وقتی پای بچه میآید وسط باید هر نوع شکنجهای را تحمل کنیم. آرش راست میگفت. اما نمیدانم چطور میتوانست تحمل کند. شاید هنوز آرش بچهاش را گم نکرده است که میتواند این همه درد را تحمل کند، بریزد توی خندههای شبانهاش برای بچهاش، شانه بزند به موهای بلندش و بگوید: نازکم مرا ببخش اگر هر از گاهی صدای گریهام را میشنوی. و بعد برود سراغ پیانوش.
اما من چی؟ بچهام را گم کردم که این قدر بیخیال همه چی شدهام. حتی شبنم که حالا دارد آن وسط میرقصد. نمیدانم چرا اصلاً آمدم به جشنشان. مگر ما بچه نداشتیم شبنم؟! میخندد با دامادش آن وسط. و هرز میرود دستانم لای موهایم و میکشم که دردم بگیرد. حالا باید برای فرار از این درد، اولین پیک را بزنم و میزنم به سلامتی بچهای که یک روز داشتیم و حالا نمیدانم کجای این همه هستی پنهان شده است.
آرش راست میگفت. خیلی پیچیده میشود وقتی بچه وارد زندگیات بشود. باید تجربهاش کنی و کردم.
توی راهروهای بیمارستان وقتی پرستار بخش داخل ملحفهای سفید پیچیده بودش.
گفت: پدرشی؟ گفتم: آره.
سرش را پایین انداخت: هر کاری در توانمون بود و تونستیم انجام دادیم. اما خب قسمت این بود.
اینجا رو لطفا امضا کنید و بعد ببریدش پایین تحویل بدهید.
امضا کردم. بچه را داد بغلم. چقدر حس خوبی بود. آرش راست میگفت. بچه که وارد زندگیات بشود دنیایت عوض میشود. داخل آسانسور که شدم بچه را گذاشتم توی ساک دستیام. در باز که شد، یکراست رفتم سمت خروجی و زدم توی خیابان. بچهام را از توی ساک در آوردم و گرفتم بغلم. چقدر لذتبخش بود.
دومین پیک را به سلامتی بچهام می زنم بالا. با هم سوار اتوبوس شدیم. گفتم:
-پسرم این اتوبوس است.
و دوتایی به درختهای بیبرگ خیابان ولیعصر نگاه کردیم.
شبنم حالا دارد تنهایی آن وسط میرقصد. بدون دامادش. نگاهش کردم. نگاهش را از من دزدید.
از اتوبوس که پیاده شدیم تئاتر شهر بودیم. با بچهام توی پارک شروع کردیم قدم زدن. خسته شده بود انگار، صدایش در نمیآمد. محکم چسباندمش به صورتم که حالا خیس شده بود.
گفتم: بابا جان خسته شدی پسرم؟
نشستیم دوتایی روی نیمکتی که روبروی محل بازی بچهها بود.
شبنم داشت آن وسط قهقهه میخندید. مست کرده بود. میدانم این روزها وقتی مست میکند قهقهه میزند.
پیک سوم را به سلامتی خندهها میزنم بالا
گفتم: پسرم دوست داری با هم بریم بازی کنیم؟
و از روی نیمکت بلند شدیم و رفتیم دوتایی تاب سوار شدیم. سرسره بازی کردیم، کردیم، کردیم تا هوا رو به تاریکی گذاشت. خسته شده بود پسرم. هوا سرد بود. برف شروع کرده بود آرام آرام باریدن. محکم گرفتمش بغلم تا سردش نشود. گفتم بخواب پسرم. و بعد راه افتادیم به سمت مترو. به ایستگاه بهشت زهرا که رسیدیم چشمهایش را باز کرد. گفت بابا جون رسیدیم؟
شبنم داشت دست دامادش را میگرفت که نیفتد.
پیک چهارم را به سلامتی تمام پارکهای جهان زدم بالا
گفتم: آره بابا جون رسیدیم.
همه جا سفید سفید بود. توی قطعههای بهشت زهرا با پسرم قدم میزدیم:
– بابا جون اینجا چه جای قشنگیه. میشه امشب اینجا بمونیم؟
گفتم مامانت نگران میشه و ساکت شد. آرش خدا لعنتت کنه. چرا نگفتی وقتی بچهها ساکت میشن باید کاری کرد. نباید بذاریم ساکت بشن. حتما یه مرگیشون هست.
پیک پنجم را به سلامتی تمام بچههای جهان میزنم بالا
میگویم: باشه پسرم. بمون امشبو. و دست پسرم را ول میکنم. میدود توی سفیدی برفها و بلند بلند میخندد.
پیک ششم را میزنم بالا به سلامتی… سلامتی دیگر نیست.
آرش راست میگفت. وقتی پای بچه میآید وسط، باید هر نوع شکنجهای را تحمل کنیم.
شبنم مرا مقصر میداند و هنوز هم میداند. میگوید: تو بچهمان را گم کردی. میگویم: شبنمجان بچه گم نشده است. میزند زیر گوشم و از خانه پرتم میکند بیرون: مرتیکهی بی لیاقت!
پیک هفتم را میزنم بالا بی سلامتی. مینشینم گوشهای از سالن و به این فکر میکنم که:
هنوز هم وقتی مست میکنم گریه میکنم. هنوز هم وقتی مست میکنم، میروم یک گوشه مینشینم و به رقص آن دختر غریبه ای که بین بچه ها میرقصد نگاه میکنم … هنوز هم وقتی مست میکنم سیگار میکشم و به این فکر میکنم که چرا شبنم دیگر با من موقع مستی گریه نمیکند. هنوز هم وقتی مست میکنم …
به شبنم که حالا آن وسط دارد با دامادش میرقصد حسودیام میشود. چقدر رژ زده است. قرمز قرمز. مثل اولین شبی که بچهمان را گم کردیم. میدانم شبنم از رژ قرمز بدش میآید، اما چاره ای ندارد. عروس است. عروسها باید رژ قرمز بزنند.
بلند میشوم، دستی تکان میدهم برای هر دویشان و میروم سمت در که دامادش میآید و میگوید: زود میری هنوز سر شبه. میگویم میروم دنبال بچهام و پلهها را یکی یکی پایین میروم. آرش راست میگفت وقتی پای بچه وسط میآید باید هر نوع شکنجهای را تحمل کنیم.
رضا قطب
تهران 1396
خیلی دوست داشتم این داستانو واقعا عالی بود
خیلی باهاش کریه کردم. دردناک بود برام. با اینکه مجردم.