به آسمان خیره میشوم و از آبی تمیزش کِیف میکنم. قلنبههای سفید بالای سرم حرکت میکنند و مرا میبرند به پشتبامهای بچِگی. به زبریِ قالیچههای نیمهتَر و شکلهای عجیب ابرها و بوی فروردین. اینبار اما دیگر پنجساله و یله روی پشتبام نیستم. شصت و پنجسالهام و خوابیده در قبر. دخترم کفن را از روی صورتم کنار زده تا برای آخرین بار چینهای پنجهکلاغی کنارِ چشمها و خطِ خندهی عمیقم را ببیند.
گفته بودم یک دکتر زیباییِ خوب برایم پیدا کنیها؛ از همان دکترها که به قولِ نوهام پوست «گوگوش» را میکِشند و پشت گردنش گره میزنند. گفته بودم میخواهم مژه بکارم، ابروهایم را هاشور بزنم، ناخن بگذارم، پشتِ کمرم یک پروانه… چه میگویند؟ تتو کنم! لبِ پایینم را ژل بزنم و این خالِ سیاهی که پایینِ چانهام جاخوش کرده را بردارم؛ توقعِ زیادی بود بعد از یک عمر بشور و بساب و نخور و نخر و نگرد و نپوش؟ با خنده گفته بودی: «اگر پولهایت زیادی کرده، یک سفر برو مادر!»
کجا بروم مادر؟ با کدام عنترِ مَنتَرِ سرخوش؟ پری که یارِ غارم بود، دوسال پیش مُرد. همان موقع که زنده بود هم آن شوهرِ سگاخلاقِ عصاقورتدادهاش نمیگذاشت با من هیچ جهنمی بیاید؛ فکر میکرد میدزدمش! هنر میکرد عصرها با من میآمد پارک، آن هم که غروب نشده عینِ فنر از جایش میپرید که یه وقت فرخ جانش صدایش در نیاید! بعد تا خودِ خانهی خرابشدهاش میدوید؛ آنهمه دویدی به کجا رسیدی جز دو وجب قبر پری جان؟
من میخواستم به خودم برسم، بعد یک عکسِ مکُش مرگِ ما از خودم بگذارم سردرِ صفحهی اینِستاگرامم، بلکَم بتوانم یک پیرمرد زنمُردهی کراواتی تور کنم؛ از همانها که صدایشان هنوز جوان مانده و انگشتهایشان سفید و کشیده است؛ حالا گیریم با چندتا لکهی قهوهای. بعد با هم برویم کافه از همان بستنی اجَق وجقها که قیمتشان اندازهی پولِ خون آقاجانِ خدانیامرزم است بخوریم و عینِ این جوانکهای بیکار و بیعار، با این دسته درازها هِی از خودمان عکس بگیریم. چه اشکالی دارد مادر؟ خودم در اینِستاگرام دیدهام پیرمردها و پیرزنهای خارجکیِ عصا به دست، با هم میرقصند و تازه وسطش لُپِ همدیگر را هم میکِشند! چطور قربانصدقهی فرهنگِ فلان و آزادیهای بهمانِ آنها میروی، بعد به مادرِ خودت که میرسد، لب ورمیچینی و اینچیزها میشود عیب؟! نه مادرجان! آدمیزاد اگر با خودش روراست نباشد، خارجکی و داخلکی برایش سروته یک کرباس میشود. شما هم اگر واقعاً این چیزها را بد میدانستید، نسخهی خارجکیاش به دلتان نمینشست. تو و شوهرت عینهو آقاجانم میمانید؛ واسهی خودتان زری و پری، واسه مادر و خواهرتان چادرِ یکوری! خدا ازش نگذرد، خدا ازش نگذرد که حسرتِ چارکلاس سواد را به دلم گذاشت. بعد برادرهایم به همهجا رسیدند؛ یکیشان شد معلم، آن یکی شد کارمندِ ثبت احوال، آن سومیِ کور و کچل هم وسطِ کفتربازیهایش برای خودش شرکتِ بساز و بنداز راه انداخت و سَری میانِ سرها درآورد. بعد من چه شدم؟ کتکخورِ آقاجان! یک گیره به سَرم میزدم، کتک میخوردم. با همان دو کلاس سوادم چارتا شعر از بَر میکردم، کتک میخوردم. بهت گفته بودم چه شبهایی را در زیرزمین میانِ شیشههای رُب و ترشی و شاخههای آویزانِ سیر و انگور، به شعر گفتن گذراندم و با این امید که مثل پروین و فروغ شعرهایم را کتاب میکنم، خرکِیف شدم؟ آن وقت یک شب که آن خدانیامرز بیهوا از وسطِ بساط تریاکش سَر از زیرزمین درآورد، مرا با گیسهایم روی زمین کشید و تا جا داشت کتکم زد که دختر را چه به این قرتیبازیها؟ که نکند به سرت زده تو را هم بینِ همینها ترشی بیندازم که بهجای خانهداری، افتادی به شعرگویی سلیطه خانوم؟ بعد شعرهایم را انداخت در کورهی نانپزیِ بیبی، خودم را هم قبل از اینکه به خودم بیایم، انداخت به طبلِ پدرِ بوگندویت! مردک زورش میآمد دوزار به خودش برسد، هرچه عطر و گلاب می ریختم روی رخت و لباسهایش هم بوی تنش نمیرفت که نمیرفت! آخ که دستهای زمخت و پوسته پوستهی او کجا و دستهای سفیدِ مردی که میانِ کاغذپارههای گوشهی آشپزخانهی من نفَس میکشید کجا!
بزن کنار این پارچهی سفید را مادر. نفسم میگیرد. بیخود هم توی سر و کلهی خودت نزن که به مردم بفهمانی مادرت را خیلی دوست داشتی؛ من همان موقع که پدرِ قرمساقت چند تا از شعرهایم را مسخره کرد و تو و آن برادرِ خِیر سرش فرنگرفتهات هم همدستش شدید، همان موقع که دست و پا درد گرفتم و گفتم چند روزی خودتان کارهای خانه را بکنید و رو از من برگرداندید، همان موقع که بعد از مرگِ پدرِ گوربهگورتان خانه را از من گرفتید و لانهی موش برایم کرایه کردید، فهمیدم چقدر دوستم دارید مادر!
نگاه کن! دارد باران میگیرد. یکبار به نوهام گفتم همیشه دوست داشتم باران که میبارد، کُتِ مردی که دوستم دارد چترم شود. پرسیده بود چه کسی را دوست دارم! باید چه جوابی میدادم مادر؟ من هنوز از شرمِ دیدنِ هیچ یاری موهایم را دورِ انگشتهایم تاب ندادهام، هنوز با هیچ مردِ عطرِ خارجکیزدهای، چه میگویند؟… دِیت نکردهام، تازه شعرهایم هم روی دستم ماندهاند؛ عینهو دلم… من زندگی نکردهام. حالا کفن انداختهاید رویم که چه بشود؟ چشمِ دیدنِ همین تهماندهی خیالبافیهایم را هم ندارید؟ پدرت هیچوقت چشمِ دیدن خوشیهایم را نداشت. من با آن سن کمم توی همان آیینهی طلاییِ زشت عقد، به خودم نگاه کردم و گفتم حالا که در این چاه افتادی، از همین خرابشده برای خودت یک بهشت بساز! اما مگر گذاشت؟ او فقط نسخهی جوانترِ آقاجانم بود؛ با بدنی لچرتر و خندههایی کریهتر. اگر نیفتاده بودم به تَر و خشک کردنِ ننهی از پا افتاده و بیچارهاش، اگر دلم برای چشمهای مظلوم و بیکسیِ آن پیرزن نمیسوخت، همان اولِ زندگی میرفتم و یک قبرستانِ دیگر برای زندگی پیدا میکردم.
پارچه را نینداز. دارم حرف میزنم مادر. این پارچه بوی مُرده میدهد. من هنوز زندهام، هنوز چیتانفیتان نکردهام و دنیا را با یک کراواتیِ خوشبو ننداختهام زیرِ پایم. هنوز با یک پیراهنِ گُلگُلی، نرفتم کنارِ ساحلِ یک دریای خیلی آبی، که پاهایم را فرو کنم در شنهایش و عینِ این ندید بَدیدها خرکِیف شوم! من… خاک میریزند مادر؛ دارند روی صورتم خاک میریزند. آن برادرِ الدگنت باز هم نیامد؟ میخواستم دست و پا دردم که خوب شد، پولهایم که جمع شد، یک مردِ درست و درمان که پیدا کردم و اروپا که رفتم، به او هم سَر بزنم و ببینم آن زنِ عنترِ فرنگیاش آدم است یا مثلِ خودش گاو است؛ نشد! کاش میآمد؛ اقلَکم این دَمِ آخری یکبارِ دیگر ریخت نحسش را میدیدم. کُپِ پدرِ بیپدرتان بود، اما بچهام بود خُب. عینِ تو که حتی با این چانهی دراز و چشمهای نمکنشناست هم برایم عزیزی!
دیگر نمیبینمت مادر؛ اینجا خیلی تاریک است. این سنگریزهها تنم را به خارش میاندازند. یادت نرود آن گردنبندِ نقرهام که سنگ سبز دارد را بدهی به نوهامها؛ یادگارِ خانمجانم است. آقاجانم هیچوقت برایش طلا نمیخرید؛ طلا خریدنهایش برای زنهای شهرنو بود.
چندبار با سنگ بزنید روی خاکم؛ اینکار مُرده را آرام میکند. من مُرده شدم؟ها؟! باشد، پس یک حلوایی چیزی خیرات کنید؛ ندهید به این قومِ دوزاریِ پدرتان، بدهید به نیازمندی کسی. یادت باشد سینی لواشک را از روی بالکن برداری، چشمِ امیدِ حُسنِ یوسف و شمعدانیهایم هم به توست.
از همه مهمتر، یادت نرود یک روز مانده به عمرت هم شده عاشق شوی مادر! این شوهرت که با آن شکمِ آویزانش بهدرد نمی خورَد. یک مردِ کراواتیِ عطرِ خارجکی زده پیدا کن؛ از همانها که انگشتهای سفید و کشیده دارند، حالا گیریم با چندتا لکهی قهوهای. یادت نرودها. توانستی از طرف من هم عاشقانه نگاهش کن. باشد مادر؟
با اینکه تلخ و تقریبا کلیشه ای بود اما بخش های آخر و تک جمله های خوبی داشت که به دل می نشست
تاثیر گذار
کاملا فضای داستان درک شد و این احساس خفگی و بغض و حسرت منتقل می شد به خواننده
????????عالی بود… حال و احوال خیلی از ما همینِ، همه درگیریهای زندگی رو ارجح میدونیم به خواستههای دل واماندهمان و خیال میکنیم که خیلی وقت داریم برای رسیدن به آرزوهامون.. همه شرایط سخت رو تاب میاریم تا به آسانی بعد از سختیها برسیم ولی غافلیم که عمر نمیتونه صبر کنه و درآخر همیشه حسرت میخوریم?
خیلی عالی بود. ??
داستان خیلی خووووبی بود. مخصوصا سمت آرزوهای امروزیاش.
حرف دل چندین نسل خانمها بود??
خیلی خوب بود.
با اینکه ریتم یکنواختی داره ولی.به خوبی آدم با دغدغه ها و ارزوهای از دست رفته پیرزن قصه همراه میشه.
?
مهدیس جان
خودت از لای قصه ات پیدایی اما خوب بود درکل شروع خوبی بود تم قصه هم خوب و بکر بود
پری قصه ات من را یاد پری خودمان توی یونی انداخت راستی فکر کنم واقعا به رحمت حق رفته با فرخ اش
لحن این پیرزن داستان ات خوب است اما زبان اش زیادی امروزی است مخصوصا وقتی راجع به دیت میگوید. موفق باشی
عالی.
عالی. تمام. اما وبگاهتان میگوید زیادی کوتاه!
باید بنویسم چرا عالی؟ درست به خال زده آید خانم.
موجز و صریح. دستتان را از روی روسری البته، فشرده برایتان بهترین آرزوها را دارم.
امیر