بدون سوغاتی رسیدی یه روز
با صلوات و بوی اسفند و دود
با حلقهی گل از در اومدی توو:
غریبهای که شکل بابا نبود!
پیرهن بابا رو پوشیدی ولی
بوی نِشسته رو تنت فرق داشت
بعضی شبا که مهربونتر بودی
صدای قصه گفتنت فرق داشت
به لب من سرخیِ خونو دادی
به گونههای مادرم، کبودی
زندگی ما دو نفر قشنگ بود
وقتی که بالاسرمون نبودی!
رزمندههای کوچهمون، هرکدوم
منتظر و دلتنگ برمیگشتن
کاشکی میشد به جای زندهی تو
استخونات از جنگ برمیگشتن!
یا زنده کن کلّ عروسکامو
یا بچگیهامو بهم پس بده
بازم بزن توو گوشم اما فقط
ایندفعه بابامو بهم پس بده!
صدای خمپاره میاد توو سرت
خونهی ما رو مرز انفجاره
میگن که موجی شدی، اما بگو
خطّ مقدم مگه دریا داره؟
یادم نمیره مشتتو وقتی که
دفتر خاطراتمو میخوندی
کتابخونهمو بهم پس بده!
کل کتابایی رو که سوزوندی
نوارکاستام و ضبط صوتم
هرچی که دوست داشتمو شکستی
پوتین پوشیدی رفتی توی باغچه
نهالی که کاشتمو شکستی
رزمندههای کوچهمون، هرکدوم
منتظر و دلتنگ برمیگشتن
کاشکی میشد به جای زندهی تو
استخونات از جنگ برمیگشتن!
یا زنده کن کلّ عروسکامو
یا بچگیهامو بهم پس بده
بازم بزن توو گوشم اما فقط
ایندفعه بابامو بهم پس بده!
اون ناخونایی که بهزور چیدی
شیشهی لاکمو بهم پس بده
اونقد بزرگم که بذارم برم
بلیط و ساکمو بهم پس بده…
عاطفه اسدی
بسیار زیبا و دلنشین
جوری کلمات در پی هم آمده که حسش می کنی و انگار اتفاقات برای خود واقعیت پیش آمده
لعنت به ظلم
لعنت به جنگ
دنیا که دنیا نیست زندونه!