«موج پوشید روی دریا را»
ترس شاید چرا و آیا را
شعر روشن کند خفایا را
عمق مخفیترین زوایا را
یاد باید گرفت حاشا را
«پردهی اسم شد مسمّا را»
«نیست بیبال اسم پروازش»
به دماوند آتشاندازش
که به پایان رسید از آغازش
قاف عشق است اگرچه اعجازش
بیسبب هم نبود ایجازش
«کس ندید آشیان عنقا را»
«عصمت حُسن یوسفی زد چاک»
عشق ممنوع و آه آتشناک
و امان از ادات استدراک
معترض میشود خس و خاشاک
خاک و افلاک و خشک با نمناک
«پردهی طاقت زلیخا را»
«میکشد پنبه هر سحر خورشید»
ابدوالدّهر اگر مگر خورشید
سر به هر راه و رو به هر خورشید
که اهورا و فروَهر خورشید
کهکشانهای دورتر خورشید
«تا دهد جلوه داغ دلها را»
«جادّه هر سو گشاده است آغوش»
پیشوندان شصت بست آغوش
هدف هر چه بود و هست آغوش
داروینیسمِ از الست آغوش
کنتراست ورای دست آغوش
«که دریدهست جیب صحرا را»
«شعلهی دل ز چشم تر ننشست»
جرم خاور به باختر ننشست
لحظهای ماند و بیشتر ننشست
توتالیتر شدیم و شر ننشست
درگذشت آنکه پشت در ننشست
«ابر ننشاند جوش دریا را»
«آگهی میزند چو آئینه»
پرتو نور در دو آئینه
از نگاه من و تو آئینه
زیر و روی جهان و آئینه
ذرّهی بیکران و آئینه
«مهر بر لب زبان گویا را»
«قفل گنج زر است خاموشی»
قدر وسع خودت که میکوشی
خون یاقوت سرخ مینوشی
مستی و راستی فراموشی
مرگ خوب است در هماغوشی
«از صدف پرس این معمّا را»
«بیدل ار واقفی ز سرّ یقین»
جابهجا گردد آسمان و زمین
میرسد سر به آخرین بالین
لحظهی حال را ببین و همین
نه تو میمانی و نه آن و نه این
«ترک کن قصّهی من و ما را»
بهزاد احمدی
* ابیات داخل گیومه از بیدل دهلوی هستند.