قاب عکسی شکسته بودم من
خاطراتی درون من بودند
که به دریا پناه میدادند
و نهنگی همیشه تنها را
از میان شکستگیهایم
به اتاق تو راه میدادند
صفحهای از سکوت لبهایت
چند سال است توی این خانه
با صدایی بلند میخواند
و به یاد گذشته تا الان
پیکهای شراب در این بزم
همچنان طعم آه میدادند
چشمهای تو مست میکردند
چشمهای تو غلت میخوردند
چشمهای تو راه میرفتند
روی مفهوم سایه روشنها
و جواب جهان رنگی را
با سفید و سیاه میدادند
آخرینِ سفیدبرفیها!
تو کجا رفتهای که اینگونه
ردّ پاهات دور از این خانه
منجمد کردهاند مردی را
که سرانگشتهایش از گرما
به زمستان کلاه میدادند
سالها رد شدند از مرزم
و تنم در گذشته جا افتاد
غربتم را که سفت چسبیدم
با تمام وجود فهمیدم
که دهانها به آرزوهایم
آدرسی اشتباه میدادند
آخرین آرزوی من این است:
کاش در آن رحم نمیبودم
یا که روزی… تصادفاً پائیز
دستهایی که حکم مقطوعاند
شوکران را برای استغفار
به زنی پا به ماه میدادند
پوریا ایلغمی
عالی ……………….