مگسی دور استکان چای
در پی هیچ وزّ و وز میکرد
بعد، خستهتر از همیشهی خود
رفت لم داد روی بالش زرد
روی تختم کتاب میخواندم:
“دلخوشیهای خرد یک نهیلیست”
در اتاقی که سهمش از دنیا
هیچ چیزی به غیر پوچی نیست
چقدر این کتاب، من بودم؛
همهی حرفها و تاکیدش
دلنشین بود تک تک جملات؛
جملات بدون امّیدش!
لخت بودم کنار تنهایی
انزوا، لختتر درون من
خواستم با کتاب ادامه دهم
بر سرم داد زد جنون من!
آن کتاب عزیز را بستم
به شکم روی تخت خوابیدم
هیچ چیزی به غیر پوچی محض
در کنار خودم نمیدیدم
دو دقیقه نگاه کردم به
عکس عشقم که روی میزم بود
زیر لب فحش داد و اخمی کرد!
خسته از چشمهای هیزَم بود!
بعدِ خمیازهای بلند شدم
عصبی بود مغزم و مشتم!
رفتم آنجا کنار بالش زرد
مگس بیگناه را کشتم!
معین نیکافعال