آخر هفته را با پسرعمهاش، ابوالفضل، آنطور که میخواست گذرانده بود. ابوالفضل با آن چهرهی نمکی و جوکهای بهروزش همیشه باعث خوشحالی نوید بود. به چهرهی رنگپریدهاش نمیآمد آدم بذلهگو و شادی باشد. ابروهای پهنش خیلی به چشم میآمدند. فاصلهی ابروهایش از چشمهایش زیاد بود، فاصلهی بین دوابرویش هم همینطور. انگار یک نفر با قلم وسط پیشانیاش ابروی جدیدی کشیده بود و با پاککن ابروهای خودش را پاک کرده بود. همین باعث میشد حتی با ابروهایش آدم را بخنداند. همزمان میتوانست دو تا ابرویش را در جهتِ عکس، بالا و پایین کند. تمام آن چند روز لباسهای خدمت را از تنش در نیاورده بود. ابوالفضل در یکی از جبهههای غرب کشور درحال سپری کردن دوران خدمت بود و چند روز مرخصیاش را به اتفاق پدر و مادرش به روستای مادریاش آمده بودند. پدر و مادرش مذهبی بودند و از بچگی ابوالفضل را محدود کرده بودند. حرف، حرفِ خودشان بود. بدون اینکه نظرش کمترین اهمیتی داشته باشد، از خیلی چیزها محرومش کرده بودند. برای همین خدمت سربازی و جنگ، برایش تجربهی رهایی بود.
غروب جمعه) زمستان سال ١٣۶٣) بعد از اینکه ابوالفضل با نوید خداحافظی کرد، سوار جیپ صحرای سبزرنگ پدرش شد و به همراه مادرش به سمت شهر حرکت کردند. نوید با چشم جیپ را دنبال میکرد. جادهی شنی و پر از چالهچوله را طی کردند و به جادهی اصلی رسیدند. نوید همچنان تا دور شدن و ناپدید شدن جیپ تعقیبش کرد. جیپ مثل کبوترهایی که کمکم اوج میگیرند و تبدیل به نقطهای وسط آسمان میشوند، محو شد؛ ولی نه جیپ داشت اوج میگرفت، نه کبوترهایی که غروبها عشق پرواز به سرشان میزند و به گنجه برمیگردند. ابوالفضل با جیپ آهنی اوج گرفت تا شنبه صبح به محل خدمتش اعزام شود. سوز سرمای زمستان و ابرهای سیاه خبر از شبی برفی میداد.
نوید دوست داشت برف سنگینی ببارد. منتظر تاریکی هوا شد. از بچگی شنیده بود که برف بهندرت در طول روز پایین میآید. چون برفدانهها میترسند گردنشان بشکند.
با اینکه خبر داشت همهی اینها حرف است اما دوست داشت باور کند. نوید هم مثل اکثر مردم، چیزهایی را که دوست داشت باور میکرد. هوا تاریک شد و ابرها از چهار جهت به هم رسیدند. با خشم زیاد روستای نوید را محاصره کرده بودند. دانههای برف به صورت نامنظم و پراکنده بالای سر روستا تاب میخورند و با برخورد به زمین و سقف خانهها بدون هیچ اثری آب میشدند. نوید با خودش فکر میکرد که اولین دانههای برف، پیشقراولهای لشکر هستند که هیچوقت پیروزی سرما و سفیدپوش کردن زمین را نمیبینند. آنها سربازهایی هستند که رنگ آفتاب را نمیبینند. برق زدن خودشان زیر نور آفتاب را هم. شاید حتی خورشید را نشناسند. فرود میآیند که زمین را سرد کنند و محو شوند. شاید خبر ندارند امپراطوری برفها روی جنازههای آبشدهشان بنا میشود. عجب سرنوشتی! این سربازهای پیشقراول، این پیادهنظامهای شجاع اگر کمی بیشتر فرصت یادگیری داشته باشند، شاید هرگز فرود نیایند.
کسی از آنها یاد نخواهد کرد. هیچ آدمبرفیای ازشان ساخته نمیشود. ردپای هیچ عاشق و معشوقی را نمیبینند. حتی صدای چِرِگچِرِگِ گام برداشتن روی برف هم به گوششان نمیرسد و هیچکس از سرنوشتشان خبردار نمیشود؛ که برای سفیدپوش کردن زمین چند تا از آنها آب شده و جان خودشان را شجاعانه تسلیم کردهاند. شجاعت خیلی جاها فرصت یادگیری را از آدمها هم میگیرد، چه برسد به برفدانهها…
نوید با خودش فکر کرد نکند ابوالفضل هم آب شود و داخل زمین برود. چیزی به دلش چنگ میانداخت.
سرد بود و خیلی تاریک!
نه خبری از ماه بود و نه هیچ ستارهای.
حتی ستارههای خیلی دور و جدا از هم که نوید برای هرکدامشان اسمی گذاشته بود تا به شبهای پر استرسش آرامش ببخشند. تازه فهمیده بود که پرتعداد بودن ستارهها چقدر باشکوه است. برق قطع شد و تاریکی مطلق حکفرما شد. مادر نوید یک چراغ نفتی روشن کرد و کنار در ورودی هال گذاشت. بهجز صدای سوختن چوبها در بخاری هیزمی صدای دیگری به گوش نمیرسید. حتی سگهای روستا هرکدام گوشهای خزیده بودند که از سرما در امان باشند.
امتحانات ثلث اول نوید تازه شروع شده بود ولی او برای امتحانات آماده نبود. امتحان اول، زبانانگلیسی بود. فردا صبح ساعت هشت. نوید کتابش را باز کرد و با نوری که از لابهلای سوراخهای نامنظم بخاری بیرون میآمد و کم و زیاد میشد، سعی کرد با خواندن لغات درس اول به خودش دلگرمی بدهد، اما استرس و خستگی و امید مانع شد.
با امید به اینکه امشب سربازان زیادی جانشان را فدای امپراطوری برفها خواهند و فردا خبری از امتحان نخواهد بود، کتاب را به بخاری نزدیک و حسابی گرمش کرد. بعد آن را روی زمین گذاشت، دراز کشید و گونهاش را به آن چسباند و به نور نامنظم بخاری خیره شد. باد شدت گرفته بود و از دودکش بخاری صدای ترسناکی به گوش میرسید.
آتش مثل گردباد پیچ میخورد و صدای باد داخل بخاری میپیچید.امید به تعویق افتادن امتحان در دل نوید شدت گرفت.
خوابش برد و صبح با صدای مادرش از خواب پرید. برخلاف همیشه که مادرش باید چندین بار صدایش میزد، این بار سریع از خواب پرید.
: «مادر! چقدر برف اومده؟»
«برف کجا بود پسرم؟ پاشو امتحانت دیر نشه!»
: «یعنی برف نیومده؟»
«نه، مگه تو نمیدونی شبایی که صاعقه باشه خبری از برف نیست؟ شبای برفی هوا گرمتره پسرم.»
نوید دوید سمت پنجره. پرده را کنار زد. آفتاب به صورتش خورد. گرمای آفتاب بین شیشه پنجره و پرده گیر افتاده بود. وقتی کاملاً حسش کرد امیدش را از دست داد. هیچ عجلهای برای رفتن به مدرسه نداشت. آرامآرام صبحانه خورد و لباسهایش را پوشید. الکی وقتگذراندن نوید باعث شد که مادرش دعوایش کند.
با چند نفر از دوستانش راهی مدرسه شد. آنها مدام از هم سؤال میپرسیدند و کتاب را مرور میکردند. این کارشان باعث شد که نوید استرس بیشتری بگیرد. قدمهایش را کوتاهتر کرد تا از آنها فاصله بگیرد.
یکی از بچهها گفت: »هی نوید! چرا عقب میمونی؟ چرا مثل همیشه ذوق نداری و به سؤالا جواب نمیدی؟»
با خنده ادامه داد: «نکنه سؤالای امتحانو بهت رسوندن و به ما نمیگی! «
– «نخیر! هیچ خبری نیست. فقط میدونم امروز امتحان تعطیله.»
همهی بچهها با تعجب گفتند:» از کجا میدونی تو؟ کی گفته؟»
– «اینهمه سؤال نپرسید. میدونم دیگه. حس میکنم.»
و در دلش گفت: «امیدوارم! امیدوارم ناامید نشم و اقلاً توو شهر برف سنگین اومده باشه.»
اما این اتفاق نیفتاد و امتحان برگزار شد. نوید همهی سؤالات را نصفهونیمه جواب داد. جاهای خالی را پر کرد. معنی لغات را نوشت. عبارات مترادف سمت چپ و راست را به هم وصل کرد. خلاصه هر جور که میشد، برگه را سیاه کرد.
موعد امتحانات یکی پس دیگری فرا میرسید و روزها میگذشتند. تا امتحان آخر…
یک چهارشنبهی آفتابی و سرد، خانواده نوید، پدر و مادر ابوالفضل و چند خانواده از فامیلهای نزدیک تصمیم گرفتند به زیارت امامزادهای که بیست کیلومتر تا روستا فاصله داشت، بروند. نوید طبق معمول از رفتن سر باز زد، حتی اصرار مادرش هم بیفایده بود.
همه شالوکلاه کردند و سوار مینیبوس شدند. لحظهی آخر نوید داد زد : «منو جا نذارید» و دواندوان خودش رساند و سوار شد.
به سؤال کسی جواب نداد که چرا نظرش عوض شده است. همان یک ذره امید برای قبول شدن در امتحان، نوید را ضعیف کرده بود. به پشت و پناه نیاز داشت. باید به چیزی تکیه میکرد. شاید اگر نوید آن امتحان را خراب نمیکرد هرگز به زیارت امامزادهای که اسمش را هم نمیتوانست درست تلفظ کند، نمیرفت.
نوید دعا و التماس میکرد که: «ای امامزادهی مهربون! کمکم کن این یه امتحانو قبول شم. روزی هفت صلوات میفرستم تا هفت سال!»
ناخودآگاهِ فعال نوید ضریح را ول کرد، سن خودش را بعد از تمام شدن شرطش حساب کرد و خندهاش گرفت. با خودش گفت انگار معاملهست. امید میآمد و باز میرفت. خنده میآمد و باز میرفت و استرس و ترکیب خلسهآورش با امید بود که به دلش چنگ میانداخت. یک تکه پارچهی سبز دور مچش انداخته بود و به خودش دلگرمی میداد. با این وجود میدانست امامزاده برگه را تصحیح نمیکند.
روزها میآمدند و میرفتند. تفریحات تابستانی، تا لنگ ظهر خوابیدن و… هیچکدام از استرس نتیجهی آن امتحان کم نمیکرد. نوید با نگاه کردن به پارچهی سبز دور مچش، فرستادن هفت صلوات در روز و معاملهای که با امامزاده کرده بود، خندهاش میگرفت، اما جز فرستادن آن هفت صلوات، که البته بعضی روزها فراموشش میشد، و انتظار کشیدن و زنده نگه داشتن امیدش کار دیگری نمیتوانست انجام دهد. دودلی و شک تمام وجودش را فرا گرفته بود. کلی فکر و خیال مدام به سرش هجوم میآوردند:
«اگه من قبول بشم خودم قبول شدهم یا کمک امامزاده بوده؟ باید شرطمو انجام بدم تا هفت سال؟ اگه اینجوریه خب روزی هفتاد تا صلوات میفرستم و چیزای بزرگتری میخوام. پس اونا که نجف و کربلا و مشهد و… زندگی میکنن حتی نیازی به این هفت تا صلوات هم نباید داشته باشن که…»
با ادامهی این افکار کمکم باز مطمئن میشد کاری از امامزاده برنمیآید، ولی همچنان دلش میخواست باور کند که با کمک امامزاده قبول میشود. آن موقع میتوانست تصمیم بگیرد که خودش قبول شده یا امامزاده کمکش کرده است. در نهایت باز هم تصمیم با خودش بود.
روزها با همین افکارِ پیاپی میگذشتند و ترس بیشتر قالب میشد:
«اگه همینجوری باشه چی؟ اگه اصلاً نیازی نباشه هیچوقت درس بخونم یا کار کنم، پس میتونم فقط و فقط بازی کنم؟ میتونم از امامزاده بخوام ناهید بمیره یا لااقل مریض بشه؟ خیلی لوس و حالبههمزنه. شورشو درآورده. زانیار چی؟ چرا باید به من گندهگنده حرف بزنه؟ چرا بهم گفت خارکسده؟ حقشه که بمیره!»
وقتی به این چیزها فکر میکرد، گاهی اصلاً دلش نمیخواست قبول شود و این شکها بزرگتر شود، ولی کاری بهجز صبوری نمیتوانست انجام دهد.
شب موعود فرا رسید. فردا، نه فقط نتایج بلکه رازهای سربهمهر زیادی برای نوید فاش میشد. بالأخره نتایج امتحانات را گرفت و لبخند رضایت به صورتش نشست. نفس راحتی کشید. برگه را تا کرد و داخل جیبش گذاشت. با لبخند و احساس رضایتی که در چهرهاش دیده میشد دوستانش مطمئن بودند که نوید یکضرب قبول شده است. اما امامزاده معامله را به هم زده بود و نوید از زبان هفت گرفته بود. در مسیر برگشت به خانه اطمینان داشت که هیچ امامزادهای از پس یک امتحان زبان بر نمیآید.
نه ناراحت بود، نه استرس داشت و نه حتی گلایه. همین برایش کافی بود که بداند خودش است و خودش و خودش… وقتی به خانه رسید و به مادرش گفت زبان را قبول نشده، هیچ واکنش تلخی از مادرش ندید جز اینکه گفت: «دوباره امتحان میدی و این بار به حق امامزاده قبول میشی پسرم.»
نوید دلیل آمدنش به امامزاده را برای مادرش تعریف کرد ولی او گفت: «چون ایمانت ضعیفه و خواستی سرشو کلاه بذاری قبول نشدی، حتما اون هفت تا صلواتو هم فراموش میکردی بعضی روزا. تازه تو هیچوقتم این نذرو بهجا نمیآوردی. خودتو گول نزن نوید! ضعف خودتو پای امامزاده ننویس! «
نوید گفت: «ترجیح میدم خودم تلاش کنم و هیچ معاملهای با یه ضریح نکنم که آخرشم اینجوری سرزنش بشم. «
بحث نوید با مادرش به جایی نرسید اما آن افکار، تمامنشده دوباره شروع شدند و این شک در دل نوید باقی ماند که: «نکنه چون خندهم میگرفت یا چون بعضی روزا صلواتا رو یادم رفت بفرستم…»
نوید در همین افکار بود که جیپ سبز از در بزرگ حیاط وارد شد، که البته دیگر سبز هم نبود و کاملاً گلمالی شده بود. چهار زن، عمهی نوید را که از شدت گریه و بیتابی نیمهجان شده بود، از جیپ پیاده کردند.
پدر ابوالفضل هم با قامت خمیده پیاده شد و به نوید گفت: «مراقب عمهت باش. من باید برای انتقال جنازهی ابوالفضل برم جبهه»
نوید خشکش زد. امامزاده به دعاهای عمهاش هم توجهی نکرده بود. نوید به آسمان سرخ خیره شد. چند دانه برف روی پوست تبدارش فرود آمدند. به نظر میآمد آن شب امپراطوری برفها نیاز به قربانیهای تازه دارد.
🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵