به مناسبت نوروز هزار و سیصد و نود و هشت
زمستان آمد و هرگز، بهاری هم نخواهد شد
که شاید شعلهی خورشید، نمیتابد بر این زندان
از آزادی نگو دیگر، به جمع حبس و اعدامی
که ترس از دیدن فردا، به هر سلولِ من پنهان
من از «مردن» نمیترسم، که «بودن» دائماً جرم است
مرا کیفر دهید امشب، به سمّی داخلِ فنجان
تو آتش را به پا کردی، فنا سازی تو «زردی» را
من آن «سرخِ» کتک بودم، به هر دوری از آن میدان
کدامین سفره را چینم؟ «ستوده» سین هشتم شد
که نسرین هم بیارامد، کنار سبزه و ریحان
کدام عید و کدام عیدی؟ به شرمِ خیسِ چشمانش
که منّت را نمیگیرد، دو دستِ خستهی دهقان
میانِ شادی مردم، منم بغضِ صدایِ او
همان فحشِ غلیظم من، میانِ روضهی رضوان
بگو از کِی زمستان شد؟ بگو آیا «بهاری» هست؟
ندا آمد : “بله، حتماً”؛ به تیترِ اوّلِ «کیهان»
علی قاضیزاده