«پستمدرنیسم، علم اعصاب و مغز»
نویسنده: لو یو لونگ[1]
مترجم: محبوبه عموشاهی
مقاله با این جمله شروع شده که نقل قولی از جان کیج[2] است: «هرچقدر هم افکار بیشتر به سمت سازگاری پیش بروند، من ناسازگاری را ترجیح میدهم.»
قرنهاست که سؤالات بیشماری در مورد عملکرد مغز انسان، از مفاهیم فکری تا پروسههای مدار قشری مغز[3]، بیپاسخ ماندهاند. مغز ازنظر آناتومیکی، بهعنوان عضوی از بدن و همچنین بهعنوان بخش مهمی از سیستمهای فیزیولوژیکی ضروری بدن شناخته میشود. مسلماً چنین تعریفی از مغز باآنهمه پیچیدگی، بسیار سادهانگارانه و فرسنگها دور از واقعیت حقیقی مغز است. در مسیر شناخت این پیچیدگیها، علوم اعصاب[4] پدید آمد اما مشکل اینجاست که تحقیقات، بیشتر از اینکه به سؤالاتی هرچند بسیار ساده و پایهای در مورد ماهیت عملکرد قشری مغز پاسخ دهد، با سؤالات و ابهامات بیشتری مواجه شده است. شاید هوشیاری و آگاهی[5] از محیط اطراف شایعترین مثال در این زمینه باشد. علوم اعصاب توانسته است از چگونگی جمعآوری، انتقال، پردازش و استفاده از اطلاعات محیط اطراف در جهت تغییرات رفتاری مؤثر، پرده بردارد. به نظر میرسد که در این سفر دراز میان پیچیدگیهای مغز، به کشف و رمزگشایی سیستم کاملاً منظم و ساختارمند ورودیهای حسی[6] در سطوح مختلف سیستم عصبی مرکزی[7] دستیافتهایم. سیستم عصبی انسان قادر به پاسخگویی ناخودآگاه به محرکها در سطوح مختلف است. این سیستم همچنین بهطور حیرتانگیزی انسان را قادر به یادگیریهای ناخودآگاه یا نیمهخودآگاهی[8] میکند که بدون تمرین روحی یا فیزیکی فعال کسب میشوند؛ اما بااینوجود، هنوز ابهامات زیادی وجود دارد.
چرا پستمدرنیسم[9]؟
مدرنیسم[10]، بهعنوان یک ایدئولوژی ظهور یافته در اواخر قرن گذشته، با دور شدن از المانهای کلاسیک سبکهای هنری مثل امپرسیونیسم[11]، پست- امپرسیونیسم[12] و حتی اکسپرسیونیسم[13]، تلاشی آگاهانه بود برای متفاوت بودن از پیشینیان و چهارچوبهایشان. مدرنیسم همانطور که از اسمش نیز پیداست بیانگر ساختارمندی، نوآوری، پراگماتیسم[14] و پیشرفت است. در میانهی قرن بیستم سیل نقدها بهطرف رویکرد خشک و کاهش حساسیت مدرنیسم به تجربیات رئال اجتماعی و محیطی سرازیر شد. چگونگی حرکت از مدرنیسم به پستمدرنیسم اگرچه مبهم و ناواضح است اما این انتقال سبک بهوضوح در هنرهای بصری[15]، طراحی، ادبیات، موسیقی و همچنین علوم اعصاب نیز قابلمشاهده است.
جنبش پستمدرنیسم، برخلاف مدرنیسم، حقایق مطلق، کلان روایتها[16] و دیدگاههای ایزوله و بیاعتبار را رد میکند و در عوض، مفاهیمی غیرخطی، احتمالی و مقایسهای را مطرح میکند . ژان فرانسوا لیوتار[17] قدرت ارتباط را مطرح میکند و فوکوس بر روی تجربیات حسی را در مقایسه با معنی و مفهوم، ترجیح میدهد. بر اساس زیربنای پستمدرنیسم، روند به ساختار ارجح است و محتوا به پروتکل؛ بنابراین اگر زیربنای اساسی پستمدرنیسم را بر مغز نیز انطباق دهیم، هدف تحقیقات علوم اعصاب میتواند بیشتر بر روی ارتباطات عملکردی سیستم نورونی تأکید کند تا بر روی کشف یک منطقهی ایزوله و واحدی که مسئول تنها یک جنبهی مشخصی از عملکرد شناختی مغز[18] است. انطباق مفهوم پستمدرنیسم بر علوم اعصاب و شناختی، منجر به پیدایش مغز پستمدرن[19] شده است. نویسنده این مطلب را مورد بحث قرار میدهد که مغز میتواند بهعنوان یک چهارچوب غیرخطی، پاسخگوی دینامیک یا پویا به تغییرات نیازها و بسیار متفاوت با تکنولوژی کامپیوتر که قبلاً بسیار مشابه با آن در نظر گرفته میشد، دیده شود. پستمدرن با خارج شدن از زیر چهارچوب خشک سنتی، مسیرهای تازهای را برای کاوش در اعماق عملکردهای ذهنی آشکار میسازد.
مدرنیسم و پستمدرنیسم
در ادامهی مطلب به شباهتهایی پرداخته خواهد شد که بین جنبههای زیباییشناسی پستمدرنیست و کار کردن بر روی مغز انسان بر اساس علم اعصاب، وجود دارد. این انطباق دادن یا معادلسازی میتواند دورنمای تازهای را در جهت فهم عميقتر ذهن، باز کند.
۱ ـ یکی از دلایل اصلی برای ظهور یک جنبش فلسفی جدید اغلب واکنش به وضعیت موجود است. افراد زیادی پستمدرنیسم را بهعنوان یک پاسخ واقعبینانه به سختگیریهای مدرنیسم در نظر گرفتهاند که بر پیشرفت تکامل انسانگرایانه تحمیل شده بود؛ بنابراین سیستم عصبی ارگانیسمها در سطح بسیار پایهای، درجایی که عملکردهای رفلکسی[20] بهصورت اساسی در رشد شرکت میکنند، میتوانند بهموازات این بحث در نظر گرفته شوند. رفلکسهای پیچیدهتر در ارگانیسمهای سطوح بالاتر اساساً شامل هماهنگی و تقابل رفلکسهای جداگانه هستند. در همین راستا، این پاسخهای واکنشی بر روی یک بستر از پیش موجود پدید میآیند ولی منجر به تکامل با ویژگیهایی کاملاً منحصربهفرد میشوند. بهمرور، تواناییهای پیچیدهتر و متقاطع، منجر به شکلگیری مغزی سازگارتر، پایدارتر و پراگماتیکتر در پروسهی تکامل شده است.
۲ ـ مدار عصبی[21] در سیستم عصبی مرکزی برخلاف خروجیهای همگرا و واگرایش، یک سیمکشی موازی دارد و به همین دلیل نیز مشهور است. اتصالات انشعابی همزمان مغز به مناطق جداگانهی مختلف منجر به تواناییهای پیچیدهتری میشود که رمزگشایی آنها را باز هم چالشبرانگیزتر و پیچیدهتر میکند. در مقیاس بزرگتر، بخش عمدهای از مغز در جهت عملکردهای ارتباطی فعالیت میکند که باعث میشود اطلاعات مناطق جداگانه با همدیگر جمعآوری و پردازش شوند تا یک اثر معنیدار ایجاد کنند. فراتر از سیستم عصبی که از طریق عضلات بر رفتار تأثیر میگذارد، سیستم نوروهومورال[22]، دربرگیرندهی ترشحات غددی و تعیینکنندهی کارایی ارگانیسم در ارتباط با دنیای خارج، نباید فراموش شود؛ بنابراین سیستم عصبی مرکزی ممکن است بهعنوان واحدهای جداگانهای در نظر گرفته شود که در ارتباط با یکدیگر عمل میکنند و بهطور نمادین ازنظر تکثر در اجرا میتوان آن را بهعنوان پستمدرنیسم و پساساختارگرا[23] تلقی کرد.
۳ ـ در دستور زبان، مجموعهای از قوانین از پیش تعیینشده، چگونگی استفاده از کلمات را درون چهارچوب تشکیلدهندهی آن زبان، مشخص میکند. چامسکی[24] در رسالهی زبانشناسی خود، توضیح داده است که ظهور همهی زبانها به همراهی معانی نمادین با ابژههای محیط اطراف یا ارتباطات در بستر یک دنیای واقعی، بستگی دارد. مدرنیسم به طرز بسیار محدودکنندهای بر روی وفاداری به فرم و سبک متمرکز شده بهطوریکه اغلب، ازنظر درجهی اهمیت، آنها را در سطحی بالاتر از جامعه قرار داده بود. انطباق این موضوع با زبانشناسی مستلزم استفاده از یافتههای دقیق عصبی-بیولوژیکی[25] و عصبی-تکاملی[26] است که چگونگی تکامل زبان را از دوران بدوی توضیح میدهد. برخلاف مدرنیسم، اندیشهی پستمدرن نسبت به اتفاقات جامعه از قبیل مسائل فیزیکی، اقتصادی یا روانی- اجتماعی بسیار حساس بود. در اینجا این بحث مطرح میشود که پذیرفتن این اصول ممکن است منابع علوم اعصاب را دوباره به سمت تحقیقات بالینی هدایت کند.
۴ ـ گرایش به دیدگاه مطلق گرایانهی مدرنیست وسوسهانگیز است اما عملاً سیستمهای عصبی، بدون حقایقی از انجیل، مقایسهای و نسبی هستند. در این زمینه مطالعات بسیاری صورت گرفته است.
مخچه[27] بخشی ساختاری و عملکردی در مغز است که هرروزه بیشتر و بیشتر شناخته میشود. مخچه در حرکات دقیق از پیش تعیینشده با توانایی درونی تصحیح خطاها دخیل است. در قشر مخچه، مکانیسمهای سیناپسی پاسخگویی به منابع حسی چندگانه را تغییر میدهند تا بر سیگنال خروجی تأثیر بگذارند و منجر به عملکردهای حرکتی مؤثر و هدفمند شوند.
میگرن، شایعترین بیماری عصبی، حساسیت ژنتیکی مغز به تحریکات خارجی است که بهصورت سردرد شدید بروز پیدا میکند. اینکه تحریکپذیری قشر مغز در این بیماری بیشازحد کم یا زیاد میشود تبدیل به موضوعی بحثبرانگیز شده و محققان در این زمینه را به دو دسته تقسیم کرده است. بههرحال شواهد اخیر نشان داده است که مغز میگرنی بین این دو وضعیت در حرکت است که ممکن است به دلیل توانایی هموستاتیک داخلی باشد؛ بنابراین پافشاری متعصبانه بر روی فقط یکی از این فرضیهها سادهانگارانه و اشتباه است. همچنین تمرکز بر روی پروسههای مرتبط با تحریکپذیری قشر مغز بهجای تحریکپذیری محض میتواند منجر به یافتههای بزرگتری در این زمینه شود.
چنین نمونههایی واقعیتهای رفتار انسان را زیربنای خود قرار میدهند و بنابراین یک موقعیت پویای خارجی نیازمند پاسخ سیالتری است. استراتژیهای تحقیقاتی برای رسیدن به فهم عمیقتری از مغز بیشتر از اینکه به دنبال یافتن ریشه و منشأ موقعیتها باشند، باید رمزگشایی پروسههای مختلف را مورد هدف خود قرار دهند.
۵ ـ ژاک دریدا[28] کسی بود که ساختارشکنی[29] را بهعنوان خنثی کردن تضادهای دودویی[30] که بهصورت ساختاری در تفکر انسان نهادینه شدهاند، مطرح کرد. ساختارشکنی راهی برای خلق مفاهیم جدید است که بهجای تأکید بر روی ویژگیهای کاملاً متضاد، بیشتر بر روی تفاوتهای نسبی یا تعاملاتی فوکوس میکند. تشخیص فعالیتهای متضاد در علم اعصاب ممکن است عملاً آن وضوح دوگانگی را نداشته باشد؛ بنابراین این رویکرد پستمدرن منجر به واژگونی سیستماتیک اصول از پیش تعیینشده میشود که تحقق یافتن یک مفهوم نو و بازیابی شده را به دنبال خواهد داشت. مغز با پیچیدگی و انعطافپذیریاش[31]، ویژگیهایی غیرخطی و تصادفی را آشکار میکند که بر طبق قوانین احتمالات عمل میکنند. برای مثال ورودیها به نورون در ابتدا، الزاماً منجر به یک خروجی قابل پیشبینی نمیشوند، اما با گذشت زمان بهراحتی میتوان نتیجه و خروجی را پیشبینی کرد. این تئوری مطابق با تئوری بینظمی[32] در شعر پستمدرن است که تغییرات ابتدایی کوچک در موقعیتهای ابتدایی را مطرح میکند که میتوانند منجر به نتایجی در مقیاسهای بزرگتر شوند و نمایی تصادفی بودن به خود بگیرند. این مدل ریاضی برای توضیح امواج مغزی در صرع نیز مورداستفاده قرارگرفته است. پذیرفتن مدل ساختارشکنی به معنی جدا کردن یکطرفه و محض اجزاء یک سیستم نیست بلکه بیشتر به معنی متمرکز شدن روی اجزاء سیستم با یک ذرهبین است که منجر به دوباره سرهم کردن اجزاء برای خلق ورژنی بهتر میشود.
۶ ـ طبیعت تکثرگرایانه ی پستمدرنیسم فقط محدود به مدیومهای بصری نیست، بلکه به متون ادبی نیز گسترش یافته است. اثر هنری ترکیبی[33] رابرت راشنبرگ[34] از ابژههای روزمره، تکنیکهای چاپی و رنگآمیزی به سبک کلاژ استفاده کرده و تصویری از ژانرها و روشهای مختلف را خلق نموده که از مرز بین مجسمهسازی و نقاشی دوبعدی عبور کرده است. این اثر روش نویی را ارائه داد که ابژههای متداول روزمره را میتوان تا سطوح بالاتر هنری ارتقا داد، همانطور که قبل از آن، مارسل دوشان[35] نیز این کار را کرده بود و اندی وارهول[36] هم بعدتر این تکنیک را بهکاربرده بود. با گسترش مدل ساختارشکنی، تکنیک کات آپ[37] بهعنوان روشی خلاق برای نویسندگی توسط ویلیام باروز[38] مورد استقبال قرار گرفت. این تکنیک به معنی جدا کردن تصادفی برشهایی از مقاله و ترکیب و مرتبسازی دوبارهی آنها است. بحث غالب در این زمینه معطوف به پیامدهای غیرمنتظرهای بود که میتوانست منجر به خلق اثری توسط نویسنده شود که شامل تکههای کنار هم قرارگرفته و پیدایش ساختاری جدید از افکار قبلی بود که باعث ظهور دورنمایی نو برای ادامهی گفتمان میشد. اینها که مثالهای قابلتوجهی از تلاشها برای ادغام هنر سطح بالا و پایین و از هم گسستن و دوباره متصل کردن هستند، همه و همه بهعنوان پاسچر پستمدرن تفسیر میشوند. امروزه در تحقیقات علوم اعصاب، ثبت همزمان اطلاعات مغز توسط چندین روش مختلف، از تصویربرداریهای پیشرفته گرفته تا الکتروفیزیولوژی[39]، برای کنار هم قرار دادن ساختار و عملکرد در جهت بررسی مغز، این ارگان بسیار پیچیده و غیرقابل دسترسی، ضروری است. روشهای مختلف ارزیابی مغز شامل ام آر آی عملکردی[40]، پت[41]، ام ای جی[42] و ای ای جی[43] هستند که ممکن است نوع اطلاعاتی که جمعآوری میکنند متفاوت باشد ولی هیچکدام بر دیگری ارجحیت ندارند. این روشها بیشتر بهعنوان مشاهدات تکمیلی بالینی، آزمایشات روانی و بررسیهای پاتولوژیکال شناخته میشوند. این موضوع با رتبهبندی مدرنیست ذات هنر در یک سیستم سلسهمراتبی مغایرت داشته و در عوض، به سمت یک چهارچوب پستمدرنیست تمایل دارد. درواقع هر ابزار ارزیابی قابلدسترسی برای پیدا کردن پاسخی برای معماهای بهظاهر حل نشدنی جهان هستی، میتواند ارزشمند باشد. کسی چه میداند، ممکن است کسی بیاید و ادعا کند که تمام موارد فوقالذکر عمداً در یک نظم تکاملی و به ترتیب وقوع زمانی صعودی چیده شدهاند که شاید ادای احترامی باشد به یک بنیاد مدرنیست.
حرکت روبهجلو
در اواخر قرن نوزدهم، پستمدرنیسم به دلیل ماهیت مبهم، غیرمنطقی و تجربیاش بهطور فزایندهای موردانتقاد قرار گرفت. پستمدرنیسم، مانند بسیاری از رویکردهای فکری قبلی یا شاید بعدازاین، ممکن است در معرض خطر فروپاشی از درون در این دنیای چندوجهی قرار داشته باشد و موقعیت بسیار حساس پستمدرنیسم درجایی است که رویکردهای فکری مانند زنجیرهای به هم متصل یکی پس از دیگری پدید میآیند. بیایید دوباره به موضوع هوشیاری بپردازیم و تا جایی که میتوانیم از نزدیک، آن را موردبررسی قرار دهیم. به دنبال بررسی این موضوع مباحث دیگری نیز مطرح میشوند که نمیتوان از آنها چشمپوشی کرد. اینکه چگونه تفاوت سطح هوشیاری، ارگانیسمها را در سطحی پایینتر از انسان قرار میدهد و اینکه این تفاوت میتواند معنیدار باشد یا نه، حیرتانگیز است. سؤالی که مطرح میشود این است که اگر روزی رباطها یا انواع دیگر هوش مصنوعی روزی قادر به انجام فعالیتهای فکری، مشابه توانایی انسان، شوند آیا به سطح مشابهی از هوشیاری با انسان دست خواهند یافت؟ هر چه در علم اعصاب عميقتر شویم پیدا کردن پاسخی واضح بعیدتر به نظر میرسد. شاید تحقق بینش استفاده از رباطهای همسان ذاتاً غیرممکن باشد. در این موقعیت مبهم، میتوان با ارزیابی دوباره و دقیق وارد مسیری کاملاً متفاوت شد که میتواند تمام روشهای مرسوم را واژگون کند.
موضوع موازی دیگری که میتوان بر علم اعصاب انطباق داد، مقایسهی بین ساختارگرایی و پساساختارگرایی است. استدلال ساختارگرایی این بود که آثار فکری باید در یک چهارچوب خشک و محدود، به بهترین نحو قابلفهم باشند. در پاسخ، پساساختارگرایی، بسیار شبیه به پستمدرنیسم، کلاً آن پیچیدگی وجودی انسان و ساختارهای سنتی رشد یافتهی درونش را پذیرفته است.
پساساختارگرایی، برخلاف رویکرد مدرنیست تضادهای دودویی، ترسیمی ماهرانه انجام میدهد که منجر به تفسیر یک اصل ویژهی منحصربهفرد بر روی بستر مورداستفادهاش میشود؛ بنابراین پساساختارگرایی آن مفهوم سلسله مراتبی موجودیت را رد میکند و در عوض، به سمت روابط متقابل تمایل پیدا میکند. یکی از تکنیکهای مورداستفاده در پساساختارگرایی، ساختارشکنی است. ساختارشکنی، همانطور که در بالا موردبررسی قرار گرفت، برای از هم گسستن و دوباره کنار هم چیدن اجزاء اطلاعات و فرضیاتی است که انسان را از فهم واقعیات مدفونشده ناتوان میسازد.
درحالیکه مدرنیسم اصول پایهای را در یک چهارچوب فکری قرار داده است، پستمدرنیسم با محدودیتهای کمتری ما را بسیار جلوتر میبرد. مطلب حاضر ممکن است بلندپروازانه به نظر برسد و با توجه به اینکه پستمدرنیسم بدون وجود رویکردهای پیشین نمیتوانست رشد یابد، ممکن است رد کامل مدرنیسم منطقی نباشد. در پایان، افراد زیادی برای ارائهی توضیح پستمدرنیسم، آن را بهعنوان گسترش منطقی ایدئالهای مدرنیست، در نظر گرفتهاند. پذیرفتن پستمدرنیسم و همچنین احترام قائل شدن برای مدرنیسم، شاید بهترین راه برای حرکت روبهجلو باشد.
از این به بعد، ما به کجا میرویم؟
جهانیشدن و اینترنت اغلب بهعنوان محورهای اصلی برای مراحل بعدی توسعهی هنری شناخته میشوند که علوم انسانی را قادر به نزدیکتر شدن به زندگی معاصر ما میکنند. امروزه انتهای احتمالی پستمدرن، بازگشت به دانشی با نظم مشخص و از پیش تعریفشده[44] تفسیر شده است که بهنوعی بازگشت به مرجع است و برای ارائهی زبانها با توانایی بسط داده شدن به سناریوها و جهان نو، لازم است. بهطورکلی، انگیزهای ضمنی برای یافتن معانی ملموس موجودیت در زندگی روزمره وجود دارد. در انتها، کل این مفهوم پراگماتیسم ممکن است منجر به نوآوریهای تازهای در جهت کشف پاسخهای نهفته شده در اعماق سؤالات، نه فقط در مورد علم اعصاب بلکه انسانیت در بستری فراتر از چشمانداز پستمدرن شوند.
3 مدارهای متعددی که قشر مغز را به هستههای قاعدهای که همان تودههای ماده خاکستری اعماق نیمکرههای مغز هستند، متصل میکنند.
4 Neuroscience
8 Implicit or subliminal learning
12 Post-Impressionism
18 Cognitive function
36 Andy Warhol
40 Functional MRI (Magnetic resonance imaging)
41 PET (positron emission tomography)