اتاق خالی و رقص پرندهها از دور!
سکوت، من را میبُرد سمت تو با زور
◾️
کجای روز و شبت را به عشق باختهای؟
خیال دنیایی در خیال ساختهای!
جهانِ غم وسط دست تو خلاصه شدهست
که گریه در شب تو «بود» گریه در من «هست»
یواش گریه بکن آهوی جدا مانده
که باز دندان را تیز کرده کرکسِ پست!
یواش گریه بکن در جهان کاغذیات…
که غرق میشوی از اشکهای این شبِ مست
یواش گریه شدی با نگاه پنجرهها
سکوت میشود از قصّهی تو حنجرهها!
به پاک کردنِ یک عشق سرد، اجباری!
سحر شدهست و هنوزِ هنوز بیداری…
[صدای زوزهی گرگ و صدای «جیمز بلانت»]
به سقف زل زدی و پشت شیشه میباری!
تبر بزن به درختان باغ بیرنگی!
تبر بزن به همین حسِّ خوبِ دلتنگی…
تبر بزن به زن و به زنای خوابِ تو با…
[کنارِ در رژهی بیصدای مورچهها!]
شب است و بالای تخت عکسی از روز است
هوای تابستانت چرا پر از سوز است؟!
اگرچه باز پر از حرف و خالی از حسّی
تهِ نگاه تو انگار سرد و لب دوز است!
تو را کم آوردی، از خیالِ چند نفس!
[کنار میز، تب و عشقبازیِ دو مگس!!]
به عشقبازیِ ماشین و بوسه محکومی
به این تفکّر بد، به کدام… مین… سو… می…
به هر «خداحافظ عشق من… و دوست من»
اسیدِ در پسِ سلّولهای پوست من!
به داغهای به جا ماندهات… به «آزادی»
به حسِّ خوب رهایی که تن نمیدادی!!
قسم که برمیگردی به دست من که تر است!
«به خیسیِ چمدانی که عازمِ سفر است»
قسم به اشک من و عشق و خندهی کرکس!
در آخرین طپشِ خواب، ردّی از سحر است…
◾️
کجای روز و شبت را به عشق باختهای؟
که خانهای فقط از درد و اشک ساختهای…
«به حرفهای درون سرم مدام شدی»
یواش گریه بکن عشق… که تمام شدی!
امید افشار جهانشاهی