“وضعیت پستمدرن”
داستانی از امیر حسینی
صدای قطرههایی که بهزمین میخورند نمیگذارد افکارم را جمع کنم. بهسختی میبینم. اتاق بهگند کشیده شده است. انگشتانم وحشیانه لابهلای موهایم حرکت میکنند. “آه، لعنت! اینا چین؟؟” کف دستم را نگاه میکنم، زیر ناخنهایم را. بهسختی میبینم. با آستینم کثافت را از روی چشمهایم پاک میکنم. چه وضعی! باید کاری بکنم. سعی میکنم از تخت کنده شوم و روی پاهایم بایستم. سرگیجه دارم. تلوتلو میخورم. بهدستهایم نگاه میکنم. مشمئز کننده است، چند تار پیجخوردهی مو لای خونابه و مغز! در باز نمیشود. یکی را باز میکنم و دستم را با کاغذش پاک میکنم. در را باز میکنم. از نردهها میچسبم و چند قدم برمیدارم. باید کاری بکنم. میخواهم سریعتر گام بردارم. “آخ!” لیز میخورم. غلتزنان راهپله را طی میکنم و میافتم وسط هال. همهجایم درد میکنم. خودم را روی زمین میکشم و آرام بلند میشوم. تلوتلو میخورم و بهسمت دستشویی میروم. حالت تهوع دارم. در نیمه باز است و لامپ روشن. “قیژژژ” کف دستشویی ولو میشوم. روی سرم آب میگیرم. انگشتانم وحشیانه لابهلای موهایم حرکت میکنند. شلنگ را روی دستم میگیرم. تکههای مغزم را به چاه دستشویی میسپارم. میایستم و به آینه نگاه میکنم. بهسختی میبینم. شبیه من نیست. چه وضعی! تقریباً تمام موهای وسط سرم کنده شده است. بیرون میآیم. حالت تهوع دارم. خودم را یه آشپزخانه میرسانم و یکی از کشوها را باز میکنم. پارچهای میبینم. دور تیغهی چاقویی پیچیده شده است. چاقو را درمیآورم و روی اُپن میگذارم. یادگاری پدرم است. پارچه را مچاله میکنم و در قسمت خالی جمجمهام فرو میکنم. همهجا بهگند کشیده شده است. باید کاری بکنم. به هال میآیم. گوشی را از روی مبل برمیدارم و رویش ولو میشوم. شماره را میگیرم، سه بوق میخورد: “با سلام، پاسخگوی شمارهی سه، بفرمایید.”، “سلام خانوم، شمارهی شرکت نظافتی رو میخواستم.”، “میشه اسمشو بگید؟”، “اسم نمیدونم، فرقی نمیکنه. هرچی فقط یه شماره به من بدید!”، “چشم. لطفاً یادداشت فرمایید: ششصد و شست و…” شماره را میگیرم: “سلام، شما با شرکت نظافتی “یوزپلنگ” تماس گرفتید چه کمکی میتونم بکنم؟”، “سلام، سرویس میخوام. البته میشه آدرس رو بفرمایید؟”، “بله خیابانِ… “مرسی، الساعه میرسه خدمتتون.” قطع میکنم. “یوزپلنگ!!”، چه اسم بیربط و مضحکی! شاید هم ربط داشته باشد! نمیدانم. با زجر بلند میشوم و از پلهها بالا میروم. حالت تهوع دارم. “قیژژژ” وارد اتاق میشوم. لعنتی! چهوضعی! چرا باید این بلا دقیقا سر این کتاب میآمد؟ چرا باید دقیقاً با قسمت 60م دستم را پاک میکردم؟ لعنتی! بخش مورد علاقهام بود. سعی میکنم تمیزش کنم. صدای زنگ میآید. پایین میروم. در دستشویی باز است و لامپ روشن. خاموش میکنم و میبندم. دوباره صدای زنگ میآید. باید خودش باشد.باز میکنم: “سلام، از شرکت نظافتی یوزپلنگ خدمتتون رسیدم. شما آقای…” آخ، لعنتی! رویش بالا میآورم. چه کثافتی!!! اینچه غلطی بود؟ “خفهشو! خفهشو آشغال هیکلمو به گه کشیدی…” و کیفش بهسمت چشمم میآید. با سر به زمین میخورم و پارچه از جمجمهام بیرون میافتد. با زجر چشمم را باز میکنم. جلویم ایستاده است. بهسختی میبینم. بلند میشوم و عقبعقب میروم.کنار اُپن آشپزخانه گیرم میآورد. انگشتانش را دور گردنم حلقه میکند. با تمام توان فشار میدهد. وحشیانه نعره میزند. دندانهایش بههم ساییده میشوند. آب دهانش روی صورتم میپاشد. انگار آخرین کار این زندگیام است. چاقو را برمیدارم. در سرش فرو میکنم، با تمام وجود. برای لحظهای همهچیز متوقف میشود. لباسم را میچسبد. دیوانهوار بهچشمان خونگرفتهاش خیره میشوم. آرامآرام پایین میرود و جلویم زانو میزند. لگدی به سینهاش میزنم و پخش زمین میشود. تلوتلو میخورم و بالای سرش مینشینم. چاقو را از سرش بیرون میکشم.کلاهش را برمیدارم. “حیف از این کلاه! سوراخ شده” چاقو را دوباره در سرش فرو میبرم، بالا و پایین، چپ و راست، چیزی نیست! درست مثل باز کردن کنسرو لوبیاست.
چاقو را بیرون میکشم. با دستهایم کامل بازش میکنم. چند تکهمغز میکنم. سعی میکنم آنها را داخل جمجمهام بریزم. “لعنتی، یکمیش زمین ریخت!” دوباره میکنم و میریزم. پارچهی مچاله شده را برمیدارم و در قسمت خالی جمجمهاش فرو میکنم. گوشی زنگ میخورد. دستم را در جیبش میبرم و درمیآورمش. “الو مشتری داری، آدرسِ…” بلند میشوم. کیف را برمیدارم. “کلاه! با اینکه سوراخ شده هنوزم خوبه.” روی سرم میگذارمش. “قیژژژ”، میروم. باید کاری بکنم.
فکر نمی کردم به جایی برسه ولی آخر داستان معجزه شد… بسیار ایده جالبی بود