آخرین روزهای آبان بود
مجلسِ سور و ساتِ چوپان بود
مرغِ بی‌کلّه می‌دوید هنوز!
نوبتِ ذبحِ گوسفندان بود
هیچ جایی برای گرگ نبود

مرغِ گردن‌دراز را خفه کرد
خوکِ غیرمجاز را خفه کرد!
یک نفر گفت زیر لب: ما… ما…
با قمه اعتراض را خفه کرد
چیز گوساله‌ها بزرگ نبود!!
.
ترس و شب بود و لرزش دندان
خنجرِ دوست، قاتلِ خندان!
– «کاش یک شب غذای گرگ شویم
لاأقل بهتر است از زندان…»
گریه می‌کرد برّه‌ای شب و روز!

در عزای قبیله رقصیدیم
پشتِ هر قفل و میله رقصیدیم
داخل آن طویله کشته شدیم
داخل آن طویله رقصیدیم
تا بدانند زنده‌ایم هنوز!

جرم ما چیست؟ زندگی کردن!
خوردن و سکس و برّه آوردن
آنکه نی زد برای تنهایی
بعد چاقو گذاشت بر گردن
خاکِ پُرخون، همیشه خاک‌تر است

آخرِ فیلم نیستم شاید
تا که چاقوی او چه فرماید!
می‌خورَد تکّه تکّه چوپان را
آخر فیلم، گرگ می‌آید
آخرِ فیلم، ترسناک‌تر است!

هفته‌ها در مسیر تکرارند
ابرها مثل ابر می‌بارند
راه‌ها پاک می‌شود از خون
گوسفندانِ ساده‌دل دارند ↓
جشنِ نوزادِ تازه می‌گیرند!

از فراسوی خواهشِ تن‌ها
رقص شلوارها و دامن‌ها
من عزادار دوستان هستم
که به یک چیز دلخوشم تنها:
همه یک روز خوب می‌میرند!!

آخرِ فیلم، ترسناک‌تر است
آخرِ فیلم، ترسناک‌تر است…

سید مهدی موسوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *