پیام بازرگانی
داستانی از فرشاد صحرایی
«الو سلام.»
«بله؟»
«مسئول بخش پیام بازرگانی صدا و سیما؟»
«بله، بفرمایید؟»
«ببخشید، دو هفته پیش، صبح ساعت ۸:۲۳ تو شبکهی دو یه پیام بازرگانی راجع به پوشک بچه پخش شد، میخواستم بدونم چرا تلویزیون فقط یه بار این پیام بازرگانی رو پخش کرد؟»
«چرا میپرسین؟»
«من دو ساله دارم تکتک پیام بازرگانیهای صدا و سیما رو ضبط میکنم و هر روز همهی این پیام بازرگانیها رو نگاه میکنم، از بچگی علاقه خاصی داشتم به پیام بازرگانیها، مخصوصاً تبلیغهای پوشک بچه، همیشه با آهنگهایی که وقت تبلیغات پخش میشه لب خونی میکنم، مثلاً این بیت شاهکاره به نظرم، گل گل گل گل از همه رنگ/موهاتو با چی میشوری با شامپو گلرنگ! اگه دقت کنی منظور شاعر…»
«مزاحم نشین.»
«ولی…»
«صدای بوق تلفن…»
سایهی بلند روی دیوار تلفن را سر جایش گذاشت و به فکر فرو رفت. با خودش فکر میکرد چرا این پیام بازرگانی فقط یک بار پخش شده است؟ چرا مسئول صدا و سیما تلفن را قطع کرد؟
دوباره پیام بازرگانی را پلی کرد، یک استخر، چند بچه که همگی پوشک نو پوشیده بودند. در آن بین یک بچهی دو ساله با موهایی بور و چشمهایی آبی که ظاهراً تکخوان بود جلوی همه میرقصید و ترانه میخواند.
«با پوشک مای بیبی پاهامون دیگه نمیسوزن
دیگه مامانا پوشک های ماها رو نمیدوزن.»
هیچ سرنخی پیدا نکرد.
برای بار دوازدهم بود که بالاخره سرنخی پیدا کرد. روی پوشک یکی از بچهها با رنگ محوی شمارهای نوشته شده بود.
با عجله تلفن را برداشت و شماره را گرفت:
«الو سلام.»
«سلام بفرمایید؟»
«چرا فقط یه بار پیام بازرگانیتونو پخش کردین؟»
«فرداشب ساعت ده دم دستشوییهای عمومی پارک شقایق میبینمت. »
تلفن را روی میز گذاشت و با بیحوصلگی دستی به موهایش کشید، چند تار لای انگشتانش جا ماندند. نگاهش به سوسکی افتاد، با دمپایی سوسک را له کرد و با خیال راحت سرش را روی بالشت گذاشت.
صدای گنگ تلویزیون از دور میآمد:
«متاسفانه زوجی در حادثهی امروز پارک شقایق جان خود را از دست دادند، اما خوشبختانه پسر خردسالشان از این حادثهی دلخراش جان سالم به در برده است… صدای پیام بازرگانی.»
■
غیر از تاب و سرسرههای تنها و سطل زبالهای با دهان باز که با او لحظه شماری میکردند کسی نبود.
با خودش فکر میکرد چرا تلویزیون درمورد فروش تاب و سرسره و سطل زباله پیام بازرگانی پخش نمیکند؟ شاید مشتری زیادی ندارند ولی به هر حال از حشرهکش که بهترند. شاید هم چون تبلیغشان جذابیتی ندارد. با حشرهکش میشود هزارنوع تبلیغ ساخت از رمانتیک گرفته تا تبلیغات اکشن. حتی یادش است یک بار در تبلیغی قوطی حشرهکش تبدیل به موشک شد و سوسکها را بمباران میکرد. اما مثلاً سرسره را چطور میشود تبلیغ کرد؟
مثلاً مردی با لباس رسمی از روی سرسره سر میخورد و میآید جلوی دوربین. لبخند احمقانهای میزند و میگوید:
«سرسره سرسره/هرکی سوار نشه کسخله»
در همین افکار احمقانه بود که کسی سلام کرد:
«سلام.»
من و من کنان گفت:
«سلام، منتظرتون بودم.»
نگاهی به سرتاپای مرد انداخت، با آن کت و شلوار مارک و موهای جوگندمیاش شبیه یکی از مانکنهایی بود که شامپو گلرنگ را تبلیغ میکرد.
تبلیغ را به خاطر آورد. دستی به موهای خوشحالتش میکشد و میگوید که با شامپو صحت همیشه موهایش جوان میمانند.
«ببین من اینجا نیومدم که فقط سلام احوالپرسی کنیم. بیمقدمه میگم ما پنج ساله که داریم دنبال کسی میگردیم که عاشق پیام بازرگانی باشه، کسی که درک کنه برای ساخت پیام بازرگانی چه زحمتهایی کشیده میشه، موثرترین راهی رو که پیدا کردیم همین آگهی بود. در ضمن از اون چیزی که فک میکردم داغونتری»
«چرا دنبال کسی میگردین که عاشق پیام بازرگانی باشه؟»
«اگه بگم نباید به هیچکسی بگی. »
«نه نمیگم.»
«دست حضرت عباس بده به کسی نمیگی؟»
«باشه.»
«هر کی این جریان رو به کسی بگه بی پدر و مادره، ”به جز منم“ توش نیست. »
«باشه.»
«سوار شو.»
همینکه نشست مرد کیسهای روی سرش گذاشت.
در طول مسیر به هیچ چیز فکر نمیکرد، حتی سیاهی چشم هایش را شکل برفک تلوزیون میدید. تنها چیزی که آزارش میداد مگسی بود که مدام در گوشش وز وز میکرد در دلش به خودش لعنت میفرستاد که چرا هیچوقت طرفدار حشرهکش نبوده.
بالاخره ماشین متوقف شد. مرد کیسه را از سرش درآورد و گفت:
«دنبالم بیا.»
روبروشان ساختمانی قدیمی در منطقه ای خارج از شهر بود. بعد از چند لحظه در باز شد، از حیاط که گذشتند به اتاقی رسیدند، وسط اتاق یک میز کهنه بود که دور تا دورش چند حشرهی غول پیکر میانسال نشسته بودند. مرد همراهش نگاهی به جمع کرد و نگاهی به پسر انداخت.
پسر رو به جمع گفت:
«سلام.»
یکی از حشرههای میانسال که موهای کمپشتی داشت و ظاهراً نیاز به مصرف شامپو گلرنگ داشت گفت:
«قانون اول اینه که نگی سلام.»
«پس چی بگم؟»
«به جای سلام از این به بعد بگو بالشت.»
«چرا؟»
«به تو مربوط نیست، هر چی ما بگیم.»
بعد هم ادامه داد:
«میدونم گیج شدی یا شاید هم ترسیدی، راستش ما یه سازمانیم که وظیفمون طراحی و تولید پیامهای بازرگانیه، جوریکه این پیامهای بازرگانی یه پروپاگاندای مخفی باشن. هدف ما کنترل جامعهاس.»
«چه کاری از دست من ساخته است؟»
«میخوایم یه تبلیغ راجع به حشرهکش اتک بسازیم. تبلیغ درمورد اینه که یه قوطی اسپری پرواز میکنه و حشرهها رو بمبارون میکنه. بعد هم گوینده میگه اتک، حشرهکش تک.»
«ربطش به من چیه؟»
«دو روز بعد از اینکه این تبلیغ پخش شد تو از خودت فیلم میگیری، یه اسلحه میگیری طرف سرت و میگی اتک، حشرهکش تک بعد هم بووووم! کلهی خودتو سوراخ میکنی.»
«اگه اینکارو نکنم؟»
سوسک میانسال سیگاری روشن کرد و گفت:
«به نفع خودته چون با اینکار بعد مرگت مشهور میشی و شاید خیلیا راهتو ادامه دادن و تماشای آگهی پیام بازرگانی تبدیل به یه مکتب عرفانی شد. اگه هم اینکارو نکنی بهتره با آرشیو پیام بازرگانیهات خداحافظی کنی.»
«نه از این کار خوشم اومده.»
«پس انجام میدی؟»
«بالشت.»