آن روزها پاییز سال 1367 بود و من تازه از جنوب و جبهههای جنگ بازگشته بودم. پس از چند سال عکاسی و گزارشنویسی برای روزنامههای داخلی و خارجی در اثر انفجار یک خمپاره و اصابت چند ترکش به کتف چپم احتیاج به استراحت داشتم. علاوه بر زخم آن ترکشها، برکات جنگ از جمله موج انفجار و استشمام گازهای شیمیایی و دیدن و عکس گرفتن و روایت مرگ انسانها آنقدر فرسودهام کرده بود که حتی توان تحمل خانوادهی خود را هم نداشتم. پس از طلاق همسرم، خانهی خود را فروخته بودم؛ بنابراین مجبور شدم خانهای کوچک در طبقهی سوم ساختمانی در خیابان خلوت قصر شیرین در تهران، اجاره کنم تا در فراغ بال و آسایشی باورنکردنی جدا از دو جنگ (جنگ ایران و عراق و جنگ زندگی بغرنج زناشویی) مدتی را در انزوا و آرامش زندگی کنم و به علایق شخصی خودم بپردازم. برای خودم و به سلیقهی خودم خرید میکردم، از آشپزی لذت میبردم، با دستگاه اهریمنی ویدئو فیلم میدیدم، به نوشتههایم رسیدگی میکردم و بیشتر اوقات خود را به مطالعه میگذراندم. بعد از هجران و فراقی طولانی در حقیقت عیش و کامرانیام مهیا شده بود تا اینکه او آمد و با آمدنش همهچیز دگرگون شد و هیچوقت به شکل سابق خود بازنگشت.
اولین بار وقتي در بالكن نشسته بودم و صد سال تنهايي ماركز را میخواندم او را دیدم؛ دقیقاً وقتیکه رمديوس خوشگله با جسم و روح به آسمان پرواز كرد، رقاصه با تشتي پر از ملحفههای سفید در بالكن ظاهر شد. (دلیل اینکه چرا او را رقاصه خطاب میکنم را بعداً خواهم گفت). با ورودش به بالکن حواس تمام کسانی را که در آن خیابان به رفتوآمد مشغول بودند، به خودش معطوف کرد؛ اما او به کل جهان بیتفاوت بود. لباسخواب سفید بلندی پوشیده بود که خیلی خوشدوخت بود و او را شبیه به زنی آسمانی نشان میداد. آن لباس سفید شبیه به سرابی بود که فکر میکردی اگر خوب دقت کنی میتوانی بدنش را ببینی اما کاملاً بیفایده بود. لباس طوری خودش را به نوک پستانهای درشت و اندامش عاجزانه آویخته بود که انگار بدن دختر تنها راه نجاتش از دست بادی هرزهگرد است. فكري خبيث به ذهنم رسيد كه او هم مانند رمدیوس خوشگله هیچچیز از زير لباس سفيدش نپوشيده است. كتاب را بستم و به او چشم دوختم. شال سیاهی را سرسرکی روی سرش انداخته بود و موهای سیاهش از کنار گردنش روی شانهها ریخته شده بودند. کمی ژولیده و خوابآلود به نظر میآمد و همین هوسانگیزترش میکرد. یقهی پیراهنش کمی پایین بود و از تماشای آنچه از سینهی سفت و سفیدش پیدا بود، لرز به تنم نشست. در چهرهاش هیچ نشانهای بهجز بیتفاوتی و سادگی به نظر نمیآمد ولی کاملاً مشخص بود بسیار زیبا و مغرور است. فکر کردم حتماً عاشقان سینهچاک بسیاری دارد که حاضرند به خاطر او خودشان را از سقف حمام خانهاش به پایین بندازند تا خونشان با عطر تن او مخلوط بشود. رمدیوس خوشگلهی خیابان قصر شیرین ملحفههاي سفيد کوچک و بزرگی را میچلاند و آنها را روی یکدیگر به بند رخت میآویخت. وقتي تشت خالي شد خودش در ميان ايستاده بود و ملحفهها مانند بالهایی سفيد در دو طرفش افراشته شده بودند. همانطور غرق در فكر، سيگاري از جيبش بيرون آورد و روشن كرد. دوربینم را در دست گرفتم و در همان حالت که یک فرشته مغموم و افسرده به دور از دستگاه و درگاه الهی در حال سیگار کشیدن بود، اولین عکس را از او گرفتم. او دومین فرشتهای بود که از بساط پادشاهی خداوند اخراج شده بود و برای فرار از خدایان و آدمیان به آپارتمانی محقر در خیابانی کوچک و پر از چنار در تهران پناهنده شده بود. از آن به بعد ساعتهای زیادی از روز را در بالکن میگذراندم و سایه بدن برهنهاش را تماشا میکردم که از پشت پنجره عبور میکرد، یا منتظر اوقاتی میماندم که برای کشیدن سیگار به پشت پنجره میآمد. خواجه نصیرالدینی شده بودم که در رصدخانهی مراغه در ردای خیس خود میلرزد و دختر برهنهای را که روی ماه راه میرود، رصد میکند. هر وقت برای گرفتن نان یا خرید به مغازه میرفتم حرفهای زیادی در مورد او میشنیدم. بار تنهایی و زیبایی او برای دوش محلهی مذهبی و اهل مکارم اخلاق ما بسیار سنگین بود. از حرفهای اهل محل فهمیدم که او تنها زندگی میکند و کس و کاری ندارد و چون با هیچکس همسخن نمیشد و به بازیهای اجتماعی تن نمیداد، به او مشکوک بودند و میخواستند هر طور که شده از شرححال مبهم او سر در بیاورند. عدهای هم شک و تردید را کنار گذاشته بودند و اطمینان داشتند که او یک زن بدنام است و بهزودی سروکلهی مشتریها و گردنکلفتهایش به محله بازخواهد شد.
زنان و مادران خانهدار نیز که شدیداً نگران به انحراف کشیده شدن شوهران و فرزندانشان بودند، از حضور او در محله ابراز ناراحتی میکردند؛ البته اگر از من بهعنوان یک خبرنگار نسبتاً تیزهوش که ساعتهای بسیاری را در بالکن خانهاش بیکار نشسته است و رفتوآمدها را زیر نظر میگیرد میپرسیدند، به آنها میگفتم که به دنبال گناهکار در خانههای خودشان بگردند. از تمام آن برادران و خواهران مؤمنم گناهانی را رصد کرده بودم که در روزگاران قدیم، خداوند برای آنها عذاب نازل میکرد. زاهدان، عفیفهها و عیبجویان محلهی ما در خلوتهایشان به کارهای شرمآوری دست میزدند و فقط من میدانستم که از زیر آن چادرها چه چیزهایی ردوبدل میشود و وقتی خانهها خالی است چه عشرتی حرمهای مقدس محله را فرا میگیرد. از بسیاریشان با دوربینم عکسهایی آنچنانی گرفته بودم و اگر لازم میشد میتوانستم برای خفه کردنشان به کار ببرم اما هیچوقت کار به آنجا نرسید. چند تا از جوانها، پهلوانان و ریشسفیدان محل از بدو ورودش سعی بر آن داشتند که به او نزدیک شوند ولی تمام آنها سنگ روی یخ شدند و اعتماد زنان پاسدار نهاد خانواده به او جلب شد و خیالشان راحت. او بسیار محدود و فقط برای خرید مایحتاج از خانه خارج میشد و بهسرعت هم بازمیگشت. وقتی از خانه بیرون میرفت مانتویی مشکی و نسبتاً گشاد ولی نرم و راحت را که تا ساق پایش میرسید، به تن میکرد و آن موهای زیبا و بلند مشکی را که به شرارههای آتش جهنم تعبیر میشد، زیر روسری مشکی که گلهای ریز قرمز داشت پنهان میکرد تا گزند زیباییاش به هیچ دل سست ایمانی نرسد. تنها گردن و ساق پاهایش را میتوانستم تماشا کنم اما حاضر بودم شرط ببندم که از زیر آن لباسهایش هم هیچچیز دیگری نپوشیده است.
مدتها بود که او را از بالکن خانهام میدیدم و میدانستم او هم متوجه من شده است. گاهی او لباس خانگی سفیدش را به تن میکرد و در بالکن مینشست و مثل من کتاب میخواند، البته نه مثل من که مدام سر از کتاب بلند میکردم و در انتظار کمک نسیم بودم تا کمی دامنش را بالا بزند.
یک روز ظهر که در بالکن سیگار میکشیدم متوجه شدم که برای خرید از خانهاش بیرون آمده است. کتابی که برای او انتخاب کرده بودم، صدسال تنهایی مارکز را از قفسه کتابخانهام بیرون آوردم و با عجله لباس پوشیدم و در خیابان به دنبال او به راه افتادم. انگار برای سیگار خریدن به دکهی سر خیابان رفته بود و داشت عنوانهای مجلات روی پیشخوان را نگاه میکرد. از دور دیدم که فروشندهی تازهبالغ دکه از دیدن زیبایی او چگونه واله شده است و زود خودم را به دکه رساندم و قبل از آنکه کارش به فراموشخانه بکشد حواسش را پرت کردم و من هم پاکتی سیگار گرفتم. درست کنار او ایستاده بودم؛ تا آن روز فقط چند بار اتفاقی در خیابان از کنارش عبور کرده بودم و اولین باری بود که آنقدر به او نزدیک میشدم. یکباره در بارانی ضخیمم به لرزه افتادم و پسرک خوب متوجه این حالت من شد. لرزم از اضطراب نبود؛ ترس تنم را میلرزاند؛ انگار نیرویی ماوراء طبیعی مرا تهدید میکرد؛ اندکی خودم را به کنار کشیدم تا احساس آرامش کردم. صورتش را خیلی خوب میتوانستم ببینم. او تصویر مجسم زن شعرهای حافظ شیرازی بود؛ سیهچشمی ایرانی، دو چشم زیبا و درشت که از جادو و نیرنگ آنها صدها فتنه برمیخواست. صورتش تکیده و خوشتراش بود، سیب زنخدانش آدمی را به هلاکت میکشاند و خالی کوچک و قشنگ بالای گونهی چپش و نزدیک چشمش قرار داشت که زیبایی صورتش را نامتعادل و خداگونه میکرد. از تماشای لب شیرین و وسوسه کنندهاش ناخودآگاه دهان آدم خشک میشد و دچار عطش میگردید و این حالتی بود که بارها برای من تکرار شد. طرههای موجدار موی سیاه پیرامون گردی عارضش تاب میخوردند. او مانند یک معشوقهی باستانی بود، معجزهی غزلیات حافظ بود و گرهخورده با کلماتی مانند عشوه و کرشمه و ناز، کلماتی کاملاً شرقی که هرکس دلدادهی یک دختر شرقی شده باشد بهخوبی معنی آنها را درک میکند.
خیابان خلوت بود و میدانستم در آن خیابان غیرتمند فرصتی از این بهتر پیدا نخواهم کرد. با سرفهای، هم گلویم را صاف کردم و هم توجهش را جلب. به او گفتم: «چیزی برای خوندن ندارن… فقط اخبار مرگ و نفرت» صدا و حرف من کوچکترین تغییری در او ایجاد نکرد. بسیار با اطمینان و آرامش جوابم را داد. طوری که گویا از خیلی وقت پیش منتظر این اتفاق بوده باشد. گفت: «روز بارش خون در راهه»
از پاسخش سردرنیاوردم اما نخواستم چرخی را که به حرکت افتاده بود، متوقف کنم.
: «من همسایه روبهروییتونم»
-: «کسی که تماشای مردم رو بیشتر از زندگی خودش دوست داره»
: «از دیدنتون خیلی خوشبختم.»
-:« خیلی ممنون»
بدون توجه خاصی سرش را برگرداند و فقط مشغول تماشای مجلهها شد. کتاب را از جیب بارانیام بیرون آوردم و به سمتش دراز کردم.
: «اینطور که فهمیدم خیلی به کتاب علاقهدارین… خوشحال میشم که بخونیدش. داستان خیلی قشنگیه و توش شخصیتی هست که خیلی شبیه شماست.»
-: «ممنونم… به امید دیدار»
به همین سادگی کتاب را از دستم گرفت و به آرامی به سمت خانهی خود به راه افتاد. چند قدمی سریع به جلو رفتم و طوری که فقط او بشنود بیخ گوشش گفتم: «شماره تلفنم رو صفحهی اولش نوشتم… اسم من خسروئه. هنرمندم، کارم عکاسیه… ازتون خوشم اومده. دلم میخواد باهاتون آشنا بشم.»
برای اولینبار در چشمهایم نگاه کرد و لبخندی بدون ریا روی صورتش نقش بست. من دخترهای زیادی را دیدهام و خوب میدانم که در چنین اوقاتی چه لبخندی را تحویلت میدهند اما لبخند او انسانی، غیرجنسی، از سر خلوص و بدون تحقیر بود. او با ریا و ظاهرسازی میانهای نداشت و از رابطهی عاشقانه و جنسی یا زنانگیاش سعی در سنگینتر کردن ترازوی اعتمادبهنفس و قدرتش نداشت، آزادتر و رهاتر از این حرفها بود، لبخندش آنقدر زیبا بود که دلم میخواست همانجا وسط خیابان جای آن لبخند را ببوسم و خودم را به جوخهی اعدام دادگاه انقلاب بسپارم ولی من هیچوقت نتوانستم عاشق او بشوم که اگر شده بودم این کار را میکردم، اگر عاشقش شده بودم اکنون زنده نبودم تا داستانسرایی کنم. من فقط درحالیکه سیگارم را روشن میکردم رفتن او و لباسش را که تازه متوجه شده بودم از فرط راحتی و گشادی عجیب به نظر میرسید، تماشا کنم که چگونه باد لباس را به تن برهنهاش میچسباند و بچهگربههای خواب زیر لباسش تاب میخوردند.
شبهنگام وقتی تمام چراغها را خاموش کرده بودم تنها آباژور بالای تختم روشن بود و غرق در افکار خود بهآرامی سیگار میکشیدم، تلفن زنگ خورد. با اطمینان گوشی تلفن را برداشتم. از ظهر منتظر تماس او بودم. برای لحظهای هیچ نگفتم و فقط به صدای نفس کشیدن آرام و یکنواخت دختر پشت خط تلفن گوش دادم؛ یک شاخه نبات در سینهام متبلور شد و با صدای او منفجر گردید.
-: «الو… الو…»
: «الو… بفرماین… سلام… من خسروام.»
-: «سلام. من دختریام که همیشه از بالکن خانهتان تماشاش میکنین… هنوز دلتان میخواد با من آشنا بشین؟»
: «این آرزوی منه.»
-: «عاشق من شدین؟»
: «گفتنش سخته… هنوز نمیدونم.»
-: «مار سفید از کسایی که عاشق میشن خوشش نمیاد. همهی عاشقهای قبلی من به قتل رسیدن»
تنها خندیدم. خندهی کوتاهی که بیشتر میتواند از سر ادب و در جواب یک شوخی بیمزه باشد اما صدای او بسیار صادقانه و متین و جدی بود.
-: «راه برای همه بازه. هیچکس نباید در حسرت عشق بمانه. تنها عشقه که جلوی وحشت عظیم رو میگیره… شما انتخاب شدین اما باید بدانین چه چیزی در انتظارتانه.»
بازهم خندیدم و فقط برای دلبری گفتم: «برای من افتخاره به خاطر شما بمیرم.»
-: «نیازی به دورویی و ریا نیست. چیزی فراتر از آبرو و اخلاق در انتظار ماست… در خونهی من به روی شما بازه. هر وقت خواستین به دیدن من بیاین… شما آخرین عاشق من خواهید بود… خطر نیش مار سفید رو هم فراموش نکنین…»
خواستم چیزی بگویم ولی تلفن را قطع کرده بود. حرفهای عجیبی میزد. اگر لحن و اطمینان حرف زدنش را در نظر نمیگرفتم مطمئن میشدم که فقط یک دیوانهی خوشگل است. تازه متوجه شده بودم که تهلهجهای کردی دارد و روی حروف ح و کاف و عین تکیه میکند. از جایم بلند شدم. هنوز چراغ خانهاش روشن بود. لباس شیک و خوبی پوشیدم. تمام وسایل شخصی و ضروریام را در چمدانی جمع کردم، احساسی به من میگفت این رفتن بازگشتی ندارد. دوربینم را به گردنم آویختم و از خانه بیرون رفتم. حرفهایش فکرم را مشغول کرده بود. تمام چراغهای خانههای محله خاموش بود و همه در خواب بودند. در ورودی ساختمان باز بود و از پلهها شروع به بالا رفتن کردم. شتری و آهسته قدم برمیداشتم؛ مانند یک دزد که حالا میخواهد شاهدخت ایران را از قصرش بدزدد. در ورودی آپارتمانش هم باز بود. ترسیدم که با در زدن سروصدایی اضافی ایجاد کنم. با فشار نوک انگشت در را گشودم. او با موهای باز سیاه روی کاناپه نشسته بود و گوشی تلفن در کنار دستش روی عسلی افتاده بود و از روی کتاب به من گفت: «خوشآمدی»
آن روز فهمیدم حق با آنانی بوده که می گفتند گنج در خرابه است، گنجینهای عظیم درون غاری هزاران ساله و نگهبانی شده با طلسمهای شیطانی در محلهای که بوی گلاب و اسفند آبروداران آن، آدم را خفه میکرد، مخفی شده بود و حالا تمام آن گنجینه به من پاپتی و سیهروز تعلق داشت. عطری گس، غریب و خوشایند بینیام را پر میکرد. فضای آن خانهی کوچک که تقریباً یک اتاق بزرگ بود، برای من باورنکردنی به نظر میرسید. اسباب خانهاش بسیار شیک و کمیاب بود. رنگهای گرم وسایل چوبی حالتی عرفانی به آن میداد. قفسهی کتابی بزرگ داشت که تقریباً دیوار سمت چپ را بهکلی میپوشاند. کتابخانهای به آن بزرگی را جز در کتابخانههای عمومی ندیده بودم. تختی دونفره و زیبا، یک گرامافون نزدیک تخت، میز مطالعهای در کنار آن، یک صندلی بسیار زیبای گهوارهای در کنار پنجره و کاناپهای که روی آن نشسته بود و در لباس سفیدش حالا مرا تماشا میکرد و لبخندی دلپذیر بر لب داشت. به سمت کتابخانه رفتم و به تماشای آن خزانهی فرهنگ و هنر پرداختم. از هر نویسندهای کتابی وجود داشت و حتی بعضی از آنها به زبان اصلی بودند. یک ردیف کتابخانهی خود را به کتابهای نویسندگان لاتین اختصاص داده بود و کتاب مرا در کنار ده «صدسال تنهایی» دیگر قرار داده بود. باورنکردنی بود، حتی یکی از آنها به امضای مارکز رسیده بود. حسابی سنگ روی یخ شده بودم. با تعجب به او گفتم: «چه سلیقهی خوبی دارم. معلومه شما به صدسال تنهایی خیلی علاقه دارین.» کتابی را که دستش بود، بست و روی عسلی قرار داد. گفت: «همهی عاشقهای قبلیم در اولین برخورد این کتاب رو بهم هدیه دادن و همهشان معتقد بودند من شبیه رمدیوس هستم.» من یازدهمین نفر بودم. از این مطلب ناراحت نشدم بلکه نفس راحتی کشیدم. فهمیدم همانطور که با پای خود آمدهام، میتوانم روزی جورابهایم را بپوشم و بزنم به چاک، بدون اینکه گریه و نفرینی در کار باشد. هیچچیز اسارتآور و نفرتانگیزی مانند زندگی زناشویی در رابطه با او وجود نداشت.
سمت کاناپه رفتم. در کنارش نشستم. گفتم: «حرفهای عجیبی پشت تلفن میزدین.» او گفت:
«شما به آنها توجه نکردین ولی بهزودی چیزهای بیشتری میفهمین.»
: «اینطور که فهمیدم کرد هستین.»
-: «بله… هفت ساله که به تهران آمدم و قبل از شما با ده مرد زندگی کردم که همهی آنها کشته شدن»
: «کشته شدن؟… یعنی کسی اونا رو به قتل رسونده؟»
-: «بله»
: «میتونم بپرسم کی؟»
-: «یک موجود فرازمینی که عاشق منه.»
: «شوخی میکنید؟… چطور موجودی؟»
-: «شما او رو خواهید دید. او منتظر خواهد بود تا شما عاشق من بشید و آنوقت به سختی از شما انتقام میگیره.»
: «باورم نمیشه… یعنی تمام اون مردها چون عاشق شما شدن از بین رفتن؟»
-: «این قرار ماست… او تا لحظه مرگ من منتظرم میمانه… من عطیه عشقم رو به هرکس که بخوام میتانم ببخشم ولی هیچ مردی حق نداره عاشق من بشه.»
: «هیچکدوم از اون مردهای بدبخت نتونستن مقاومت کنن؟»
-: «کمترینشان فقط یک شب در کنارم بود و صبح وقتی برای خرید نان رفت سر خیابان زیر چرخهای یه کامیون کشته شد و بیشترینشان بعد از سه سال توسط همسرش با طناب خفه شد.»
: «چقدر وحشتناک… پس امکانش هست من هم…»
-: «مرگ عاشقانه منتطر همهی ماست تا همراه او وارد تالار رقص بشیم.»
: «اون مردهای نگونبخت بیتقصیر بودن… در مقابل چشمهای شما مراقبت معنی نمیده… بدنامی و مرگ هزینهی خیلی کمی بوده که اونها پرداختن…»
او مرا پذیرفته و در کنار خود راه داده بود. شاید ده سال از من جوانتر بود اما بر من غلبه داشت. چشمهایش مرا میپایید و انگار به افکار من زودتر از خودم پی میبرد. شوق و نیازی را که از دلم میجوشید، درک میکرد و از آن خوشنود بود. با او همهچیز راحت بود و نیازی به کلمات دروغی و ظاهرسازی نبود. مقدمهچینی و ناز و نازکشیهای آبکی با او که حقیقت محض بود معنا نمیداد. بند لباس خود را از روی شانه و بازوهایش رد کرد و به یکباره برهنه از روی کاناپه برخاست و به سمت چراغ رفت و آن را خاموش کرد. من مات و مبهوت تماشای او بودم. او قمر بود، یک فرشته که از ماه آمده بود، کوزهی تن او را از خاک ماه ساخته بودند، فرشتهای که برای بردن خاک تن او هبوط کرده بود، به جای زمین، خبیثانه از روی کرهی ماه مشتی خاک سحرانگیز و خالص برده بود. بدن جادویی او در تاریکی اتاق مانند ماه در شب تاریک میدرخشید. متحیرِ تن سیمین او شده بودم که دست مرا گرفت و از جا بلند شدم. لباسهایم را درآورد و سمت تخت رفتیم. کنار تخت تعداد زیادی ملحفهی سفید را تا زده و روی هم چیده بود. یکی از آنها را برداشت و زیر آن پنهان شدیم. انگار دو چشم همیشه و همهجا ما را میپایید و آن ملحفه فقط تیزی آن نگاه را کم میکرد. بعداً فهمیدم که این عادت همیشگی اوست که برای عشقبازی به زیر ملحفهها پناه میبرد. در آغوش گرم او مطهر و پاکیزه میشدم. گویا دوباره از مادر زاده شدهام و از اینکه خدا به من عطیه مردانگی داده است خشنود بودم. گرم همآغوشی بودیم که حس کردم صدایی عجیب به گوش میرسد.سرم را که از زیر ملحفه بیرون آوردم، دیدم یک مار بزرگ و بسیار زیبا و سفیدرنگ روی کاناپه چنبره زده است و سرش را بالا آورده و از دو گوی سبز در چشمهای من نگاه میکند. عرق سردی روی تنم نشست. خواستم حرکتی بکنم و فریاد بکشم که او دست داغش را روی سینهام گذاشت و گفت: «اوست.» در چشمهایش اطمینان و آرامش بود. لبم را بوسید و دوباره ملحفه را روی سرمان کشید.
تمام حرفهایش حقیقت داشت.
بدن سفید او را در میان دستهای خود گرفته بودم، باورم نمیشد میتوانم در کنار او باشم. همانطور که وسط ملحفه نشسته بود، در رخوت بعد همآغوشی به سنت شاعر محبوبش دو سیگار روشن کرد و یکی را به من داد. قطرههای عرق هنوز روی تنش میدرخشیدند. دوربینم را برداشتم و از او عکسی گرفتم. غمگین بود و انگار فکرش درجایی دور و دستنیافتنی پر میزد. پرسیدم: «اون چی از تو میخواد؟» گفت: « او تنها عاشق حقیقی من است و پس از مرگ، من یار او و در دنیای او خواهم بود.»
ناباورانه او و زیباییاش را تماشا کردم. او پیش از حضور من از دست رفته بود و حالا میفهمیدم چرا کسانی که عاشق او شده بودند راهی به جز مرگ نداشتند. به او گفتم: «اسمت رو بهم نگفتی»
-: «اسمها مهم نیستن، فقط به درد شناسنامهها و عقدنامهها میخورن… اینا به من ربطی ندارن. هرچه دوستداری صدام کن»
لبهایم برای لحظهای نجنبید و پس از لحظهای فکر گفتم: «شیرین!»
خشنود شد. چشمهایش درخشید و لبخندی شیرین زد. لبهای نوچش را بوسیدم. دستش را بالا آورد و به آرامی گونهام را نوازش کرد. در چشمهایم خیره بود و انگار کتاب غصههایم را میخواند. گفت: « تو رنجهای زیادی کشیدهای و بسیار تنها بودهای… حتی وقتی که در کنار زنی روی یک تخت میخوابیدی.» اشکی ناخواسته در چشمهایم پر شد. انگار او با اشارهای، چشمهی بغضهایم را که زیر چهرهای زمخت و مردانه پنهان کرده بودم، کشف کرده بود. پیش او پنهانکاری ممکن نبود. فقط سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم. از او پرسیدم: «میتوانی آینده رو هم پیشگویی کنی؟» بعد از مکثی با سر و نجوای لبها جواب منفی داد. گفتم: «پس چرا گفتی من آخرین نفرم؟» گفت: «چون من بهزودی خواهم مُرد»
او هرلحظه از من دورتر و دستنیافتنیتر میشد. تیکتاک ساعت زمان را میکشت و ما را از یکدیگر دور میکرد. صورتم را پیش بردم و شاخهنبات لبهایش را بوسیدم، هر بوسه از لبهای او عطش آدم را بیشتر میکرد، آب شور دریا بود و تشنگی میآورد. نباید فرصت با او بودن را از دست میدادم؛ بسیار تشنهی او بودم.
نزدیک ظهر وقتی از خواب بیدار شدم، او زودتر از من بستر را ترک کرده بود. روی صندلی گهوارهای نشسته بود و کتاب میخواند. لیوانی چای روی میز مقابلش قرار داشت و نپتونی را در دست بازی میداد. پیش رفتم و او را بوسیدم. با لبخند شیرینش به صورتم خیره شده بود که ناگهان آشفته شد، لبخندش کج و صورتش در هم ریخته گردید. انگار ترکشی در سرش شروع به حرکت کرده باشد. واضح بود که درد و عذابی عظیم را به دوش میکشد. دانههای عرق روی تنش ظاهر شدند و پوستش سرخ شده بود. لبهایش شروع به لرزه کردند و این جملات را به زبان آورد: «دستهاش… دارن نزدیک میشن… همین نزدیکی… ناموس… خوک… قاتل… قاتل… گناهکار… آبرو… دستهاش… چشمهاش منو نگاه میکنند… غیرت… دستهاش… هرزه… هرزه… خون… خون… خون… طنابی سفید… زمان رقصیدن نزدیکه…» من فقط دستش را نوازش میکردم و او را با نام خودساختهام -شیرین- صدا میزدم. پس از چند دقیقه حالش دوباره جا آمد. دوباره زیبا و بانشاط گردید. از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است و او فقط گفت: « به زودی کشته خواهم شد.» دستها و صورتش را نوازش کردم. او را در آغوش کشیدم و روی کاناپه نشستم. سرین لطیفش را نوازش میکردم و کم مانده بود بغضم بترکد. میدانستم که اگر گریه کنم یعنی عاشقش شدهام و باید خودم نیز منتظر نیش مار سفید باشم، اما من بهخاطر چیز دیگری بغض کرده بودم. برای اینکه وقت پرواز او به جهانی دور نزدیک شده بود و من ذرهای به او احساس وابستگی و عشق نمیکردم. فقط از کنار او بودن، معاشقه و و معانقه با او و تن جوان و ظریفش لذت میبردم. کتابی که در دست داشت دیوان حافظ بود. سیگاری روشن کردم و از او خواستم شعری برای من بخواند. دیوان را گشود و شروع به خواندن کرد. صدایش نازک و خوشطنین بود؛ شعر حافظ روی لبهای شیرین او خوب جا میافتاد و در عمق قلب نفوذ میکرد اما نه قلب سربی من. غزل «صلاح کار کجا و من خراب کجا» را با صدای اثیری خود میخواند و من فقط سیگار میکشیدم. پروانههای سفید در اتاق شروع به پرواز کرده بودند. عطش من سیریناپذیر بود و او هیچوقت دست رد به نیازم نمیزد. مدام او را میبوسیدم، بدنش را نوازش میکردم و در هر فرصتی پس از جا آمدن نفسم با هم در میآمیختیم اما بیفایده بود؛ تنها ذوب شدن در جسم و روح او و عشق عطش، من را التیام میبخشید. تنها نیش زهرآگین آن مار سفید دوای درد من بود که هیچوقت به من مرحمت نگردید. احساسهایی را که هیچوقت با همآغوشی ارضا نمیشدند، سعی میکردم با هنر و عکاسی پاسخ دهم. فکر میکردم با عکاسی از او میتوانم لذت با او بودن را جاودانه سازم. حتماً پیش از من نقاشی از او تابلویی کشیده بود، شاعری برای انحناهای جسم و روحش ترانهای ساخته بود، مجسمهسازی از روی تن او مجسمهی ونوس را تراشیده بود ولی عکس میتوانست مستندترین شاهد آزادی و زیبایی او در کشوری باشد که به بیماری عذاب مذهبی و ریاکاری مبتلا شده بود.
من در تمام سالهای عکاسیام جز از میدانهای جنگ و مشکلات و تحولات اجتماعی کشور عکسی نگرفته بودم. کشور در شرایط سختی بود و خون و فقر و درد مهمترین موضوع عکسهایم بودند اما آشنایی با او باعث شد عکسهایی بگیرم که در کشور من کسی از آنها بویی نبرده است. عکسهایی در مورد عشق و بدن معترض و آسمانی یک زن. در کنار او که معمولاً برهنه و کملباس در خانه قدم میزد حضور داشتم. او از لباسها و آرایشها متنفر بود، از زندگی زناشویی نفرت داشت و میخواست با لذت و عاشقانه زندگی کند. بدنش لباسها، رنگها و محدودیتهایی را که قدرتمندان برای به اسارت کشیدن او به کار میگرفتند، قبول نمیکرد. میدانست بدن برهنهاش زیبا و آزاد است. تنها دوربین من بود که میتوانست راوی درد او باشد و او بدون ترس، بدنش را به بوسههای دوربین من میسپرد. در هر ساعتی و هر حالتی از او عکس میگرفتم. عکسهای بسیاری از او گرفتم؛ عکسی که او در آن میخندید، عکسی که روی کاناپه نشسته بود و مرشد و مارگاریتا میخواند، عکسی که در آن جلوی پنجره عبوس و بدون فکر سیگار میکشید، عکسی که در آن روبهروی دیوار و پشت به دوربین ایستاده بود و انگار بدن برهنه خود را در آیینهی قدی تماشا میکرد، عکسی که در آن به خواب فرورفته بود، عکسی که التهاب بدنش را برای شروع همآغوشی به تصویر میکشید و عکسهای دیگری که لازم نبود از آنها برای فروش کالا یا قبولاندن دروغی استفاده شود، عکسهایی که فقط برای نشان دادن یک زن متفاوت و دردکشیده که هیچکس نمیتوانست او را درک کند، کافی بود.
بارها شنیدم که اهالی محل او را فاحشه و جنده مینامیدند ولی من این کلمات رکیک را مانند آبنباتی شیرین میمکیدم و از عشقبازی با او بیشتر لذت میبردم. او خودش را فقط در قبال آزادی و عشق و لذت به من سپرده بود و از بسیاری زنان محله که در قبال مهریهها و اصول و قواعد زناشویی در اختیار مردی گذاشته بودند تا مالک آزادی و انتخابشان باشند برتر بود. زنانی که فقط از مصلحت پیروی میکردند. او از خیر و شر و منافع و مصلحت اندیشی بهدور و آزاد بود؛ آزادی او بود که او را در چشم من دوستداشتنی و زیبا میکرد.
ده روز تمام، شبانهروز در کنار او بودم. هر ساعت از روز و به هر بهانهای با یکدیگر عشقبازی میکردیم و در وقت استراحتمان در مورد عشق، ادبیات، عاشقهای قبلیاش و کتابهای موردعلاقهمان حرف میزدیم. او فقط گاهی برای خریدن وسایل ضروری مثل سیگار از خانه خارج میشد و خیلی زود بازمیگشت. گاهی روی کاناپه مینشست و برای من یک شعر میخواند یا بخشی از کتابی که مدهوشش کرده بود. شبی پس از عشقبازی طولانی و حریصانه از من خواست که به خانهی خودم بروم. در ابتدا حرفش را قبول نمیکردم و نوعی دلهره در دلم افتاده بود اما او جدی بود و نمیشد از زیر خواستهاش در رفت. ده شب بود که کنار او میخوابیدم و به خانهی خود نرفته بودم؛ حرفش را قبول کردم. وقتی وارد خانهی خودم شدم خاک روی همهچیز نشسته بود. من ده شب در کنار او بودم و تمام ساعتهایم را با او گذراندم اما عاشقش نشدم. میدانستم که فردا شب دوباره پیش او بازخواهمگشت ولی دیوانه و مجنون او نشده بودم همانطور که او عاشق و دلباختهی من و هیچیک از آن مردهای گذشته نشده بود. او شیرین بود که این بار کوه میشکافت تا به فرهاد خود برسد. با مردهای دیگر تمرین عشق میکرد تا زمان عشقبازی حقیقیاش فرابرسد.
برای او دلآشفته و نگران بودم و با خود فکر کردم تا صبح در بالکن خانهام نگهبانی میدهم و کشیک خانهاش را میکشم اما به سرعت رخوت و خوابآلودگی عجیبی جسم و جانم را فراگرفت. انگار تمام آن ده روز خواب به چشمهایم نیامده باشد. تختخواب با مغناطیسی فراطبیعی مرا به سمت خود میکشید و خیلی زود به دربار هفتمین پادشاه شتافتم.صبح هنوز از راه نرسیده بود و کمکمک عطر سحر با هوای غمگین پاییزی مخلوط میشد. آسمان تا صبح روی شانهی خانههای محله اشک ریخته بود. چنارهای خیابان ما مدتها بود که با عشوههای پاییز لخت شده بودند و از یکدیگر دلبری میکردند اما هیچکدام از اخلاقیون خیابان آنها را قبیح و بیشرم نمیدانستند؛ آنها زيبا و غمگين بودند. کابوس یا شاید هم دلیل نامعینی با حالت آشفته مرا از خواب پراند. احساس شدید نفستنگی میکردم و شدیداً به هوای تازه احتیاج داشتم. انگار یک نارنجک دودزا به درون خانهام پرتاب کرده باشند. وقتی برای استشمام هوا به بالکن رفتم با صحنهای مواجه شدم که به داخل خانه بازگرداندم تا با دوربین به بالکن بیایم و آخرین عکس را از او ثبت کنم. او میرقصید، برای اولین و آخرین بار پیش چشمان من میرقصید، پشت سرش در آسمان شاهراهی برای رنگهای صبح گشوده شده بود و نور چراغبرقها روی خیسی خیابان طرحهایی افسانهای انداخته بود و برگهای زرد و نارنجی دست در دست نسیم روی آسفالت باله میرقصیدند و او بدون توجه به تمام عالم، آزادانه و شاد در میان زمین و آسمان میرقصید و بدن برهنهاش را به تماشای تمام عالم گذاشته بود. شیرین از ملحفهای سفیدی آویزان بود و به دار کشیده شده بود تا هیچوقت نتواند زیبا و عاشق باشد. انگشتم را روی دکمهی دوربین فشار دادم و آخرین عکس را از رقاصهی خیابان قصر شیرین گرفتم.