همیشه برای شنبه و یکشنبه صبر میکردم که راحت به کارهای عقبافتادهام برسم ولی امروز ظهر که از شرکت برگشتم، یکراست به اتاق رفتم و خوابیدم. نمیدانم ساعت چند است و اصلاً حوصله ندارم که ساعت را نگاه کنم. فقط میتوانم بگویم که بعدازظهر شنبه را به گائیدن دادهام و احتمالاً فردا هم همینطور خواهد بود، مگر اینکه بلند شوم و دوش بگیرم و به کارهایم رسیدگی کنم. توی همین فکر و خیالها هستم که آرتمیس در اتاق را باز میکند و با هیجان میپرد بغلم و با لحن خیلی بامزهای میگوید: «سلام دَدی دلم برات تنگ شده بود.»
من هم. من هم دلم برای همه، حتی مادرت و حتی خودم و حتی پدرِ شهیدم و مادر بیرمقم تنگ شده. حتی برای خودم. بعد میگوید: «چرا دیشب با مامان دعوا کردی؟»
برایش توضیح میدهم که وقتی آدمها پا به سن میگذارند، بیشتر فکر میکنند. بعضی وقتها این فکرها باعث میشود که در تصمیمها مردد شوند. و این مردد بودن باعث یک جنگ روانی بین طرفین میشود. البته همهی این کلمات را اینطور برایش بیان کردم: «یه جور تشنگیه. خب توی این حالت باید آب بخوری. ولی خب اگه تشنگی نبود، آب هم بیمعنی میشد. خب وقتی دو نفر سر هم غر میزنن، واسه اینه که قدر همو بیشتر بدونن. دیدی وقتی بستنی میخوری بعد از یه مدت تشنه میشی؟»
«آره دَدی.»
آدمها که از ایران میزنند بیرون، شنیدن یک سری واژهها برایشان اهمیت زیادی دارد. دلم میخواهد به جای دَدی بگوید بابا. تقصیر شمیم است. این بچه را لوس کرده، هجده سالگیاش را میبینم که حتی امکان دارد سیگار هم بکشد و یک شب بیاید بگوید: «Dady, I’m going to live with my boyfriend.» تقصیر شمیم است. این بچه را خیلی لوس کرده. آرتمیس را از اتاق میفرستم بیرون و قول میدهم بعد از اینکه دوش گرفتم یک ساعت ببرمش بیرون برایش آت آشغال بخرم. این هم تقصیر شمیم است. عادتش داده به هله هولهها. نه اینکه هیچ مشکلی تقصیر من نیست، ولی با این وضع کار و… نمیشود. یا شمیم باید فکر و ذکرش بشود رنگ لاک و مدل لباسهایش یا اینکه من را توی خانه تحمل کند.
◾️
دلم میخواهد همینجا زیر دوش بخوابم. دلم میخواهد موهایم را از ته بزنم. چیزی که باعث میشود آدمی مثل من هر روز از زندگی خسته باشد، نابود شدن رویاهاست. رویا؟ انسانِ کلمات بودن سخت است. با هر کلمهاش فشار دوش تغییر میکند. آه، میتواند قوانین جاذبه را برگرداند. البته رویای خوب و بد داریم. قوانین بیانتها داریم. رویای خوب مثل خوردن ویسکی و رویای بد مثل خوردن شراب قرمز ارزان قیمت است. ویسکی خوب میتواند لاله باشد، ویسکی بد میتواند شمیم باشد. جفتش سر آدم را گرم میکند ولی اثرات بد و خوب دارد. به نظرم حتّی رویای بد هم میتواند زندگیساز باشد. همین امروز باید از قید و بند کارهای عقبافتاده خلاص بشوم. اصلاً گور بابای هر چه کار عقبافتاده و خصوصیست. دلم میخواهد مثل همه کار کنم و شب بیایم خانه و آبجو بخورم و بازیهای بسکتبال شیکاگو بولز را ببینم. هر چه فکر میکنم که چه شد به اینجا رسیدم به جایی نمیرسم. اول همهچیز خوب بود تا اینکه آرتمیس به دنیا آمد. بله، همان حرفهای کلیشهای. احساس مریضی میکنم. احساس کسالتی که منتهی به مرگ است. میمیرم و شمیم بعد از چند وقت با دوستپسرش زندگی جدیدی را شروع میکند و آرتمیس هم بعد از ۱۰ یا ۱۱ سال میرود با دوستپسرش زندگی میکند و همینطور ادامه پیدا میکند. در هر حال امیدوارم دوستپسرهایشان، آنها را دوست داشته باشند. شاید مثلاً یک وصیّت بنویسم و روی پاکت قید کنم: برای دوستپسرِ آیندهی دخترم و دوستپسرِ آیندهی همسرم. بعد برایشان بگویم دوست داشتن چطور است. دوست داشتن باید چه مولفههایی داشته باشد و چه چیزهایی آرتمیس و شمیم را خوشحال میکند. حتماً ذکر کنم که اصلاً بهشان حسودی نمیکنم، چون در آن زمان من مردهام، فقط میخواهم کمکشان کنم تا یک روزی مثل من زیر دوش از این فکرهای احمقانه نکنند. بگویم برایشان که ازدواج با شمیم یک ازدواج احساسی نبود و حتی سر تربیت آرتمیس هم من نقش کمی را بازی کردهام. بله، همان حرفهای کلیشهای. همان حرفها که بخواهد مرا وادار کند که به آن نشانهی وطنپرستی فکر کنم.
◾️
برمیگردیم خانه. شمیم سلامی میکند. لحن؟ لحنش خیلی معمولی بود. مثل همان سلامهایی که نشان میداد روز سختی را سر کار گذرانده است. جلوی تلویزیون نشسته و دارد سریال ترکی میبیند. بله، آرتمیس شامش را خورده. به اتاقم میروم. پشت میز مینشینم. چشمانم را میبندم و یکی از برچسبهای روی کمد را برمیدارم.
“نوشتن نقد برای محمد”
پشیمان میشوم. برچسب را ده سانت آنورتر میچسبانم و دوباره یکی دیگر میکنم.
“خواندن کتابِ تاریخ نقد جدید/ جلد هفتم”
کتاب را از قفسهی بالای میز برمیدارم و ورق میزنمش. چند صفحه جلو میروم و پشیمان کتاب را پرت میکنم روی میز. موبایلم را چک میکنم. لاله مسیج داده. مسیج را باز میکنم. تنهاست. تمام بشریت تنهایی مزمن دارند. تنهایی مثل حل شدن است. حل شدن در ارکان هستی. حل شدن در شادی. مثل این است که پردهی نمایش کنار میرود و تو، تو وسط یک اجرا، یک نمایش فوقالعاده، لذت بردهای. چه فرقی دارد که سهبعدی بوده، یا اینکه کنار رفتن پرده، از این نمایش نابودکننده، بر صفحهی موبایلم بوده. رد انرژی را میگیرم. از گردنش شروع میشود. میرود زیر حجم سنگینی از طناب، زیر بند انگشت من. انگار عملیات آزادسازیست. عملیات آزادسازیِ زیبایی هنر، به دست کسی که کیلومترها دورتر است. طعم بهشت. آن چشمها. آن زیبایی که همیشه جلویش سجده کردهام. سمفونی زیبای لذت بردنش. آنجایی که فرشته اشاره میکند و من ارشد مخلوقاتم.
عمیق، عمیق، عمیقتر نفس میکشم. خودم را جمع و جور میکنم. به آشپزخانه میروم و بدون اینکه بدانم چیزی میخواهم یا نه، سر یخچال میروم. میوهای برمیدارم و گاز میزنم و نصفه میاندازمش توی سطل آشغال. روی مبل مینشینم و به شمیم خیره میشوم که دارد سریال میبیند و احتمالاً با گوشیاش با کسی چت میکند. با لاله مقایسهاش میکنم. نگاهش میکنم که در سی و سه سالگی کماکان جذاب است، مثل لاله. من از اول نسبت به افراد خانوادهام مثل کسی که داخل خانواده است قضاوت نکردهام، چون کدورتهای فراوان باعث میشود قضاوت اشتباه کنم. به شمیم نگاه میکنم که همچنان میتواند جذاب باشد و جذب کند و دفع کند. قدِ کشیده و موهای بلند و سینههایی که هیچوقت عملی رویشان انجام نداده ولی آنقدر جذبکننده است که مطمئنم زنم کلی خاطرخواه در بین پسران مجرد دارد و چه حرفها که در مورد او و شوهر زشتش نمیزنند. باورش سخت است ولی از یک جایی به آن طرف انسان قبول میکند که در دنیای امروز هم قوانین هزاران سال پیش حکمرانی میکند. زیباییشناسی هنوز همان است. اینکه خرد باعث میشود زیباییشناسی به وجود بیاید حرف مفتیست. هنوز همان است. حیوان نرِ قویتر برندهی بازیست. بیایید حرفهای جامعهشناسانه و زیباییشناسانه را کنار بگذاریم، من میدانم که شمیم با من نیست و تنها، مادر بچهام هست، ولی با این وجود به طور اسفناکی از نبودنش در چهاردیواری خانه ناراحتم. این ناراحتی یک ناراحتی مثل پایان دنیا، مانند خوردن مشروب و کشیدن سیگار نیست، این یک پایان مثل پذیرش است. تمام پذیرشهای دنیا یعنی پایان. من میپذیرم که نویسندهام و این یعنی پایان. من میپذیرم که خوانندهام و این یعنی پایان. آهنگسازم، فیلمسازم، شاعرم و هر چه که فکرش را کنی، حتی نجار و جوشکار و مهندس و حسابدار و… . هرچیزی که باشی، اگر بپذیری که هستی، پس همهچیز تمام شده است. تا زمانی که تلاش کردم، شمیم زنده بود و حالا نیست. هر چقدر هم تظاهر کنم نیست. چون در تظاهر من شمیم نیست و پذیرفتهام که تمام مردان دنیا در خیالشان با شمیم هستند، حتی اگر تمام مردان دنیا مرد نباشند، که نیستند! اگر در واقعیت شمیم نیست و تنها در خیال من است، پس در خیال من هم تمام مردان دنیا نه تنها مرد نیستند بلکه هیچ هم نیستند!
اصلاً این کلیشه از کجا شروع شده که من این حرفهای بیربط را میزنم؟ اصلاً چرا از این نوع داستانها باید برای آرتمیس تعریف کنم تا شب خوابش ببرد. مادرِ یکی، پدرِ یکی را نمیخواهد و مینشیند جلوی تلویزیون سریال میبیند. چه اشکالی دارد؟ توی این دنیای بزرگ کلی درد هست، چرا باید درد من بزرگ شود؟ فلانی زندان است و فلانی گرسنه و فلانی زخمخورده از وطن. چرا من باید مهم باشم؟ اصلاً مگر مهم است که زندگیای که حالا دارم برود روی اعصابم و حال خواندن نداشته باشم و بروم توی آشپزخانه سیبی را گاز بزنم و از جهنم به جهنمتر سقوط کنم و نصفه بیندازمش توی سطل آشغال و به زنی نگاه کنم که مادر بچهام بوده و برای بچهام قصه بخوانم تا خوابش ببرد و بعد حال کتاب و نوشتن و چیزهای دیگر نداشته باشم و به خیابان بروم و فلانی را ببینم. فلانی؟ کلیشهایست؟ خب باشد میگویم، نسترن. نسترن را ببینم که دست در دست دوستپسرش است. می دانید جملهی آخر نسترن چه بود؟ گفت: «من هم حق دارم که دلم بلرزد!» من نمیگویم که فقط من هستم که باید دلم بلرزد. دلم برای خودش میسوزد، چه کسی؟ واقعاً دلش آمد؟ یک دهم من هم به او اهمیت خواهد داد؟ من که میدانم نمیتواند!
◾️
من یک نویسندهام؟ من یک خوانندهام؟ من چه کسی هستم؟ من تنها یک خوانندهام که تاریخ نقد جدید میخوانم و برای فلانی نقد مینویسم. بله، من فیلمهای بسیاری دیدهام و فیلمنامههای بسیاری نوشتهام، ولی فیلمنامهی مورد علاقهام، این نبود که مردی از زنش، از مادر بچهاش برای عشقِ تمامشدهی قبلش گذشته است، بلکه از عشق سابقش که مادر بود، به خاطر هیچ گذشت.