خطوط جاده امتداد عقربههای ساعتاند، ساعتی پشت کرده به مردِ غمگینِ پشت کرده به ساعت، خبری از سبزی نیست، ماهی و لب و خون قرمزاند. سایهی توپ است بر جعبه یا تکهای از جعبه است که جدا شده!
(این ماجرا به نظرم شبیه ابهام رابطهی خدا و انسان آمد). کدام سایه است، کدام تکه؟! سایه باشد سیاهی و تکه باشد جدایی. اما درون جعبه چیست؟ شاید زنی که موهایش را با تهِ جاده بسته است میداند. زنی که با انتهای جاده، فرق سرش را گشوده است، میداند. شاید زنی که ساعت هفت را منتظر است میداند. چیزی نمانده، ساعت شش و پنجاه و پنج دقیقه است، و تنها پنج دقیقه مانده به هفت. اهل پرواز بدانند! «صورت که چونین باشد سیرت چهها باشد».
«صورت» شکل تازهای از «سیرت» است.
و امّا:
شعر گریه میکند و عصبیست. شاعر تنهاست، برای جمع مینویسد و فریاد میزند تنهایی را، غم را، درد را.
شعر شمارهی ۴) دیدم که روز خوب دروغیست در کتاب
شعر شمارهی ۸) بهت گفتم: برو! این خاک مرده جای موندن نیست/ بهت گفتم: طلسم مرگ دیوا اونورِ مرزه
شعر شمارهی ۹) از نارفیقیهایتان سیرم!… هرچند که تا صبح میمیرم/ دنیایتان را سیل خواهد برد از گریههای مادرم در باد
به نظرم این است چکیدهی عشق و درکِ مادر و فرزندی: “گریههای مادرم در باد، گریههای مادرم در باد، گریههای مادرم در باد، گریههای مادرم در باد، گریههای مادرم در باد، گریههای مادرم در باد، گریههای مادرم در باد، گریههای مادرم در باد…” و این است تکرار تاریخ. اشک، پرچم، مادر، وطن و جدا نباشد باد از این دو تن. افراشته میکند باد پرچمِ عشق و درد و فرسایش را.
و شاعر گاه مینالد از دست دوست و مردمِ شهر، از دست میهمانان بیشعور…
شعر شمارهی ۱۱) کفتارهای همیشه با حمد و سوره رسیدند/ خرما نبود و به جایش خوردند صاحب عزا را!
شعر شمارهی ۱۴) از دشمنان گلوله/ از دست دوست خنجر!
در «به روش سامورایی» خبری از ماه نیست، خبری از درخت بید و نسیم خوش بهاری نیست، ای منتقد! ای مخاطب! ای آقا! خبری از نرگسِ یار و زلفِ کمند و قوسِ قزح شنیدی، به شاعر خبر بده! او نگران است، نگران! او چشم به راه است، چشم به راه…
شعر شمارهی ۱۷) با یه امید لعنتی زندهس/ شاید یه روز خوب تو راهه…
شعر شمارهی ۲۱) واسه کی سد بشم جلو طوفان؟!/ همهی شهر حزب باد شدن!
شعر شمارهی ۲۶) به جز
عکس تبلیغ رو بیلبورد/ تو هیچ صورتی ردّ شادی نبود
و حتماً حتماً حتماً اینجا شاعر با خودش حرف میزند، با مثل خودش، و با همنسل خودش و شبیه خودش… جمعاً چند نفر میشوند نمیدانم، اما میشوند…
شعر شمارهی ۳۰) تو خاطرات آفتاب گرم و بیغروبی/ تو اونی که درای بسته رو میکوبی
همه میان، همه میرن، تویی که هستی/ زمونه بد شده، بده! ولی تو خوبی!!
شاعر، شاعر است، زن ومرد هم ندارد، اصلا چه معنی دارد زن و مردِ شاعر را به زن و مرد بودنشان تفکیک کنیم؟ وقتی که شاعر مرد، نگران زنان و شاعر زن نگران مردان است…
شعر شمارهی ۴۸) دلتنگ توست این زن تنها که شاعر است/ کز کرده آن ورِ چمدانش… مسافر است!
آنقدر عاشق است که هر روز حاضر است/ هر صبح و ظهر و عصر بمیرد برای تو
سید مهدی موسوی به روش سامورایی درست میگوید:
شعر شمارهی ۵۴) کابوس بد دلیل ندارد
و به روش سامورایی تجربه کرده است:
شعر شمارهی ۵۷) خانهای داشتیم و سبز نشد/ کاش را کاشتیم و سبز نشد
و به روش سامورایی:
شعر شمارهی ۸۰)
… دوباره خوابیدیم
… دوباره خوابیدم
… دوباره خوابیدم
… دوباره خوابیدم
و باز سید مهدی موسوی به روش سامورایی:
شعر شمارهی۸۵) معنی گریههاتو میفهمه/ همهی رازهاتو میدونه
و به روش سامورایی سید مهدی موسوی خبر میدهد:
شعر شمارهی ۹۲) کوهی که پناهم بود/ در خواب به راه افتاد
خورشید طلاییرنگ/ به روز سیاه افتاد
نوستالژی یا عناصر نوستالژیک یا به نوعی همان خاطرات کودکی ما از دهههای شصت و هفتاد و هشتاد و نود و صد و صدویک و دو، سه، چهار و تا هزاران موج در مجموعهی «به روش سامورایی» موج میزند. شاید نیمی از این کتاب اثباتیست از اینکه “گمان میکنیم چیزی که نامش را «فرنگ» خواندهاند «فرنگ» است، «فرنگ» نیست”.
سید مهدی موسوی به روش سامورایی میگوید که برای او همان کوچههای بیرنگ و گرد و خاک گرفتهی تهران، «فرنگ» است. برای او «فرنگ» چیزی نیست جز:
شعر شمارهی ۹۳) برف، دیوار، تخت، گریه، موبایل
و به همین دلیل است که سید مهدی موسوی به روش سامورایی در مجموعهی «به روش سامورایی» میخواهد “نروژ” را با “تهران” تاخت بزند.
تبریک استاد❤❤❤????
تبریک استاد❤❤❤?