A Perfect Circle
داستانی از علی کریمی کلایه
از کتاب در دست انتشار “دو مرد، یک زن و یک قایق”
ایستادن روی پل، خم شدن از حفاظ، نگاه کردن به ماشینها و انتخاب.
□
وقتی فقط یک فعل داری که میتوانی با آن جمله را تمام کنی حق انتخاب در به کار بردن ترکیبات متفاوت مضحک به نظر میرسد، آقای دال خودکشی کرد با آقای دال خودش را زیر بنز مشکی انداخت و خودکشی کرد چه فرق میکند، خودکشی کردن فقط خودکشی کردن است و در تمام زبانها همین معنی را میدهد، در تمام روزنامهها، تنها کاری که میتوانی بکنی این است که بیشتر واکنش خواننده را برانگیزی، اینکه با کت و شلوار و کراوات خودکشی کنی یا لخت خودت را زیر ماشین بیندازی تأثیر متفاوتی در او ایجاد میکند، حداقل باعث میشود بیشتر روی ستون مکث کند و این تو را به جاودانگی نزدیکتر می کند، چیزی که تمام عمر آرزویش را داشتهای، حتّی میتوانی در نحوهی خودکشیات هم دخل و تصرّف کنی و با این کار انگیزههای متفاوتی به عملت بدهی، مثلاً خودت را از بالای ساختمان دادگستری پرت کنی یا جلوی خانهی زنی زیبا توی دهانت شلّیک کنی، میتوانی مدّت باز بودن پروندهات را خودت تعیین کنی، این که کارت شناسایی همراه داشته باشی یا نه، این که سم بخوری یا خودسوزی کنی فقط و فقط به خودت بستگی دارد، شرورانهتر که فکر کنی میتوانی کسی دیگر را هم همراه خودت ببری یا حداقل برای مدّتی به دردسر بیندازیش، فقط کمی زیرکی میتواند صحنهی خودکشی را با قتل جابهجا کند، با تمام این اوصاف فعل قضیّه یکی است: خودکشی کردن.
□
از بوق سگ تا آخر شب اونم واسه چندرغاز، دست خالی که برگردی حتّی زنت تو رختخواب جات نمیده چه برسه به بچّهها که بُدون طرفت و بابا بابا کنن، بدبختی یکی دو تا نیست، ماشینتو یکی دو تا کوچه پایینتر پارک کنی، کفشتو دستت بگیری و عین دزد از پلّهها بری پایین نکنه صابخونه بو بکشه و بیاد دنبال کرایهش اونوخ تا صبح این پهلو اون پهلو شی مبادا لکنتتو ببرن.
خدا بیامرز ابوی همین که دید دستمون تو جیبمون میره و بیرون نمیاد بعد که بو برد جیبمونم سولاخه دست اوّلین دختر آفتاب مهتاب ندیدهای رو که دید گرفت و با وعدهی سر خرمن کشوند سر سفرهی عقد، ما هم که هنو نُه ماه نشده اوّلین تولّه رو پس انداختیم و هنو واسه اوّلی سجل نگرفته بودیم که دیّمیام سر و کلّهش پیدا شد بعدشم که دیدیم با رگ بیخیالی نمیشه سفره پهن کرد با هزار قرض و قوله و رو انداختن به کس و ناکس این لکنته رو خریدیم که خرجش از دخلش خیلی بیشتره، چیزیام که عین پشگل ریخته تاکسی نو، جوونا به بهونهی ضبط و پیرا به بهونهی کولر سوار نشده پیاده میشن و من خر بایس واسه یه قرون دو شاهی سگدو بزنم، زنم که این حرفا تو کتش نمیره، کافیه دستت خالی باشه سر تا پاتو گلاب بگیره بعدم به بهونهی این که بوی گریس میدی پرتت کنه گوشهی هال کپهی مرگت رو بذاری.
□
صدای کشیده شدن خط ترمز، راننده سریع پیاده میشود و به طرف جنازه میدود بعد با پا جنازه را تکان میدهد، دور و برش را میپاید و میگریزد.
□
ای تف تو این شانس، این دیگه چه بلایی بود از آسمون نازل شد؟ نکنه کسی دیده باشه؟ دیده بود. پدال گاز را تا ته چسباند. سعی کرد از کوچه پس کوچهها برود. کنار اوّلین جوی آبی که رسید دستمالش را برداشت خون را پاک کند. بوی خون توی دماغش پیچید. داشت بالا میآورد. ترس تا زانوهایش پایین میرفت و با کوچکترین صدایی دوباره برمیگشت. مدام دور و برش را میپایید. دستمالش را توی جو انداخت و استارت زد. بیصاحاب روشن نمیشه. دوباره استارت زد. ماشین تکان شدیدی خورد و راه افتاد. خواست برگردد امّا ترس مانع میشد. ماشین را جلوی خانه پارک کرد. با کفش از راهرو دوید پایین. چی شده؟ رفت توی اتاق بچّه ها و در را بست. کسی دیده باشه چی؟ دیده بود. مدام از پنجره بیرون را نگاه میکرد. من که مقصّر نبودم. ثابت کن. چی شده؟ هیچچی. چیزی شده بود. تا صبح هزار جور فکر به ذهنش خطور کرد.
□
حالا چه جوری برم سرکار؟ باید میرفت. زندگی این حرفها سرش نمیشد. نکنه زنده مونده باشه؟ پیچ رادیو را باز نکرد. از جلوی کلانتری رد نشد. جادهی بیرون شهر را انتخاب کرد. تا کی باید فرار کنم؟ بالاخره گیر میافتاد. به اوّلین ایست بازرسی که رسید جفت پا رفت روی ترمز. دور زد. توی آینه نگاه کرد. نکنه پشت سرم باشن؟ بودند. ماشینهایی که داشتند به هر دلیل برمیگشتند. پیچ رادیو را باز کرد. “برزیل4 – آرژانتین2”. پیچ رادیو را بست. پس هنوز خبردار نشدن. میشوند. آنوقت کنار یکی از همین ماشینهایی که رادیویشان روشن است، کنار یکی از همین دکّههایی که روزنامههای صبح را آویزان کردهاند و از دهان یکی از همین آدمهایی که ایستادهاند، خودت را میشنوی که مردی در حال کشیدن سیگار از پنجرهی باز اتاقش، کارتنخوابی کنار پیادهرو یا جنازهای قبل از جنازه شدن، سرنخهایی به پلیس دادهاند. آیا هیچ حرفی برای گفتن دارید؟ و تو چه حرفی برای گفتن داری وقتی آن را باور نمیکنند. دستت را روی گلویت میکشی و از مسیری دیگر برمیگردی سر صحنهی تصادف، ماشینت را قبل از پل پارک میکنی، روی پل میایستی، از حفاظ خم می شوی، نگاه میکنی به ماشین ها و انتخاب…
مجموعه داستانی از همین نویسنده:
کنسرت خیس، نشر افراز، چاپ ۹۳