جیغ “سفید” و روشنِ ماهم
بغض “سیاه” و ساکتِ چاهم
انگشتهام روی “پیانو”ست…
جادوگر سفید و سیاهم
پاهام توی قیر مذاب و
موهام زیر بارش برف است
(انگشتهای روی پیانو
توی گلویشان پُرِ حرف است…)
پَر میزنند سمتِ “تو” نُتها
“گنجشک” میشوند و تو هم “سیم”
من گیج و ویج! رو به تماشا↓
چیها نـِ/میکنم به تو، تعظیم!
میایستم، شبیهِ “زمان” در
“ساعت شنیِ” خالیِ از شن
سالن، شب است و نور سفیدی
افتاده روی من، وسط سِن
هِی گیج می… سَرَم… رَوَد از ماه!
با بوی زرد اُدکلنی که…
میایستم، سیاه و پُر از جیغ
پشت سکوتِ میکروفونی که…
یکدفعه پاره میکنم از توو
تارعنکبوتِ روی گلو را:
آواز عاشقانهی من!
با↓
[تشویق و جیغ و گریه و هورااا…]
از “بِرکه”ی سیاهیِ موهام
“قوی سفید”/ میرود آرام
از یادِ من، قیافهی نور و↓
تصویر تار میشود آرام…
◾
جسمم ولو شده وسطِ سن
که “قرص ماه” را -به تو- خورده…
شب!
[قطعِ پخش زندهی کنسرت!]
“شب”!
نعش یک “ستاره”ی مُرده!
هستی محمودوند
که “قرص ماه” را -به تو- خورده
عالی بود
ضربه پایانی جذاب…
روایت معرکه…
???