حتی از این شعر که حاملهاش کردهای
درد میکشم
آنقدر که هرچه از این کیسه آب میخورم
باز تشنهتری
و خونخوارتر
جفتیست که دل میکَند از رگهام
هی دست میبری توی سی سالگیام
پیدایم نمیکنی
هی تاب میخوری توی اندامم
و سوتی که میکشد سرم
آب از سرش گذشته و موهایم
روی رودخانهها شناور است
و انگشتهام شاید
شاخهی خشکِ پشتِ شیشههاست
که هرجور حسابش میکنم
مساوی نیست
نمیشود
دیگر جفت نمیشود پاهام
و من
که روی این سطرها از حال رفتهام
از نفرتی که به ناف این حفره بستهای
نفرینیترم
سوتین سیاه مرا شیر میدهی فقط
و بیمارستان که شخم میزند لبهام
مکندهایست
که هرچه خون میخورد
سفید نمیشود رویم
و دستهای ول شدهات
زیر ملافهها
حتی برایگهوارهی خالیات هم
تکان نمیخورند.
زهرا هاشمی