شبیهِ درد میپیچد در اندام خیابانها
غمآوازِ نشسته در گلوی چاووشیخوانها
هوا سنگینیاش را روی خوابِ شهر پاشیده
مبادا بشکند شب در حریم امن میدانها
برای عرضاندامِ زمستان ابر کافی نیست
تگرگآلود میبارند بر خورشید، بارانها
جهان بازیچهی خوشرقصی سگهای ولگرد است
به سازِ برّهها هرگز نمیرقصند چوپانها
دهانت را نبوییده به جرم دوستت دارم
تو را در خویش میبلعد دهان جهل زندانها
پُرآشوبم شبیه سنگ زیرینی که میخوانند
الفبای شکستن را به گوشش آسیابانها
سمانه مصدق