [صدای رعد و‌ برق]
پشت کردی به ابرهای کبود!

درد می‌پیچد از سرم به کجام
داخل خانه… داخل حمام…
پیچِ هر گریه می‌رسد به صدام
بوی شامپو و شام هم به مشام

توی آغوش عشق جایم کن
بغلم کن دوباره «صاعقه‌وار»
بلکه یخ‌های بسته باز شود
روی این قطب، آفتاب ببار!

از تو که تا همیشه اِشغالی
در سرم جیغ می‌کشد تلفن
سال‌ها بی‌جواب می‌مانم
سال‌ها پشتِ خطِ «گریه نکن!»

هسته‌ام را شکافت و دیدم
دسته‌ی کرم‌ها یواش یواش…
من که آلوی کوچکی بودم
من که آلوی… [تخم داشته باش!]

لرزشِ دستگیره توی دست
باز شد در به یک جهانِ جدید
مرد در گریه تکیه کرد به زن
و سوالی جدید را پرسید:
«دوستم داری؟»

جعفر حبیبی

زنی که صاعقه‌وار آنَک ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد
«حسین منزوی»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *