اگرچه خستهام از «بودن»
وبالِ گردنِ خود هستم!
همیشه آخرِ هر شعرم
به فکرِ کُشتنِ خود هستم!
شبیه ماه، اگر باشم
همیشه «بهمنِ» خود هستم
رفیق تو، که نخواهم شد
منی که دشمنِ خود هستم!
[رفیقِ خوبِ خودم بودم…!]
◾️
کسی مرا به خودم کوبید
«صدای خالیِ یک طبلم»
که قهرمانِ جهانم من
اگرچه مرحلهی قبلم
که بسته شد درِ این دنیا
و من همیشه در اصطبلم!
درون شعر و خیالاتم
نمیدهم به تو هرشب، لم
[خیالِ تختِ خودم، تخت است]
◾️
فرار میکنم از «حرکت»
و گیج بین «مُرکّبها»
کسی درون خودم پوسید
که در سیاهیِ این شبها
درون شعر نمیگُنجد
اگرچه تلخیِ مطلبها
که درد و غصّهی شاعر را
ندیدهاند مخاطبها
[و روز خوب نمیآید…!]
◾️
نبودِ واقعیام بودم!
جهان، عزای مجازی شد
و شام واقعیِ هرشب
کمی غذای مجازی شد
تمامِ «بودنِ » یک نسلی
فقط «فضای مجازی» شد
که واقعیترِ از من، گاه
«علیرضا»ی مجازی شد!
[خودم، درون کمد بودم]
◾️
دلیل بودنِ من هیچ است!
همیشه در سرِ من مرگ است!
و مرد و زن که برابر نیست
و در برابرِ من، مرگ است
دلیل عشق، «رسیدن» نیست
تمام باورِ من، مرگ است!
و شعر، راه نجاتی نیست
پناهِ آخرِ من، مرگ است!
[سکوت، قاتلِ شاعرهاست]
علیرضا کامرانی