خسته از لختهلخته بدبختی
چشمهای تو روبروی من است
بین این مُردههای بی رؤیا
زندگی با تو آرزوی من است
خانههایی سیاه و متروکند
سایههایی عجیب مشکوکند
مثل صد بمب ساعتی کوکند
بغضهایی که در گلوی من است
نیمه نرخی به مرد پابندم
هدیهی شرعی خداوندم
یک زنِ عاصیام که فرزندم
بعد آزادیام هووی من است
عابر راه اشتباهی شب
واگن گور و چهارراهی شب
مثل یک گرگ در سیاهی شب
مرگ مشغول جستوجوی من است
بین این خلق تنگچشم حسود
عاشقیّت به جز دروغ چه بود؟
گرچه تنها حقیقت موجود
چشم پر اشکِ راستگوی من است
قلهی برفی تنت مردهست
گل یخ بر لب تو پژمردهست
سردی شانههات را بردهست
استوایی که در پتوی من است
مثل اهواز به لب کارون
من به عشقت دچارم و دلخون
غزلم را به گه بکش خاتون!
شعر هرچند آبروی من است
علی بهمنی