تو را خودت بنویس و خودت بخوان و ببندت
که دست من نرسیده به نامه های بلندت:
«کسی به دار کشیده ست پرده را در اتاقم!
که چشم کور حسودان نشسته پای اجاقم!
کشیده ضامن سیگار را به جنگ لبانم
که دود می کند این روزها تمام جهانم!
و دلخوشی به همین شعرهای پوچ قشنگت
به آخرین قطرات حباب توی سرنگت!
که بوی خانهی این پیرمرد را بنویسی
که بستنی بخری توی خاطرات… بلیسی!»
تو کف بزن به سیاهی رختهای کثیفت
که لیز خوردهام از زیر دستهای ظریفت
که لیز خوردهام از آن دو چشم خیس موازی
از این روایت جاری از آن حدیث موازی
مرا خودت بنویس و خودت بخوان و ببندم
و سعی کن ته قصه به جای گریه بخندم!
حمیدرضا امیری