شعار میدرد خیابان را
تحملم به تار مو بند است
گلولهها چرا نمیفهمند
که جان من به جان او بند است
به خون کشیده میشود خورشید
غروب، صحنهای غمانگیز است
که قطره قطره اشک مادرها
تراوشات درد پائیز است
چراغهای کوچه تاریک است
اجنه ساکنان بنبستند
و دسته دسته لالهی وحشی
در انتظار مرگ خود هستند
چریک نعره زد… به خاک افتاد
تمام دست و پای او پف کرد
دهان گشود و لختهی خون را
به روی عکس نصفهای تف کرد
به افسری که حرف آخر را
همیشه با گلنگدن میگفت
و دختری که تیر او را خورد
مرتباً وطن وطن میگفت
و سنگ فرش کهنه میدانست
که بذر این امید، پوشالیست
صدای غرش مسلسل گفت
که مشتمان، که پشتمان خالیست
به خانهات برو؛ نمان اینجا
بزرگراهها غمانگیزند
پیاده رو که جای امنی نیست
که چشمها که گوشها تیزند
در انتهای قصه میفهمید
چرا همیشه حال ما بد بود
که در جهان نامساوی تان
نشان زندگی نخواهد بود
محمد زاهدی