برای رد شدن
آدمها را در بستههای مساوی
به صدا تبدیل میکنند
و شبانه از گوشت و پوست و استخوانِ دیوار
عبور میدهند
– براساسِ یک شعرِ واقعی:
پیراهنی شدهام
که میدود در همهجای مرز
چیزهای نوک تیز را
از جهان پوست
رد میکند با خود
جز نبض و نامِ تنی
هرچیز آدمی
آفتابِ بعدی را
در ساحلی آزاد
به خنده میزاید
با بستههای صدا
آرام
رد میشود آدم
اینجا که دیدهام
تنها دو پای راست
و تکههایی سر
رد شده از شبش
کبودِ چشمی دور
در تیزیِ نگاه
مات مانده باز…
پیراهنی مچاله در سرم
میگذرد با درد
بارِ اضافهام
یک من!
گوشت حلال حتی
لکنت گرفته است
تنِ جهان از زبانِ مشروعم
بیرون نمیزند
دورم
دورتر…
بیوهی صبح اما
خاک از گلوی راه
میگیرد و صدا
با باد مینشیند و
میافتد از دیوار…
خوابیدهام بیدار
زلما بهادر
زلمامرسی
فقط حس میکنم این کارِ روائی یه ضربه دیگ میخواس
هرچندکاملا روائی نبود