– شیطونی کنی میدم این افغانیه بخوردت!
– مگر افغانی چشه؟
– چشم نیست، دماغه!
– ما هم مثل شما آدم هستیم.
– من نمیدونم. حالا که دیگه طالبان مالبانی در کار نیست، چرا برنمیگردید کشور خراب شدهی خودتون؟ والله ایران بیشتر از افغانستان افغانی داره.
– کم برای آبادانی مملکتتون زحمت کشیدیم؟
– واسه پر کردن زندونامونم خیلی زحمت کشیدین.
و دست به یقه میشوند. مردم که دورشان جمع میشوند ماشین پلیسی آژیرکشان سر میرسد و افسر پلیس بدون اینکه سؤالی از کسی بپرسد و بفهمد مقصّر کیست، یک سیلی محکم میزند توی گوش افغانی و دستبند به دست میبردش کلانتری.
◾️
– مجوز اقامتت کو؟
– ازم دزدیدن.
– شناسنامهت که دیگه حتماً همراهته.
– ندارم.
– شناسنامه نداری؟ مگه میشه؟
– تو مملکت ما خیلیها ندارن.
– بالاخره که باید یه مدرکی، برگهی هویّتی چیزی بهمون نشون بدی.
سرش را میاندازد پایین و میرود توی فکر.
– مگه دارم تو گوش خر یاسین میخونم؟ چرا جواب نمیدی عمله؟… سرکار! این لندهورو اوّل بفرست توالتا رو خوب بسابه و برق بندازه بعدشم لباساشو در بیاره و لخت و عور بندازش تو بازداشتگاه. به قول خودشون افغانی زیر بار زور نمیره، مگه اینکه زورش خیلی پر زور باشه.
◾️
هر چه میروند به کمپ پناهندگان غیر قانونی افغان نمیرسند. انگار توی مرز صفر ساختهاندش، به هر دو نفرشان یک دستبند زدهاند، آن هم خیلی سفت. شیشههای سبز رنگ اتوبوس باز نمیشود و گرد و خاکی که از کفَش بلند میشود، همه را به سرفه کردن انداخته. به کمپ که میرسند و ثبت نام که میشوند، به هر کدامشان یک بیل میدهند تا هر کدام یک چاله اندازهی قدّ خودش بکند و دوباره پرش کند، که افغانی اگر یک روز کار سخت نکند یادش میرود افغانی است! شب هم همه را مجبور میکنند بدون زیرانداز و پتو توی همان محوطهی خاکی و سرد بخوابند تا فردا بفرستندشان به کشور خودشان.
از وقتی که دراز کشیده که نه، موقع کندن چاله هم نه، که از وقتی فهمیده که پایش به اینجا میرسد، مدام فکر طلبی است که از صاحب کار قبلیاش دارد و سوخت شده، که پسر شش سالهاش چشم به راه او و دو تا سمعک گران قیمتی است که قرار بوده برایش بخرد، پسری که نزدیکش بمبی منفجر شده و به خاطر شدت موج انفجار گوشهایش خوب نمیشنوند. این هیچ، باید بیشتر کار کند که طلب همسایه نزولخورشان را هم بدهد تا خانهشان را از آنها نگیرد، به فکر فرار کردن میافتد، فرار کردنی که احتیاج به نقشه کشیدن هم ندارد، که خروج از اینجا فقط یک راه دارد.
چند بار پشت سر هم نگهبان را صدا میزند و نگهبان بعد از اینکه چند تا فحش رکیک به او میدهد، میپرسد: “چه مرگته؟” و وقتی میشنود میخواهد برود توالت، میگوید: “به جناب سروان گفتم بهتون بگه چالههایی رو که کندین پُرِ پُر نکنین که شبای اینجا هواش خیلی سرده و کلّیهی آدم میچاد و توالت لازم میشه. گوش نکرد که نکرد. حالام به یه چیز دیگه فکر کن حواست پرت شه تا صبح” و او اصرار میکند که نارسایی کلّیه دارد و اگر خودش را خالی نکند همان نصفه نیمهای هم که کار میکنند دیگر نمیکنند. نگهبان تفنگش را از روی ضامن خارج میکند و به او اشاره میکند بدون اینکه کسی را لگد کند دنبالش راه بیفتد بروند توالت، توالت که چه عرض کنم یک چاه که در دهانهاش چند تا آجر گذاشتهاند مثلاً جای پا، در ندارد و دیوارهایش هم پتوی کهنه است و از آب و برق هم خبری نیست، همه جایش هم پر است از کثافتکاری، طوری که نمیشود پا را زمین گذاشت. به نگهبان میگوید یک دقیقه رویش را برگرداند تا کارش را انجام دهد و همینکه سرش را برمیگرداند محکم میزند پشت گردنش، بیهوشش میکند، لباسهایش را درمی آورد روی لباسهای خودش میپوشد و از کمپ خارج میشود، آن هم به لطف نور کم اطراف برجک و اتاقک نگهبانی. بعد هم نه از مسیری که آمدهاند، نه از مسیری که قرار است بروند، که از یک راه دیگر از آنجا دور میشود.
◾️
روی یکی از صندلیهای اتوبوس قراضهای که به سمت تهران میرود نشسته، کنار مرد جوان سیاهپوشی که فقط و فقط از شیشه به بیرون نگاه میکند و لام تا کام حرف نمیزند، نزدیکیهای تهران که میرسند، شاگرد راننده که میآید کرایهها را جمع کند، با همسفرش که پولش کافی نیست دهان به دهان میشود و همینکه دارد کار به زد و خورد و انداختنش از اتوبوس به بیرون میکشد، او دست میکند توی جیبش و بقیهی کرایهاش را حساب میکند. این کار را که میکند، مرد جوان که ده ساعت تمام حتّی یک کلمه هم حرف نزده بود شروع میکند به حرف زدن، آن هم پشت سر هم و یکریز که خشکسالی باعث شده بیشتر خانوادهها و تمام جوانها روستایشان را ترک کنند و حتی برای خوردن هم آب پیدا نمیشود، چه برسد به زراعت و کشاورزی و همین چهار روز پیش برادر بزرگترش که داشته یک چاه عمیق حفر میکرده در اثر ریزش چاه عمرش را داده به خدا و حالا او دارد میرود تهران بلکه بتواند زن و یازده فرزندش را پیدا کند خبر مرگش را به آنها اطّلاع دهد. تا حرف مرد جوان به اینجا میرسد، ذهنش جرقّهای میزند و از او میپرسد برادرش چند سالش بوده و همینکه میشنود تقریباً همسن و سال شما و تازه شناسنامهاش هم همراهش است تا باطلش کند به او پیشنهاد میدهد شناسنامه را بفروشد و در قبالش پول خوبی بگیرد، که شناسنامهی یک آدم مرده به چه کار او میآید. در عوض میتواند زندگی او را عوض کند. بعد هم نصف طلبش را به او میدهد. عکس خودش را رویش میچسباند و مهرش را هم با سیب زمینی جعل میکند.
◾️
چند کیلو گوجه خریده و کنار خیابان منتظر اتوبوس ایستاده تا برگردد اتاقکی که با چند تا از هممیهنانش اجاره کرده، شامی درست کند، بخورد و بخوابد که ماشینی اسپورت که رانندهاش مست مست است، به شوخی فرمان را به طرف او کج میکند و او هم که حواسش جای دیگری است و خودش را کنار نمیکشد، تصادف میکند، سرش به گوشهی جدول کنار خیابان میخورد و جا به جا میمیرد.
جسدش را مدتی توی سردخانه نگه میدارند و وقتی میبینند کسی برای شناساییاش پیدا نمیشود، با هماهنگی نهادهای مربوطه و از روی پسوند فامیلیاش که توی شناسنامهاش نوشته شده، میفرستندش به روستایش، آمبولانس که به روستا میرسد، مأمورها از کدخدا میپرسند کجا دفنش کنند و به کس و کارش اطّلاع بدهند بیایند برای آخرین بار عزیزشان را ببینند. امّا در کمال تعجّب میشنوند که قبری با همین مشخّصات همینجا هست و صاحبش هم تازه عمرش را داده به خدا و میفهمند شناسنامه جعلیست. بعد هم چون باید جسد را بالاخره جایی دفن کنند با اجازهی کدخدا همان جا کنار قبر صاحب اصلی شناسنامه قبرش را میکنند و دفنش میکنند. روی قبرش هم فقط مینویسند یکی از بندگان خوب خدا.
◾️
پول کافی نتوانسته پسانداز کند و بدون اینکه سمعک را بخرد برمیگردد دیار خودشان، وارد خانه که میشود زنش را میبیند که یک لحاف چهلتکّهی کثیف و کهنه رویش انداخته و خون گوشهی لبش خشک شده و به سختی نفس میکشد. هر چقدر صدایش میکند و سراغ پسرشان را میگیرد، انگار نه انگار که میشنود. یک لحظه چشمهایش را میبندد و دوباره باز میکند. خودش را توی حیاط بزرگ یکی از تجّار معروف شهر، که به فاسد بودن هم شهره است میبیند. با صدای موزیک شاد سرش را برمیگرداند و از پنجره داخل خانه را نگاه میکند، پسرش دخترپوش شده و دارد جلوی تاجر که پای منقل است میرقصد. یکی دو قدم که جلوتر میرود و به گوشهایش که نگاه میکند، سمعکهایش را میبیند. سمعکی که مطمئن است او نخریده.