سیلویا پلات
(1963-1932)
سیلویا پلات در آمریکا متولد شد. از پدری که تبار آلمان نازی داشت. او پدرش را در کودکی از دست داد و این حادثه تأثیر فراوانی در روحیهاش گذاشت، چرا که در ذهن او تصاویرِ هولوکاست را به تصویر مرگ پدر آمیخت. برای تحصیل به انگلستان رفت و با تد هیوز ازدواج کرد. رابطهی آنها دیری نپائید، چرا که در این میانه تد هیوز عاشق زن یهودیای شد که بازماندهی هولوکاست بود و خاطرات دوران کودکی سیلویا او را به مرز جنون کشاند و به خودکشی او منجر شد.
شعر سیلویا پلات شعری خشمگین و عصبیست، شعری اعترافیست که به بیانگری خود میپردازد.شعری که انباشته از تصاویر خشونتبار هولوکاست است، اتفاقات شخصی و زندگیاش در شعر او تأثیر بسزایی گذاشته است، گرچه شعرش مستقیم به مسائل زنان نمیپردازد، نوع زندگیاش و سرکوب شدن صدایش در زمان حیات کوتاهی که داشته، دلیلیست واضح که به او به عنوان سوژهای قابل مطالعه در عرصهی فیمنیسم نگاه کرد و از این لحاظ آثار او را بررسی نمود.
سیلویا پلات شاعری جزئی نگر و ریزپرداز است و به موشکافی در جزئیات پدیدهها میپردازد. فضای شعری او از دنیای زنبورها گرفته تا اشیاء آشپزخانه، همه رنگ و بویی بدیع و بکر و حتی زنانه دارند. پلات معمولاً از تجربیات خود بهره میبرد تا کشف تازهای را به بیان بکشد. زبانش ساده و محاوره است و از زیور و زینت دادن به کلام میگریزد. سیلویا شعر را به استعارات و تشبیهات کهنه و مستعمل نمیآلاید و از تعابیر کلیشهای سخت گریزان است.
خلق «خود» به عنوان زن قهرمان، زنِ مسلط نقشِ اول که میتواند تغییراتی مسلم در شکل تدوینی پدیدهها به وجود بیاورد، پرسونای نمایشیست که او در آخرین شعرهایش خلق کرده است. این «ابر زن» که همهچیز را محاط خود قرار داده است و در شعرِ «لبه» کامل میشود.
«لبه»
این زن کامل شده است.
بر تن بیجانش
لبخند رضایتی نقش بسته
ردایش وهمی از تقدیری یونانی
پاهایش انگار میگویند
ما تا بدین جا آمدهایم، حالا دیگر تمام شده است
هر کودک مردهای به خود میغلتد
اهریمنیست سفیدرنگ که بر شیشهی شیر خالی لانه کرده
اما زن آنها را شبیه گلبرگهای گل سرخ
که دوباره غنچه میشوند
به درون خود کشیده
وقتی که باغ از عطر زنانهی گلهای شببو سنگین شده است
ماه بهانهای برای غمگین شدن ندارد
خیره است از میان کلاه سنگیاش
عادت کرده به اینجور چیزها
و لباس سیاهش با خش خشی کش میآید.
«رقیب»
اگر ماه میخندید به تو میمانست
تو همانقدر تأثیر میگذاری
که در زیبایی ویرانگری
و هر دوی شما نور را در خود درونی کردهاید
دهان او از غم گرد شده
اما تو بیتفاوتی
و تو انگار همهچیز را به سنگ بدل میکنی.
من بر قبر از خواب بر میخیزم
بر این میزِ مرمر سیگار از پی سیگار ضرب گرفتهای
چه کینهای به دل گرفتهای
عصبی نیستی
و آنچه که پاسخی ندارد میمیراندت
ماه عصبی است و همه را آزار میدهد
روز را به خنده وا میدارد
با نامهای که به ناگریز به آرامش نمیرسد
سپید و تهی،
مونوکسید کربن همهجا را فراگرفته
وقتی خبر مرگ تو همهجا دنبالم کرده
در آفریقا هم که قدم بزنی
از شر من راحت نیستی.
«مرگ به اتفاق هم»
دو نفر، البته آنها دو نفر بودند
حالا کاملاً طبیعی به نظر میرسد
اولی که هیچوقت به بالا نگاه نمیکند
کسی که چشمهایش بسته است
مینمایاند خود را
شبیه آنچه از ویلیام بلیک به روی چشم شماست.
خالهای روی تنش علائم تجاری شدهاند
لکههای سوختگی با آبجوش
برهنه
زنگاری از کرکس است
من گوشت قرمزم، پوزهاش.
در گوشهای دست میزند: من برای او نیستم
به من گفت که بدعکس است
به من گفت که
پر از تمنا
کودک نگاه میکند
به یخچال بیمارستان…
با چینی در یقه
بر پیچشی از ردایی ایونی
ردای مرگشان
و پاهای کوچکشان
او لبخند نمیزند و سیگار نمیکشد.
دیگری چنین نمیکند
موهایش بلند و تحسینبرانگیز است
حرمزاده ای ست
تمنایی که می درخشد
میتوانند دوستش بدارند.
من به خود نمیآمیزم
قطرهای آب بر گلبرگی
گُلی میسازد
شبنم، ستارهای
زنگِ مرگ
زنگِ مرگ.
کسی را ناچار کرده اند…
«شقایقها در تیرماه»
شقایقهای ریز و عزیز، زبانههای آتشی خود دوزخ
آیا شما بیآزارید؟
شما که زبانه میکشید من نمیتوانم لمستان کنم
دستانم را در میان زبانهها میگذارم
اما چیزی نمیسوزد انگار
بیچارهام کرده که تماشایتان کنم
صاف و بی چروک که شبیه آنها زبانه کشیدهاید
پوستی که روی لبهاست
دهانی که پرخون است
و دامنهای ریز پرخون شما
و این دود که بلند شده است را
که نمیتوانم لمسشان کنم
کجا هستند آنچه تو را تسکین میدهد؟
قرصهای ضداستفراغ کجاست؟
اگر میتوانستم از خود خونی منتشر کنم
و یا به خوابی فرو روم
و یا اگر دهان من میتوانست به لمس یگانهی این زخم برسد
و یا اینکه شرابی را بچشم
در این قوطی شیشهای
رام و آرام.
اما بیرنگ، بیرنگ.
«بریدگی»
چه هیجانی داشت این
انگشت شستم را به جای پیاز کاملاً بریدم!
بالای انگشتم کاملا رفته
بند شده به پوستی
کلاهکی
سفید
شبیه مردگان
و بعد مخملی سرخرنگ
زائری کوچک است
ببین که سرخپوستی تو را بیسر کرده
قالیها گلوله میشوند
بر آن نشانی که شبیه بوقلمون بر سر داری
درست از قلبم برآمده
که پا بر آن گذاشتهام
این شراب سرخ
که بر جام من چنگ انداخته
چه جشنیست این!
از این بریدگی
از این شکاف
هزاران سرباز
در جامگانی سرخرنگ
گسیل شدهاند.
برای که میجنگند؟
ای سپاه ریز
که چه بدحالم من
و برای کشتنت قرص میخورم
این حس نازک کاغذی
خراب میکند همهچیز را
و هواپیما در عملیاتی انتحاری سقوط خواهد کرد.
لکههاییست بر لباس محلیات
توریهای جامهات
همه تاریک میشوند
گرد
سرودی از قلبت
که با حجمی سیاه که در خود میتند مواجه است
چگونه جهش تو
این سربازِ کهنه را در دام انداخت
دخترِ پلید
که انگشت شستت رفته است.
«آئینه»
من نقرهام و تیز، بیهیچ لکهای در ذهن
هرچه را که میبینم بیدرنگ میبلعم
همانطور که بوده است،
عشق و نفرت بر آن سایه نیانداخته
من که بیرحم نیستم، تنها به دنبالِ حقیقتم
چشمان خدایی کوچک که گوشه گرفته
بیشتر جایی گرفتهام میان دیوارِ روبهرو
صورتیست اما بیچرک،
که بر آن دیریست خیرهام
انگار جزئی از قلب من است که سوسو میزند
چهرهها و تاریکی ما را مدام جدا میکنند
حالا دریاچهام
زنی بر رویم خمیده است
مرا میکاود که خود را بیابد
و بعد به دروغگویی بدل میشود، شمع است یا ماه
پشتش را میبینم و دقیق بازتابش میدهم
مرا با اشک ها و دست های ملتهب اش جایزه می دهد
مهم است برایش، میآید و میرود
هر صبح چهرهاش جای تاریکی را میگیرد
در من دختری جوان را و در من زنی پیر را غرقه کرده است
روزها از پی یکدیگر میگذرند
و او به ماهیِ مخوفی بدل شده است.
«کلمات»
تبرها
که پس از ضرباتشان جنگل به صدا درمیآید
و طنین آنها
در پژواکی که سفر میکند
عصارهاش
چاههایی شبیه اشک
چون آبی که در کوشش است
که آینهاش را از نو پدید آرد
بر صخرهای
که میافتد و میگردد
جمجمهای سپیدرنگ
که با علفها خورده میشود
سالها بعد
بر جادهای به آنها برخواهم خورد
کلمات زمختاند و بیسوار
سم اسبانی که خستگیناپذیرند
زمانی که از ته برکه
ستارگانی سفت
حیات را رقم میزنند.
«پدر»
و تو نمیتوانی کاری انجام بدهی
و تو نمیتوانی کاری انجام بدهی
و کفش سیاه
پس از این
که من سفیدرنگ، من بیچاره
شبیه لنگهای سی سال در آن زیستهام
و حتی به خودم اجازه ندادم که به اندازهی عطسهای دم بزنم.
پدر، ناچار بودم که تو را از بین ببرم
اما پیش از آنکه فرصت کنم، تو خودت مردی
سنگین که به سنگ مرمر میماند
این کیسه، پُر از خداست
مجسمهای بیبدیل است که انگشت پایش خاکستریست
شبیه مهری بزرگ که در شهرِ فرانسیسکوست
اما سرش در اقیانوس اطلس به آشوب است
وقتی که دانههای سبزش را به رویِ آبیها میریزد
و در ساحلِ نوست لنگر میگیرد.
و برای بهتر شدنت چقدر دعا که نکردم
میخواستم که تو را در زبانِ آلمانی پیدا کنم
در آن شهرکِ لهستانی
که با غلتانههای جنگ.. جنگ… جنگ… با خاک یکسان شد
اما اسم آن شهر برای ما چه آشناست
ای دوستِ لهستانیِ من!
میدانی چند شهر به آن اسم وجود دارد
که من نمیتوانستم هرگز بگویم که تو کجا پا گذاشتهای
و ریشههای تو کجاست
هیچوقت نمیتوانستم با تو حرف بزنم
چرا که زبانم در آرواره پیچ میخورد
و در پیچدرپیچ سیمهای خاردار گره میخورد
نمیتوانستم آلمانی حرف بزنم
چرا که فکر میکردم همهی آلمانیها به تو میمانند
و آلمانی زبانِ زشتیست
موتوری که مرا شبیه یهودیان میکشت
یهودیای در داخآو
یهودیای در آشویتس
یهودیای در بلسن
و پس من شبیه یهودیها حرف میزنم
و به گمانم نقش یهودیها را خوب بازی میکنم.
برفهای تیرول
آبجوی وین
پاک و ساده نیستند
با اجداد کولی من
و این بختِ غریب که بر من افتاده
و دستهی ورقهای تاروت
و دسته.ی ورقهای تاروت
حالا شبیه یهودیها شدهام.
پدر، همیشه از تو میترسیدم
با آن کلماتِ آلمانی که به زبان میآوردی
و آن سبیلِ پیراستهات
و چشمان آریاییات
آبی رنگ
و تو ای زرهپوشِ نازی!
خدایی نیست
اما صلیبی شکسته است
چنان سیاه است که هیچ آسمانی در آن نفوذ نمیکند
و زنها فاشیستها را ستایش میکنند
پوتینهایی که به چهرهها برخورد میکنند
و سنگدل
و سنگدلی قلبی که به تو میماند.
در کنارِ تخته سیاه ایستادهای پدر
در عکسی که از تو دارم
و چانهات گره خورده
پاهایت نه!
و با این همه کمتر از آن شیطان نیستی
و کمتر از مردی سیاه
که قلب زیبا و سرخ مرا شکستهای
و به دو قسمت کردی
ده سال داشتم
که تو را به خاک سپردند
و بیست سالم بود
که خواستم بمیرم
و به سمتِ تو برگردم
و به سمتِ تو برگردم
حس می کردم که دارم به استخوانهایت میرسم
اما مرا از کیسه بیرون کشیدهاند
و مرا با چسب بههم چسباندهاند
و دانستم که چه باید بکنم
و از تو قالبی ساختم
مردی در لباسی
با چهرهای شبیه هیتلر
و عاشق آزار
و آنچه میخواهد.
و گفتم من این را خواهم خواست
من این را خواهم خواست
پدر، من به تو رسیدهام
و گوشی تلفن را قطع کردهام
و صداها در گوشی تلفن قطع شدهاند.
و اگر مردی را کشته باشم،
دو مرد را کشتهام
و آن خونآشامی که میگفت تو بودی
و خونِ من را یک سال مکیدی
هفت سال، اگر که میخواهی بدانی
پدر، حالا آسوده بخواب!
و در قلبِ سیاه بزرگِ تو چوب است
و مردمِ روستا هیچوقت تو را دوست نداشتند
دارند میرقصند و بر خاکِ تو پا میکوبند
و همیشه میدانستند که کارِ تو بود
پدر تو پست بودی و من به تو رسیدم.
«لالهها»
(بخشی از یک شعرِ بلند)
لالهها چه تبِ و تابی گرفتهاند اما اینجا زمستان است
نگاه کن که چه سفید شده همه چیز، گنگ و صامت، برف همهجا را پوشانده
دارم یاد میگیرم که آرام باشم، نشستهام با خودم تنها اینجا
نور، دیوارهای سپید را دربرگرفته
و این تختِخوابِ من است و این دستهایم
من کسی نیستم و با انفجارها مرتبط نیستم
اسمم را و رختِ روزانهام را به پرستارها دادهام
و به متخصص بیهوشی تاریخچهی بیماریام را گفتم
و تنم را به جراحان سپردم.
سرم را بین بالش و کنارههای ملافه قرار دادهاند
چنانچه چشمی در میان دو پلکِ سپید که باز خواهد ماند
و این مردمکِ گنگ که همه چیز را به درونِ خود فرو میبرد
زحمتی نیست، پرستاران در گذرند
مانند مرغان دریایی با کلاههایی سپید بر سر…
[…]
«ماه و درختِ کاج»
این نورِ ذهن است،
سرد
سیارهگون.
درختانِ ذهن سیاهند
نور آبیرنگ است
علفها غمِ خود را به پاهایم ریختهاند
انگار که خدا بودهام
قوزکِ پا را میخارانند
و هیچیِ خود را به زمزمه میگیرند
بخارِ مهآلودِ ارواح، اینجا را تسخیر کردهست
جدا میشوند از من با یک ردیف سنگِ قبر
و هیچ نمیدانم که به کجا میشود رسید آیا…
برایِ ماه دری نیست
این چهرهایست به شیوهی او
سفید شبیه یک بندِ انگشت
سرخورده،
بدجور.
دریا را مثلِ جُرمی تاریک به دنبال میکشد
خاموش
در سرخوردگیِ محض
با دهانی گرد
حیاتِ من اینجاست.
هر یکشنبه دو بار ناقوسها آسمان را مبهوت میکنند
هشت زبانِ بزرگ برخاستنِ مُردگان را گواهی میدهند
و سرانجام آنها را به نام ندا میدهند
درختِ کاج در پیکرهی قرونِ وسطاییاش
به آسمان نشانه میرود
چشمها به بالا خیرهست که ماه را بیابد
ماه مادرِ من است
و مثلِ مریمِ قدیس مهربان نیست
در لباسِ آبیاش بوفها و خفاشها رها میگردند
و چقدر دوست داشتم که مهربانی را باور کنم
تمثالِ چهره که با شمعها آرام میگیرد
که با چشمهای ملایمش به شکلی خاص بر من خم شده.
از مسافتی دوردست سقوط پیدا کردهام
ابرها در عرفانی آبیرنگ بر چهرهی ستارگان میشکوفند
در درونِ صحنِ کلیسا
قدیسها آبیرنگاند
با پنجههایی سرد بر پاهایِ نازکشان شناورند
چهرهها و دستها از قداست خشک شدهاند
و ماه چیزی شبیه به این را ندیده بود.
زنی که بیمو و وحشیست
و پیغامِ درختِ کاج سیاهیست
سیاهی و سکوت.
«از آب گذشتن»
دریاچه سیاه است
قایق سیاه
دوتا عروسکِ کاغذی
سیاه
این درختها
که اینجا سیراب شدهاند کجا میروند؟
سایههاشان
بایست
تمامِ سرزمینِ کانادا را پوشش دهد.
این نورِ سُست
که رد میشود از صافیِ گیاهان در آب
این برگ ها که نمیخواهند ما شتاب کنیم:
گرد،
مسطح،
از پندهای زغالگرفته پُر شدند
و اگر که کلمات خود را از پارو تکانده باشند.
این روحِ تاریکی که در ماست.
در ماهیهاست
سنگی سخت دستِ بیرنگش را برای خداحافظی برآورده
ستارهها از لای سوسنها باز میشوند
کور شدهای با این آژیرِ بیشکل؟
و این سکوتِ ارواحِ بهت زده است.